eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
787 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای «نادعلی»حاج حسین عرب سرخی -144p(1) - Copy.mp3
1.94M
🕋 🦋 َنادِ عَلےًِّ مَظْهَرَ الْعَجَائِبِ تَجِدْهُ عَوْناً لَكَ فِی النَّوَائِبِ 🎙 با صدای حاج حسین عرب سرخی 🏴 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇ @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😱 جلسه غبیت = جلسه شیطانی ..... 🏴   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 غایبےازݩـظرامـاشـدہ‌اےساڪݩ‌دݪ ٻݩمـارخ‌بـہ‌مݩ‌اےغـایٻ‌مشہودٻیـا ݩیسٺ‌ڂوشٺرزشمیمٺ‌ݩفس‌ٻـاغ‌ٻہشٺ گــݪ‌خوشٻوےمݩ‌اےڄݩٺ‌موعـودٻیـا ♥️🖇 🏴   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°●•○° 🏴🏴🏴🏴 ...♥️ گہ گـاهـے کہ دلـم مـیـگـیـࢪید، مے گـویم به ڪجا بایـد ࢪرفـت ‌؟∞ ‌بہ‌ڪہ‌بایـدپـیـوسـت؟ بہ ڪہ باید دل بــسـت ؟ حـس تـنـهایےدرونـم گـویـد : ⇩چـہ سـوالے دارے؟ ⇩ تـو °•●ڂـدا ●•° ࢪ دارے. 🏴🏴🏴🏴 🥀   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
ای آنکه قبرت بی چراغ و سایبان است روضه نمی خواهی... مزارت روضه خوان است 😢 🏴شهادت امام باقر علیه السلام تسلیت باد ... 🥀   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇ 🏴🖤🏴🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به به چه رهبری داریم ما..☺️ سایه ات از سر ما کم نشود حضرت یار..🍀🌸🍀🌸🍀🌸 برا سلامتی صلوات بفرستیم..🙏 🥀🏴🏴   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🖤🏴🖤 💑 همسران اگر یه موقع هایی میبینید که همسرتون نسبت به کسی حسادت میکنه و به خاطر حسادتش به اون فرد عکس العمل نشون میده یکی از راهای کم کردن این نوع حسادت افزایش دادن عزت نفس همسرتونه ❌چطوری؟ از همسرتون تعریف کنید .مخصوصا در مورد اون ویژگی هایی که میبینید نسبت بهشون بر روی اون فرد حساسه. بهش میدون بدید که کارهایی رو انجام بده که با انجام اون کارها پیش شما خودش رو نشون میده. 👈اگر همسرتون احساس کنه که بهش اعتماد دارید و اون رو در همه موارد قبول دارید و ترجیهش میدید خودش رو کمتر در معرض حسادت و مقایسه با دیگران قرار میده. 🏴🖤🏴🖤 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🌱 سنگین‌باش! سبک،باشے؛ شیطون‌زودجابجات‌میکنه ! گناه‌ازخواهش‌نَفْس‌شروع‌میشه میل،به‌گناه ؛ نسیان ؛ غفلت . . . شیطان منتظره‌تا‌ما‌بریم‌به‌طرف‌‌غیرخدا إِلاَّمارَحِمَ‌رَبِّے ... راه‌گریزی‌نیست مگرخدابه‌انسان‌رحم‌کند! وَماأُبَرِّئُ‌نفْسے‌إِنَّ‌النَّفْسَ‌لَأَمَّارَةٌ‌بِالسُّوءِ [یوسف/۵۳] 🍃 🥀   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
👊 جنگ امروز اسلحہ نمیخواد اسلحہ‌ات رو بایدتومغزت پرورش بدی ! کہ بتونی تو دنیای مجازی با دشمن واقعی بجنگی ! تو جبهہ خودی؛ نہ اینکہ بہ خودی بزنی جنگ این روزا نخبہ‌ی مؤمن میخواد نہ علاف تو فضای مجازی ‌‌¡¡¡ پر انرژی پیش بہ جلو بسیجی : )🌱 🏴🏴🏴 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
┄┅═══✼🌼✼═══┅┄ 💢مواظب باش؛ چشم و گوشت هر چیزی را نبیند و نشوند. 🏴🏴🏴 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
࿐☀️○ 🌺 ‌○☀️࿐ 🌱 🌸 امام علی علیه السلام: لباسی زیباتر از سلامتی نیست. 📗غرور الحکم ج ۶ ص۳۸۰ 😷 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
🌹🍃دختر چادری٬ ای فرشته‌ی زمینی سرت را بالا بگیر... تو حالا سرباز جوانِ جنگ‌نرمی نه جان داده اے٬ نه عضوی از اعضای بدنت را.. نه به خط مقدم رفته‌‌اے٬ و نه تیری شلیکـ کرده‌ای... ولـــے.. با چادر سر کردنت حتی در فصل بسیار گرم سال٬ با تحمل طعنه‌های روزگار٬ کماکان در جهاد بزرگـےشرکت کرده اے.. پس نسیم خیال پرور بهشت،گوارای وجود زهرایے ات🌹🍃 🏴 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【🌙】تا چـﹻٰ۪ﹻٰٰﹻٰٰـشم ڪار میڪند جاے خالے شمـ❥ـا حس میشود تقصیر من نیست تلخے آن جاے خالے با خرمن هـا خرمن عسـﹻٰ۪ﹻٰٰﹻٰٰـل شیرین نخواهـد شد ڪاش عڪست نفس مے کشید🥺【🌙】 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
با عرض پوزش از اعضای عزیز بابت تاخیر 🙏🏻😔😔 پارت چهارم رمان تقدیم نگاه شما عزیزان 👇👇 🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 📚 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 📚 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 📚 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 📚 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 📚 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 📚 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 📚 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: 🥀🏴   📿🏴 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇