eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
787 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 تلعفر فاصله زیادی باموصل نداشت و نمی دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است . عباس سری تکان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد که چهار چوب بدنم لرزید :《داعش داره میره سمت تلعفر . هر چی هم زنگ می زنیم جواب نمیدن .》 گریه زن عمو بلند تر شد 😭 و عمو زیر لب زمزمه کرد :《این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی ذارن !》 😱😱😱 حیدر مثل اینکه پا هایش سست شده باشد ، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت . دیگر نفس کسی بالا نمی آمد که در تاریک و روشن هوا ، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به 《أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيًّا وَلِيُّ ٱللَّٰهِ》 که رسید ، حیدر از جا بلند شد . همه نگاهش می کردند 👀 و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود ، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید ، گریه ام گرفت . 😭 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد ، مردانگی اش را نشان داد :《من میرم میارم‌شون .》 زن عمو ناباورانه نگاهش کرد ، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود ، خیره شد و عباس اعتراض کرد:《داعش داره شخم می زنه میاد جلو ! تا تو برسی ، حتما تلعفر هم سقوط کرده ! فقط خودتو به کشتن میدی !》 اعتراض عباس قلبم را آتش زد ❤️🔥 و نفس زن عمو را از شدت گریه 😭 بند آورد . زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده می شد . زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :《داداش تو رو خدا نرو !🙏🙏🙏🙏 اگه تو بری ، ما خیلی تنها میشیم !》 و طوری معصومانه تمنا می کرد که شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد . 😭😭😭😭😭 حیدر حال همه را می دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :《نمی بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن ؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می کنی ؟ 😡 من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی ها باشه ؟》😱 و عمو به رفتنش راضی بود که که پدرانه التماسش کرد :《پس اگر میخوای بری زود تر برو بابا !》 انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید ، سپس زن عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود ، در آغوش کشید . سر و صورت خیس از اشکش را می بوسید و با مهربانی دلداری اش می داد :《مامان غصه نخور ! ان شاء الله تا فردا با فاطمه و بچه هاش بر می گردم !》 📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 📚 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 📚 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 📚 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 📚 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 📚 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 📚 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 📚 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: 🥀   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇