شیعیان من بعد از نماز ،
سریع می روند
دنبال کار خودشان و
هیچکدام برای فرج من
دعا نمی کنند.
انگار نه انگار که
امام زمانشان غایب است!
#ایهاالعزیز
@sh_hadadian74 ❤️
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰۳❣
همه چیز آماده بود؛ بخاطر اضطراب شدیدی که داشتم چندین بار بشقاب ها را دستمال کشیدم.
پدر آمد داخل آشپزخانه گفت:
-زهرا جان.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-بله!
-چیز خاصی که نمیخوای گفته بشه؟
-نه چیز خاصی که نیست.
-مهریه چی؟
-نمیدونم هر چی خودتون میدونین.
-مهریه رو عروس تعیین میکنه دیگه.
همان موقع مادر هم به جمعمان اضافه شد و گفت:
-من میگم ۶۰۰ سکه.
لب زدم:
-مامان! ۶۰۰ خیلی زیاده.
چشم غره ای به من رفت و گفت:
-نخیر! مهریه پشتیبانته! اگه پشتیبان محکمی نداشته باشی زندگیت به مشکل می خوره.
-پشتبان زندگی من خداست . اگه خدا نخواد هیج چی نمیشه بعدشم زندگی که بخواد با مادیات شروع بشه پس معنویات جایی توش نداره!
-اصلا پشتیبانو بیخیال. آبرومون میره! فامیلای ما همه یا ۵۰۰ سکه ان یا بالای ۵۰۰. خود من ۵۵۰ سکه مهریمه!
-خب اینا تجمله. چشمو هم چشمی زندگیمو فلج میکنه.
-من شرطم همینه! اگه قراره این دومادمون بشه پس مهریه ۶۰۰ سکه است. وگرنه قید تو رو باید بزنه اگرم نزنه من همه چیزو بهم میریزم.
پدر آرام زیر گوشم گفت:
-فعلا لج نکن.
بعد هم رفت بیرون. به ناچار گفتم:
-باشه .
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و لبخند پیروزمندانه ای زد.
صدای گوشی ام توی آشپزخانه پیچید. سریع تماس را وصل کردم؛ سارا بود! از صبح صدبار زنگ زده بود و سفارش می کرد!
-سلام عروس خانم!
خندیدم و گفتم:
-سلام مزاحم همیشگیم. چطوری؟
-خوبِ خوبم . تو خوبی؟
-خدا رو شکر.
همان موقع صدای آیفون توی خانه پیچید! ضربان قلبم اوج گرفت و به زحمت به حرف آمدم و گفتم:
-سارا اومدن!خداحافظ.
سریع قطع کردم، حتی نگذاشتم او خداحافظی کند.
از پشت پرده سرک کشیدم. مادر با اکراه داشت با مادر مهراد احوال پرسی می کرد. مادر مهراد هم هاج و واج نگاهش می کرد .
نیما و مهراد احوال پرسی گرمی می کردند. نیما همه اش می خندید انگار که با کسی میشناختش احوال پرسی می کرد!
با اصرار پدر همگی نشستند. دست هایم یخ کرده بود و مدام گرمش می کردم اما جوابگو اضطرابم نبود و دوباره سرد می شد.
قلبم با دیدن مهراد می خواست از قفس سینه ام بیرون بیاید و به طرفش برود.
چای دم شده بود و توی لیوان ها می ریختم. مادر با روسری که حالا سرش نبود وارد آشپزخانه شد.
جلو رفتم و با مهربانی کمی روسری اش را به بهانه ی مرتب کردن جلو کشیدم.
-چای بیار.
-چشم.
بعد هم رفت. چادرم را مرتب کردم و محکم گرفتم؛ سینی را برداشتم و آرام آرام به راه افتادم.
با دیدن من همگی بلند شدن، سینی را روی میز گذاشتم و به طرف مادر مهراد رفتم و احوال پرسی کردم.
با لحن آرامم به مهراد سلام دادم .
چای را برداشتم و به ترتیب به پدر، مادر مهراد،مادرم،مهراد و نیما تعارف کردم.
نیما معمولا چنین مجالسی را دوست نداشت؛ اما خنده اش حکایت ها داشت.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰۴❣
تنها در این مجلس مادر بود که خنده بر لب نداشت و شاد نبود.
باز هم بحث های کلیشه ای خواستگاری! پدر به سراغ شغل و وضعیت مالی مهراد رفت و سوالاتی در جمع از آن پرسید.
هر چند که میدانستم پدر آن قدر شیفته ی مهراد شده بود که این چیز ها برایش اهمیتی نداشت.
مادر گاهی ایراد می گرفت . مهراد در مورد شغل اش گفت:
-من نظامی هستم که در مرز خدمت می کنم.
مادر پرسید:
-یعنی مرزبان هستین؟
-بله.
-کار مرزبان ها که خیلی سخته. شنیدم چند ماهی هم میشه خونواده شونو نمی بینن.
-اگه خونواده شهر دیگه باشن احتمال داره اما یک ماه نیست تقریبا ۲۰ روز هم میشه بعدش ۱۰ روز مرخصی میدن.
-یعنی شما میخواین دخترمو ببرید اون سر دنیا؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-من کسی رو مجبور نمیکنم. اگر قرار بر این وصلت شد تصمیم با ایشون هست.
مادر دیگر حرفی نزد و میدان را به پدر داد.
این وسط گاهی مادر مهراد حرفی می زد و دوباره ناظر مجلس می شد.
نیما هم در بحث شغل کمی دخالت کرد و تا آخر سکوت کرد.
وقتی که بحث مادی و شغل تمام شد بحث مهریه را مادر پیش کشید.
مادر ۶۰۰ سکه را پیشنهاد داد، مادر مهراد کمی اخم کرد و گفت:
-خیلی زیاده! توی فامیل ما کسی بیش تر از ۳۰۰ سکه مهریه اش نیست.
-خونواده ها متفاوت هست. توی فامیل ما هم کسی کمتر از ۵۰۰ مهریه نداره.
کمی از اخم مادر مهراد کم شد و گفت:
-دوتا جوون باید به نتیجه برسن ما که کسی نیستیم.
بعد رو به پدرم گفت:
-آقای صادقی میشه جوونا برن صحبت کنند؟
پدر همان طور که داشت چای می خورد؛ چای خوردن را رها کرد و گفت:
-بله مشکلی نیست. زهرا جان! آقا مهراد رو به اتاقت راهنمایی کن.
چشمی گفتم و بلند شدم؛ مهراد برخاست و پشت سر من به راه افتاد.
کلید برق اتاق را فشاد دادم و او را به اتاقم راهنمایی کردم.
سرش پایین بود؛ از حالات صورتش مشخص بود او هم استرس دارد.
روی زمین نشستیم. باز سکوت در میانمان جاری بود. این بار او سکوت را شکست و گفت:
-بسم الله. خوب هستین؟
مشخص بود او هم نمیدانست چطور شروع کند.
-بله خدا رو شکر.
-ببخشید مامانم تند صحبت کرد.
-نه اصلا، مامان من تند رفت.
-نظر شما چیه؟
-در مورد چی؟
-مهریه دیگه...
-اها، راستش من دوست دارم زندگیم از همین اول ساده باشه؛مثلا چهارده سکه بسه.
-ببخشید اگه الان پرسیدم. چون گفتم بدون اگه نظر شما همینه قبول کنم.
-واقعا؟
-آره، مهریه حق شماست. من هم باید بهتون بدم.
-۶۰۰ سکه؟
-والا من سعی ام رو میکنم.
کاملا با صلابت و جدی می گفت. ادامه داد:
-جلوی مادرتون بخاطر مهریه نایستید. با حرف هم میشه نظرشون رو عوض کنید.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰۵❣
به نشانه ی تایید سرم را تکان دادم و "باشه" ای گفتم.
بعد هم مهراد بحث را به اهداف ازدواج و زندگی کشاند و گفت:
-زندگی چند بخش داره که یکی از اونها ازدواجه. من میخوام توی این بخش از زندگیم با کسی باشم که من رو به خدا برسونه چون عشق اولم خداست.
-بله، زندگی اونقدر کوتاه است که باید از هر وقتش برای آخرت استفاده کرد. ازدواج هم که بخش اعظمش هست.
بعد هم از خواسته هایمان صحبت کردیم. از این که در زندگیمان به پرداختن خمس و زکات حواسمان باشد. مهراد خیلی خوشحال بود من به مسائلی کوچک حتی نماز جمعه اهمیت می دهم.
بعد از نیم ساعت صحبت با صدای نیما بیرون آمدیم . هر دو لبخند رضایت بر لب داشتیم و روی مبل نشستیم.
پدر دست هایش را بهم گره زده بود و عرق های روی پیشانیش را با دستمال خشک می کرد.
استرسش چندین برابر زمان خواستگاری عرفان بود. آرام و قرار تنها جزو نا دیدنی در چهره ی پدر بود.
وقتی از من و مهراد نظرمان را جویا شدن هر دو اعلام رضایت کردیم.
هر چند که چاره ای هم جز این نبود!
ازدواج ما به نوعی اجباری بود اما من کاملا با این اجبار موافق بودم. خواستگاری و بقیه مراسمات هم برای ظاهر سازی بود و احترام به سنت ها.
قرار شد فردا آزمایشات را بدهیم که تا جمعه عقد جمع و جوری بگیریم.
مهراد در بین صحبت هایش می گفت برادرش خواسته برای خواستگاری بیاید اما مرخصی نداشته است و حتما برای عقد می آید.
من برایم اصلا مهم نبود؛خواستگاری بدون دیگران هم خوب پیش رفت .
ساعت نزدیکی های ۱۱ بود که مهمان ها رفتند.
مادرم خیلی مهمان نواز بود اما نمی دانم چرا آن ها را برای شام نگه نداشت حتی کمی اصرار نکرد !
شب از شوق فردا خواب به چشمانم نمی آمد. آخر هم به زور پلک هایم را روی گذاشتم.
فردا صبح بعد از نماز با خدا مناجات می کردم. مهراد راست می گفت.
او برای این ازدواج می کرد تا به خدا برسد در حالی که خیلی ها با ازدواج کردن از خدا دور می شوند.
مبنی زندگی مهراد رضایت خدا بود؛ درست همان چیزی که من میخواستم.
صبحانه از گلویم پایین نمی رفت و البته چیزی هم نباید می خوردم .مادر این بار هم با من نیامد!
خیلی دلم گرفت؛ آخر چنین جای هایی در زندگی یک دختر یک بار تکرار می شود .
پشتوانه ی دختر هم مادر است اگر او نباشد دیگر هیچ...
آبرو هم برایم نمی ماند، هر چند که مادر مهراد و خودش میدانستند مادر از آن ها خوشش نمی آید.
با پدر از خانه خارج شدیم؛ به دلیل ترافیک ما دیر تر از مهراد رسیدیم.
چون صبح زود آمده بودیم خیلی زود هم نوبت مان شد.
با دیدن نوک تیز سوزن کمی حالم بد شد.
مهراد دور و برم مثل پروانه می چرخید و گاهی شوخی می کرد اما حد و حدودش سر جا بود.
دکتر آمد، وقت آن بود مهراد برود. با اکراه به طرف در بر می داشت که یکباره برگشت و گفت:
-خانم دکتر!
-بله...
-میشه اول من آزمایش بدم؟
-آره، فرقی نداره. شما بشینید.
لبخند کمرنگی به لبش آمد و رو به من گفت:
-شما برو . ببین درد نداره.
انگار که از دم تیغ نجات یافته ام! سریع بلند شدم و چادرم را مرتب کردم.
مهراد کتش را در آورد. جایی نبود که آویزان کند؛ به اجبار به طرفم آمد و گفت:
-شرمنده، زحمتش رو میکشید؟
-مشکلی نیست.
کتش را گرفتم؛ بوی عطرش تمام ریه ام را پر کرد. واقعا که خوش سلیقه بود.
کت سرمه ای به همراه پیراهن توسی...
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۱۰۶❣
روی صندلی نشست و آستین اش را بالا زد.
لبخند با صورت استخوانی اش عجین شده بود؛ سرم را پایین انداختم.
خانم دکتر داشت آماده می شد و سرنگ را در هوا گرفته بود.
وقتی سرنگ در رگ برجسته اش فرود آمد خم به ابرو اش نیامد.
من هم از روحیه اش کمی انرژی گرفتم و حالم بهتر شد.
پنبه را روی دستش فشار می داد و بلند شد و گفت:
-درد نداشت. زود تموم میشه.
کتش را گرفت و رفت.
وقتی در را بست؛ روی صندلی نشستم. خانم دکتر جلو آمد و گفت:
-خیلی هواتو داره ها!
لپ هایم گل انداخت. هجوم خون به گونه هایم را به وضوح احساس کردم.
-نمیدونم...
-خیلیا میان اینجا ولی هیچ کدوم شون اینقدر عاشقانه رفتار نکردن.
کمی خندیدم و گفتم:
-شاید میخوان خود دار باشن.
-نه بابا. حسش زیاد نیست. جوونای امروزی عشقو حالشون واسه قبل ازدواجه، دعواهاشون بعد ازدواج.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
-شرط می بندم الان پشت دره و منتظره بیای بیرون.
سوزش سرنگ ابروهایم را در هم کشید و آخی زیر لب گفتم.
پنبه آغشته به الکل را روی اش گذاشتم و چادرم را سر کردم .
وقتی از در آمدم بیرون مهراد پشت در ایستاده بود.
جلو آمد اما پدر همراهش نبود!
-بابام کجاست؟
-رفتن...
تعجب کردم پدر، من و مهراد را تنها گذاشته است. من می دانستم مهراد پسری پاک است چون بیشتر از پدر وقت داشته ام او را بشناسم اما پدر خیلی وقت نیست او را میشناسد اما به او خیلی اعتماد داشته است که من را با او تنها گذاشته!
-اها.
نایلون را از پشت سرش بیرون کشید و گفت:
-آبمیوه بخور، رنگت پریده.
باز هم تزریق خون به گونه هایم...
شرمسارانه آبمیوه را از نایلون بیرون کشیدم و تشکر کردم.
به صندلی اشاره کرد و به طرف صندلی رفتیم و نشستیم؛اما آن قدر فاصله یمان زیاد بود که زن دیگری کنارم نشست!
متوجه نشد ما میخواهیم کنار هم بنشینیم! قیافه ی مهراد کمی درهم و برهم بود . خیلی زود بلند شد و ایستاد تا نزدیک آن زن نباشد.
رگ غیرتم خیلی زود خوابید، مهراد خودش میدانست چه کارهای جزئی میتواند خوشحالم کند.
چند آزمایش دیگر را هم دادیم تا تمام شد. نزدیک ظهر از آزمایشگاه بیرون شدیم.
با هم همقدم شدیم و کمی فاصله داشتیم. قدم جوابگویی قدش نبود؛ تنها به سر شانه هایش می رسید!
مو هایش در تلاتم باد غرق در آشفتگی بود؛ دستش را به عنوان شانه بر روی موهایش کشید و گفت:
-اه کلی وقت گذاشتم برای موهام! بازم باد خرابش کرد!
نا خودآگاه خنده ام گرفت. یاد روحیه دخترانه ام افتادم که وقتی ناخن هایم میشکست چنین ناراحتی داشتم.
خنده ام از دید او پنهان نماند؛ وقتی نگاه خندانش را دیدم سریع خنده ام را جمع کردم.
عذاب وجدان به روحیه ام چنگ انداخت. خودم را سرزنش می کردم که چرا باید نامحرم خنده ام را ببیند؟
مهراد اصرار داشت من را برساند اما نمی توانستم بیش از این معطلش کنم. مادر منتظرش بود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
دو روز گذشته به دلیل ایام اربعین حسینی رمان نداشتیم 🙂🌱
ان شاء الله در روز های آینده جبران خواهد شد 🌸
شنوای حرفاتون هستیم ☺️👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16312848459565 🍓
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
گمنامے یعنی درد...
دردے شیرین...
یعنے با #عشق یڪے شدن...
یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے معشوقت گذشتے...
یعنی فقط #خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید مردم را
گمنامی یعنی .......
اے کاش همه ے ما گمنام باشیم 🕊
#شهید_گمنام
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌸🍃
@sh_hadadian74