شهید عباس دانِشگَر ♡
🍃رمان ناحله #قسمت_شصت_و_نه مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه
🍃رمانناحله
#قسمت_هفتاد
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
#شهید_عباس_دانشگر
شهید عباس دانِشگَر ♡
🍃رمانناحله #قسمت_هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینج
رمانناحله
#قسمت_هفتاد_و_یک
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟
بابای محمد مرد؟؟؟
شوک بدی بهم وارد شده بود .
دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود.
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم.
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو.
روح الله و علی دم دروایستاده بودن.
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم.
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گف
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم.
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم.
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم.
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه!
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید.
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد.
رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت.
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
___
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
_کیفت رو میخای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله!
_آهان. میخای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات.
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود.
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونس.
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون.
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون.
کلید انداختم ودر رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم.
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده.
تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه.
ولی از جاش تکون هم نخورد.
با صدای بلند تر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد.
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه.
دست دراز کردم که کیفشو بردارم.
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد.
اول ترسیدم.
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم.
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو .
ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو.
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف روانداختم ورفتم سمتش.
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم.
خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم.
دیدم تلفنم زنگ میخوره .
مامان بود.
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان .
حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.
اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد :
+فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
+بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده.
داداش ریحانس.
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:
+خواهش میکنم!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
#شهید_عباس_دانشگر
#رفقا...
ویژگی هایی که علی انصاریان رو
محبوب کرده بود مردم دار بودنش بود
و اینکه همه به خندهرو بودن میشناختنش؛
اینا از صفات مومنه ...
خدایش بیامرزد🥀
🥀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🥀
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
💕مغـــــرور که شدی به گورستان
برو آنجا آدمهای زیادی خواهے
یافـــت⇩
که هـر کدام زمانی فـکر میکردند
دنیا بدون وجود آنها نمیچرخد!
💥مغرور نباشیم
کمی تفکر خواهر و برادرم.
#تلنگرانه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
#شهید_عباس_دانشگر
@sh_daneshgar
#پروفایل✨
#طنز😂
"سؤال و جواب در كلاس درس"👩🏫
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)...
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!✨
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!🌿
استاد: ان شاء الله! :)
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!🕊
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😑
دانشجوها : کدام حضرت؟👀
استاد: حضرت محمد!
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!🍊
حال كردين؟😂
دقت کردین 4 تا صلوات فرستادین؟
ثواب این صلوات ها 90تاست :)💞
مومن بخند.
صلوات نظر ظهورت آقا جان 👌😢
منتظریم💔💔💔💔💔
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
#شهید_عباس_دانشگر
@sh_daneshgar
✍ #ما_در ؛
مأمنی است برای "ما" ،
که "در" سایهاش هم آرامش هست
و هم قدرت ...
و چه وسیع است آغوش مادری که برای تمام تاریخ جا دارد ...
هم منبع آرامش است و هم قدرت!
برای فرزندانی که خود را در دامانش میاندازند و به سمت مقصد نهایی تاریخ حرکت میکنند!
منتظریم آقا جان
برای جمعه ایی که میایی😭😭😭
وشهدا میآیند کنارت.
رفیق شهیدم اون روز شفاعتم کن.😢😔
کمک کن که راه زندگی و اسلام رو ادامه بدم.☺️😅
#مادر_تاریخ 🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
#شهید_عباس_دانشگر
@sh_daneshgar
,,
*."رسالة من الشّهيد السّيد علي الزّنجاني،
*في ذكرى ولادة السّيدة الزّهراء(ع) :
إلى كلِّ فتاة...
في عصر التّكنولوجيا...
أوصيكِ...
وأن لا تنشري صورك على وسائل التّواصل...
واَن لا تضيعي وقتك على تلك الوسائل...
أليست السّيدة الزّهراء "ع" هي قدوة لكِ..
وهي القائلة:
خير للمرأة؛ أن لا ترى رجلاً ولا يراها"...
#سلام_على_الزّهراء
,,نامہ ای از شهید سیدعݪے زنجانے
به مناسبت ولادت حضرت زهـرا (س)
براے تمـام دختران 👇
درعصـر تکنولوژی به شما وصیت میڪنم ڪه عکس های خود را درفضای مجازی منتـشر نکنید و وقت خود را دراین فضـا زیاد نگذرانید
آیا حضرت زهرا (س)الگوی تو است؟
واوست ڪه می گوید :براے هر زن بهتر است ڪه مردے را نبیند و مردے او را نبیند 🥀
#سلام_برمادرسادات🥀
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
#شهید_عباس_دانشگر
@sh_daneshgar
ذکر استغفر الله دل را جلا میدهد.😍انشالله هر شب قبل خواب یه دور تسبیح بگوئیم .👌
چون باعث جلا دادن قلب میشود.😊😊😊
برای خادم های کانال هم دعا بفرمائید.❤️ما رو از دعا خیرتون دریغ ب
نگزارید😢 مخصوصا در نماز شب .👍
انشالله راه شهید دانشگر رو ادامه دهیم و مورد شفاعت ایشون قرار بگیرم . *(انشالله )😊☺️
برای سلامتی آقا امام زمان (ارواح الفدا) صلوات😢👌👌👌👌
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
#شهید_عباس_دانشگر
@sh_daneshgar
در #عِشق بآید
پرتحمݪبودودوراندیش♥️🕊
#پروانہگشتن؛🦋
چارهاشجزپیلہڪردن
نیست ... !🌱🌻
#شبتـون_شہـدایی🕊🌙
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
راهماراهعلے
تحتفࢪمانولے🌪✌️🏻⛓
چریڪیهستیتویاینڪانالنیستی🤭
منبعتمامعڪسوفیلمهایچیریڪیخفن🤤
➜⛓•https://eitaa.com/joinchat/646250554Cbc4279572a •💣↲
#ازاونڪانالاڪههࢪبچهمذهبـےوغیرمذهبـے #حـزباللهـےوبسیجـےباسداشتهباشه😌✌️🏻
↓مااینچنینیم↓
-📸-پروفایلهایچیریڪی
-💌-بیوهایتڪخطی
-🎞-استوریهایناب
-🥀-معرفۍشھداےگمنام
-🎬-مصاحبہباخانوادهشہدا
-🖼-عڪسنوشتہهایخفن
-🌙-محافلشبانہجہتسبڪیدل
➭🔗https://eitaa.com/joinchat/646250554Cbc4279572a 🌪⇠
#هُنـٰآتَـرتـٰآحَالـأنِفـْسْ
اينجاجآنهاآراممیگیرد....(: