امام محمد باقر علیه السلام:
هر کس بھ خدا خوشبین باشد، بھ روزی اش افزودھ مےگردد.
بحارالانوار، ج۷۵ص۱۷۵
#حدیث 🌱
@sh_hadadian74 🌿
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز❤️
هر انسانی نماز اول وقت بخونه ملک الموت.....
حجتالاسلام حسینی قمی🌱
#پیشنهاددانلود
@sh_hadadian74
💔
رویِ اين دستم تنش ..
بر رویِ آن دستم سرش ..
آه ..!
بفرستم كدامش را برایِ مادرش ..؟!🥺💔
[ 🖤 @sh_hadadian74 ]
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۵❣
سارا ماشین را پارک کرد و هر دویمان پیاده شدیم.
با دیدن زینب گل از گلم شکوفت و به طرفش رفتم.
-سلام زینب خانم ،خوبی؟
سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
-وای نیلا خودتی؟
-نیلا نه زهرا
-مطمئنی؟ واستا فکر کنم . بنظرم اسمت نیلا بود.
-اره نیلا بود.
-یعنی چی؟
با نگاهش من را برانداز کرد و گفت:
-چه تغییری کردی دختر!
-اره . راست میگفتی چادر بهترین نوع پوشش هست.
-بالاخره به حرف قرآن رسیدی پس؛ خدا رو شکر.
-بعد از تحولم اسمم رو زهرا انتخاب کردم.
-چه زیبا! موفق باشی عزیزم . ان شاالله سر فرصت باهم صحبت میکنیم . کلاسم شروع میشه الان
-باشه، ان شاالله. خداحافظ
به همراه سارا از آنجا دور شدیم .
-کی بود؟
-یکی از دوست های دبیرستانم.
بعد از در زدن باهم وارد شدیم، سرم رو پایین انداختم تا با نگاه پسرهای کلاس رو به رو نشوم.
اخرین صندلی نشستیم و بلافاصله استاد وارد کلاس شد.
با دقت به حرف های استاد گوش می دادم و نکات مهم رو یادداشت می کردم.
چند تا کلاس پشت سر هم داشتم و تا ظهر کارم طول کشید.
اخرین کلاس که تمام شد با سارا از دانشگاه خارج شدیم.
خواستم با سارا بیایم اما چون مسیر مان یکی نبود تصمیم گرفتم با او نروم تا اذیت نشود.
-بیا سوار شو زهرا.
-نه گلم با مترو میرم.
-پس بیا تا ایستگاه مترو برسونمت.
-فقط تا ایستگاه مترو ؟
-باشه، فقط ناز نکن.
به همراه سارا راه افتادیم و ایستگاه مترو پیاده شدم .
توی مترو زینب رو دیدم و به سختی به طرفش رفتم .
از رشته هایمان و اتفاقات دور و اطرافمان صحبت کردیم.
ماجرای خواستگاری را برای زینب تعریف کردم .
با حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد و به من دلداری داد.
-زهرا ! بهترین کار اینکه یه کم از خانواده ات دور باشی . هم برای خودت خوبه هم بسپُر به زمان مشکلت رو . چطوره؟
-خب کجا برم؟
-اردوهای جهادی. تازه دکتری تو هم ، خیلی راحت میری.
-جدی؟
-اره . اگه خودت راضی هستی من رفتنت رو جور میکنم . چطوره؟
-خوبه .
-اگه تونستی اجازه بگیری از پدرت خیلی خوب میشه ها.
-سعی میکنم .
-باشه پس بهت خبر میدم.
-ممنون
-من پیاده میشم این ایستگاه.
بعد هم بلند شدم و با زینب خداحافظی کردم.
همون طور که ایستاده بودم به پیشنهاد زینب فکر می کردم اینکه چطور پدرم را راضی کنم.
به خونه که رسیدم یک راست به سمت اتاقم رفتم؛ لباس هایم را عوض کردم .
احساس بدی داشتم برای همین کتاب دیوان شمس را برداشتم و شروع کردم به خواندن.
به چند بیت زیبا رسیدم ، سریع خودکارم رو برداشتم و علامتش زدم.
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
شعر بهم انرژی داد . همون طور که مصراع اخرش را خواندم با خودم گفتم:
-خدایا اول کارم خودت بودی وگرنه چه طور نیلا زهرا شد؟ من که قدرتی نداشتم همش از خود توست.
خدایا پایان کار منم مثل اولم خودت باش.
حاجتم رو روا کن .
با آمدن پدرم کتاب رو بستم و به احترامش ایستادم.
ادامه ...
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۶❣
به اصرار پدرم سر جایم نشستم .
پدر با همان لحن دلنشین همیشگی اش گفت:
- زهرا جان من درکت می کنم، وقتی که تصمیم گرفتی چادر بپوشی من اولین نفری بودم که خوشحال شدم . چون فهمیدم این واقعا خودت بودی که تصمیم گرفتی، تصمیمی که خود آدم بگیره از روی هوس نیست که الان بشه و فردا دیگه نشه و نخواد.
به حرف هایش گوش می سپردم و پرنده خیالم به چندین ماه پیش بازگشت . روزگار سختی که دلم تنگ شده بود یک نفر جواب سلامم را بدهد ، آن زمان فقط پدرم بود که با لبخند جوانه امید را در قلبم می کاشت.
ادامه داد:
- تو چادرت رو از عمق وجودت برگزیدی . جلوی حرف بقیه ایستادی چون اعتقاد داشتی خدا صد برابرش رو بهت میده اما دخترم این قضیه فرق داره . ببین عزیزم شاید مثل عرفان دیگه کسی خواستگاریت نیاد؛ از کجا معلوم شاید تو تغیرش بدی؟
- بابا بعضی قلب ها راه نفوذ نداره، مثل سنگ سفت شده . اقا عرفان هم از این دسته آدم هاست، این یک احتماله میدونین اگه نشه چه اتفاقی برای زندگی من می اُفته؟
پدر در سکوت تنها شنونده حرف هایم بود و با دقت گوش می سپارد به کلماتی که از اعماق وجود دخترش بر زبان جاری می شد.
-بابا شاید درست پیش بره اما اگه پیش نره چی؟ میدونین میشم یه مطلقه که هیچ ارزشی توی جامعه امروزی نداره؟
-راست میگی دخترم . خب میخوای چیکار کنی؟
-راستش میخوام مشکلم رو به زمان بسپرم . میخوام یکم ازتون دور بشم، شاید دلتنگی مامان کلید مشکلاتم باشه.
-کجا میری؟
-به عنوان پزشک میرم مناطق محروم منظورم اردوهای جهادی هست.
- مطمئنی حل بشه؟
-فکر میکنم .
-اتفاقی که برات نمی اُفته؟
-نه چند نفر دیگه هم هستن حتما.
-باشه، در موردش فکر می کنم.
با صدای بسته شدن در گفت و گوی من و پدر هم تمام شد.
بنظرم حبس کردن خودم توی اتاق کاری را از پیش نمی برد ؛ تصمیم گرفتم پایم را از اتاق فرا تر بگذارم.
از اتاق بیرون آمدم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه به گوش می رسید . همین که برگشتم با سر به نیما برخورد کردم.
-آخ چیکار می کنی پشت سرم؟
- هیچی داشتم میرفتم که سر راه ایستاده بودی خب.
مشتی آرام حواله ی بازو اش کردم و گفتم:
-این جای عذر خواهیته؟
-عذر خواهی چرا؟
-سوال نپرس بی ادب . معذرت بخواه از خواهر بزرگت.
-بزرگ تر کجا بود؟ من بعد از بابا مرد خونه ام.
-برو بابا مرد اتاقت.
و با خنده از کنار اش گذشتم.
وارد آشپزخانه شدم، مادر مشغول میز چیدن بود با دیدن من خودش را بی خیال نشان داد.
سلامی بهش دادم اما جوابم را نشنیدم.
شروع کردم به کمک کردن در کارهای آشپزخانه.
وقتی میز آماده شد پدر و نیما را صدا زدم.
مادر سرسنگین با من رفتار می کرد اما من سعی می کردم این دلخوری را برطرف کنم.
با صدای زنگ گوشی ام به طرف اتاق رفتم؛ با دیدن شماره زینب لب هایم کش آمد و خنده جای گرفت.
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام زینب جان . خدا رو شکر تو خوبی؟
-منم خوبم . چه خبرا؟ اجازه گرفتی؟
-یه جورایی اره. تو چیکار کردی؟
-منم یه کارایی کردم. خواهر خودم هم میخواد بره، دو روز دیگه میرن.
-کجا؟
-سیستان و بلوچستان، فکر کنم ایرانشهر .
-اها . خیلی خب، ممنونم عزیزم.
-خواهش میکنم . اطلاعات دیگه رو بعدا بهت میگم .
-باشه . ممنون
-خواهش میکنم؛ فعلا یاعلی.
- فعلا
تماس را قطع کردم و خیلی شاد به طرف آشپزخانه رفتم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
به یاد شهیدی که به حضرت علی اکبر علیهالسلام اقتدا کرد و شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ارباً اربا شد ...🥺💔
@sh_hadadian74
••
"کشتینجاتاباعبداللهعلیهالسلام"
پذیراۍ هر دلی هست
گنهکار و بیگناه
هرکی جا بمونھ
تقصیر از ارباب مهربانی نیست
تقصیر از خود ماست
در این دنیای پر آشوب
آرامش میخواهی
سوار بر "کشتینجات" شو! :)
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
↷#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 🏴
#نماز❤️
نماز اولین سؤال روز قیامت🔥
در حدیثی از امام صادق (علیهالسّلام) میخوانیم:
« إنّ أوَّلَ ما يُحاسَبُ بهِ العَبدُ الصَّلاةُ ، فإن قُبِلَت قُبِلَ ما سِواها» نخستین چیزی كه در قیامت از بندگان حساب می شود نماز است اگر مقبول افتاد سائر اعمالشان قبول می شود، و اگر مردود شد سایر اعمال نیز مردود میشود»!
شاید دلیل این سخن آن باشد كه نماز رمز ارتباط خلق و خالق است، اگر به طور صحیح انجام گردد قصد قربت و اخلاص كه وسیله قبولی سائر اعمال است در او زنده میشود، و گرنه بقیه اعمال او مشوب و آلوده می گردد و از درجه اعتبار ساقط میشود.
@sh_hadadian74
AUD-20210723-WA0007.mp3
3.75M
[🖤]
رفیق خوب زندگیم ارباب
امام حسین بچگیم ارباب
#محرم
@sh_hadadian74
✍🏻 «ما نیاز داریم که بگوییم حضرت اباعبدالله الحسین(ع) چگونه حرکت کرد و چگونه جنگید؛ اصحاب ایشان چگونه ایثار و فداکای کردند؟ انقلاب ما اگر حسین(ع) را نداشته باشد در جنگش باخته است. همانطور که امام حسین(ع) در صحرای کربلا با 72 نفر در مقابل لشگر 40هزارنفره دشمن در محاصره نظامی، اقتصادی و... بود، امروز هم جنگ ما همان وضعیت را دارد.»
#شهید_حاجقاسمسلیمانی✨
✤/ @sh_hadadian74 /✤