#دلانھ..🌸🦋
🌦درد #فراق ساده مداوا نمےشود❌
باید به هم رسید💞 وَاِلّا نمیشود
🌤دلتنگ💔ِ
روزهاۍبودنِ #حاجقاسم ...
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
#شهید_محمد_حسین_حدادیان🕊
#کپی_با_ذکر_صلوات📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_و_نهم
📚 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
📚 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
📚 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
📚 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
📚 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
📚 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
📚 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
📚 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
📚 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
📚 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
↷✨#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 🏴
سلام بابای مهربانم❤️
ﺩﺍﺧﻞِ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﯾﮏ #ياس ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎ
ﺭﻭ ﺑﻪ #سوي ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ،ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎ
#ذكر ﺗﺴـﺒﯿﺤﻢ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﺁﻝ ﻃﻪ ﺍﻟﻌﺠﻞ
يا ﺃﻧﯿﺲ ﻭ ﻣﻮﻧﺲ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﮐﺴﯿﻬﺎ #العجل
از #فراق ﻭ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺕ ﺳﻮﺯِ ﺗﺮﻧﻢ ﺗﺎﺑﻪ ﮐﯽ؟
ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻭ #تبسم ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ؟
ﻻﯾﻖ #نامﺳﺮﻭﺩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ
با ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪﮐﻪ #يارت ﻧﯿﺴﺘﻢ
با ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ #اماﺩﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺩﺭ #دلﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺁﺩﯾﻨﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ #خيلﺩﻋﺎﯾﺖ ﺟﺎ ﺷﻮﻡ
#كاش ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﺰﺀ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺷﻮﻡ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتونامامزمانی🌹✨🌱
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#کانالشهیدمحمدحسینحدادیان♡
•✾͜͡ @sh_hadadian74 ☃
┄┅═●✾🇮🇷🕊 ✾●═┅┄
•••
بُـریدهام زِ فـــراقــت بـگـو چـہ چـاره ڪنم؟
چقدر به عڪس دو گنبد، فقط نظاره ڪنم؟
بـیـا و مرحـمـــتی ڪن، بـیـایم از نزدیــڪ
میــان صـحنِ دو گـنبد به دل، اشـاره ڪنم
| #السلامعلیڪیااباعبدالله 🌱
| #یاحسین
| #کربلا
| #فراق
| #دلتنگی
@sh_hadadian74❄️