eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
773 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
مصونیت است نه محدودیت 😌🍃 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ نویسنده: شهید مدافع حرم .... قسمت چهاردهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨✨ 🍃من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... 🍃دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... 🍃زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... 🍃بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... 🍃برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... 🍃بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... 🍃هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... 🍃کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... ✍ادامــــــه دارد .... @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به امام حسین (علیه‌السلام) به نیابت از همه شهداو شهید محمدحسین حدادیان ✨ 🌹| اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹| وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌹| وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹| وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ من دلتنگم ...💔 برا نیمه شبای حرم دم ایوون باز بیتابم ..😢 هر شب آقا به امید زیارت تو توی رویاهام می‌خوابم💫 شب به خیر ای حرمت شرح پریشانی ما🌙 🌟 التماس دعای فرج 🌟 ولادت امام هادی علیه‌السلام مبارک 🎈 •┄═•✨🌙•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•✨🌙•═┄•
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ🌿
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت امام هادی علیه‌السلام مبارک 😍🎉🎉 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🌹
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ جذاب و کوتاه 😍✨ قول میدم از دیدنش پشیمون نشی 😉 💚| 💚| ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🌹
🌸 هر وقت ❌ کردید و سپس توبه کردید ؛ اگر دیدید هنوز محبت حضرت زهرا (س)🌸 در قلبتان هست ، امیدوار باشید ! 👌 💚 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ نویسنده: شهید مدافع حرم .... 💛بسم رب الشهدا والصدیقین 💚 قسمت پانزدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨ ✨ 🍃توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... 🍃دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... 🍃انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 🍃چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... 🍃اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... 🍃حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... 🍃مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... 🍃سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . 🍃اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... ✍ادامــــــه دارد .... @sh_hadadian74
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ🌿