فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با امام زمـان حـرف بـزن ...
بشیــن باهــاش درد و دل کن ...
[ استاد مسعود عالــی]
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
🕊🌹🕊
#مهدےجان💚
هر ڪہ شد پابند
عشقٺ در جهان
از همہ عالم بِبُرد ناگهان
نام تو حاجٺ
روایش می ڪند
اے همہ دار و ندار آسمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
#شـہیدانہ🌹
آسمـان مال ڪسانے ست
ڪہ زیبا نگࢪنـد...♡
دوست داࢪنـد
ازین منـزل فانے بپـࢪند...☆
لیڪ آنان ڪہ بہ دنیا و
دࢪ آن سـࢪگࢪمنـد...♡
از شعـا؏ نظـࢪ
اهل سمـاوات دࢪنـد...☆
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
••[🥀🌙]••
#شهیدانهـ❣
حتی اگر احساس بینیازی
داشتی دستت را به سوی اهلبیت بگیر...
اگر مشکل هم نداشتی همیشه
وصل باش مخصوصا به #مادرت
زهراسلاماللهعلیها، فرزند نباید بیخیال مادر باشه...💔😔
#شهید_ابراهیم_هادی🦋
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
+قشنگترینسرگردونی؟
-هیمیون "گلزار شهدا" بگردی
دنبالِرفقایشهیدت•••
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
⭕️#دعای_امام_زمان(عج) در حق من و شما:
💠سید بن طاووس میگوید:
شبی در سامرا وارد سرداب امام زمان شدم، صدای ملکوتی امام را در حال مناجات با خالق یکتا شنیدم که میفرمودند:
✅اَللّهُمَّ اِنَّ شیعَتَنا مِنّا خُلِقُوا مِنْ فاضِل طینَتِنا وَ عَجِنُوا بِماءِ وِلایَتِنا اَللّهُمَّ اَغْفِرْ لَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ ما فَعَلُوهُ اِتّکالاً عَلی حُبَّنا وَ وِلائِنا یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ لا تُوأخِذْهُمْ بِما اَقْتَرَفُوهُ مِنَ السَّیّاتِ اِکْراماً لَنا وَ لا تُقاصَّهِمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ مُقابِلَ اَعْدائِنا فَاِنْ خَفَّفَتْ مَوَازینُهُمُ فَثَقَّلْها بِفاضِلِ حَسَناتِنا.
✅ پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گِلِ ما خلق شدهاند و به آب ولایت ما عجین گشتهاند، خدایا آنها را بیامرز و گناهانشان را عفو فرما. پروردگارا، آنها را روز قیامت در مقابل چشم دشمنان ما مؤاخذه مفرما چنانچه میزان گناهانشان بیشتر و حسناتشان کم است از اعمال من بردار و به حسنات آنها بیفزای.
#جمعه
🔹بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۳۰۲.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
#شهید_عباس_دانشگر
#چــادرانـہ🌹
اینکه میگویند زن حجاب داشته باشد
تا مرد به گناه نیفتد،
مثل این است که بگویند:
آفتاب نتابد که بستنی هایمان آب نشود.
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
#تلنگــرانـہ
برایِ توبه
امروز و فردا نڪن ؛
از کجا معلوم
این نَفَسے که الان میکشے
جزو نَفَسهایِ آخر نباشد؟🧐
خیلیا بیخیال بودن و
یـهو غافلگیر شدن..!
پ.ن:
تافرصتهستتوبهڪن :)🌸
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
یامهدیادرکنے🌹:
گرچھ این شہر شلوغ اسٺ،
ولے باور کن...
آنچنان جای تو خالیسٺ،
صدا مےپیچد...🙃
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
دیشب ادمین کانال مطالب داشتند حلال کنید نتونستند پارت زیاد بگزارند.
انشالله ما رو از دعای خیرتون دریق نکنید .حلال کنید.
شرمنده😢❤️
@sh_daneshgar
شهید عباس دانِشگَر ♡
رمانناحله #قسمت_هفتاد_و_یک انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟؟؟ شوک بدی بهم وارد ش
رمانناحله
#قسمت_هفتاد_و_دو
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن. الان میام.
منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا.
از استرس تمام تنم میلرزید.
چیزی هم نمیتونستم بگم.
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم.
به تن بی جون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره !
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب.
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت :
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره.
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی.
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد.
یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش.
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم.
خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.
میخواد بهش سرم بزنه.
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد.
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.
نمیتونستم اینجوری ببینمش.
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد.
منم همین کار رو کردم.
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .
نگاهم دنبالش بود.
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق.
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
#شهید_عباس_دانشگر