eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
787 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
..🌸🦋 🌦درد ساده مداوا‌ نمےشود❌ باید به هم رسید💞 وَاِلّا نمی‌شود 🌤دل‌تنگ💔ِ روزهاۍبودنِ‌ ... 🌷 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
📚 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 📚 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 📚 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 📚 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 📚 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 📚 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 📚 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 📚 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 📚 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 📚 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
سلام بابای مهربانم❤️ ﺩﺍﺧﻞِ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﯾﮏ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ،ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎ ﺗﺴـﺒﯿﺤﻢ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﺁﻝ ﻃﻪ ﺍﻟﻌﺠﻞ يا ﺃﻧﯿﺲ ﻭ ﻣﻮﻧﺲ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﮐﺴﯿﻬﺎ از ﻭ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺕ ﺳﻮﺯِ ﺗﺮﻧﻢ ﺗﺎﺑﻪ ﮐﯽ؟ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ؟ ﻻﯾﻖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ با ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ با ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺭ ﻫﺎﯼ ﺁﺩﯾﻨﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎ ﺷﻮﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﺰﺀ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺷﻮﻡ 🌹✨🌱 📿 ♡ •✾͜͡ @sh_hadadian74 ☃ ┄┅═●✾🇮🇷🕊 ✾●═┅┄
••• بُـریده‌ام زِ فـــراقــت بـگـو چـہ چـاره ڪنم؟ چقدر به عڪس دو گنبد، فقط نظاره ڪنم؟ بـیـا و مرحـمـــتی ڪن، بـیـایم از نزدیــڪ میــان صـحنِ دو گـنبد به دل، اشـاره ڪنم | 🌱 | | | | @sh_hadadian74❄️