eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
787 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
کاربر صلوات کاربر بنت الهدی کاربر شهید ابوالفضل سرلک کاربر شهید حاج قاسم سلیمانی تا اینجا جواب دادن😍😍👏
جواب درست رو بگم ؟؟؟؟؟ . . . . . . جواب : لیل و تبت
معمای سوم🤔 نام چند حیوان که اسم سوره هستن نام ببرین ؟ ؟ ؟ . . . . ‌جواب 👈 @ya_zeynab2
نفر اول شهید ابوالفضل سرلک🥇 نفر دوم شهید حاج قاسم سلیمانی🥈
و اینک جواب . . . . . جواب : (( فیل ، عنکبوت ، بقره ، نمل ، نحل ))
معمای آخر😅 هر تصویر به کدامیک از پیامبران الهی اشاره می کنه ، حدس بزنین !!! 🤔🧐 1.🐳 2. 🐜👑🕊 3. 🐏🔪 4. 🗻🐉🐄 5. 🌝🌙 ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐ ⭐⭐⭐⭐ 6. 🚢🌊🐻🐰🐑🐘🐮🐔🐴🐯🐹🐭🐱 7. ✒✂👕👖 8. 🗻🗻🗻🗻 🐤🐦🐤🐦 9. 🍖🍵🌽🍜🍡🍉🍇 10. 👭 👬 11 📖🎼🎼🐇🐝🐦🐐 12. 👫👫👫👫👫👫👨👴 13. 🌗🌙 14.🍏🍎🍇🌾⛔ 15.🐫⛲ 👈 نام پیامبران رو حدس زده و ارسال کنید ... @ya_zeynab2
عجله کنید🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
معمای آخر😅 هر تصویر به کدامیک از پیامبران الهی اشاره می کنه ، حدس بزنین !!! 🤔🧐 1.🐳 2. 🐜👑🕊 3. 🐏🔪 4.
جواب: ۱.یونس ۲.سلیمان ۳.ابراهیم ۴.موسی ۵.یوسف ۶.نوح ۷.داوود ۸.ابراهیم ۹.سلیمان ۱۰.هود ۱۱.داوود ۱۲.یعقوب ۱۳.محمد ۱۴.ادم ۱۵.صالح
یک معمای دیگه 👀👀🚶‍♀ این دیگه آخریه قبلی سخت بود 😅
خوش صدا ترین پیامبر چه نام داشت ؟ ؟ ؟ . . . . . .جواب 👈 @ya_zeynab2
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
پایان بازی😅 . . . . . جواب . . . حضرت داوود ☺️
نفر اول شهید ابوالفضل سرلک🥇 نفر دوم ....S 🥈 نفر سوم کاربر صلوات 🥉 نفر چهارم کاربر بنت الهدی🎖
از هرچه بگذریم سخن رمان خوش تر است 🤗 دوستان و بزرگواران بابت تاخیر در گذاشتن رمان از همگی عذرخواهی میکنم 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 📚 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 📚 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 📚 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 📚 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 📚 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 📚 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 📚 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 📚 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 📚 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 📚 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
🕊 بخوان "قل اعوذ برب ال فلق" که این سرخی از "خون" فرزند رسول خدا حسین بن علی علیه السلام رنگ گرفته است 🥀 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ تصویر حاج‌ قاسم و ابومهدی مهندسِ در منزل شهروند مسیحی لبنان 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کدام غروب دنج محو شده ای که خیال طلوع نداری کمی بر تنهایی ام بتاب قبل از این که پشت کوههای دلتنگی غروب کنم ... غروب 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇