♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️
♥☁️
♥
"بِ نامِ خالق خوبیها"
─┅═❥⊰بِ سوٓیِ جٰانْ⊱❥═┅─
#part_23
آخرین خط از کتاب درسی اش را خواندو به چراغ مطالعه اش خاموشی بخشید. چشمانش دیگر نای باز ماندن نداشتند. لحاف تخت را کنار زد و آرام روی آن دراز کشید. سرش را بر گرداند سمت ساعتش... ساعت، دوازده و سی دقیقه نیمه شب را نشان می داد. آن را روی اذان صبح تنظیم کرد. از خستگی زیاد، بلافاصله بعد از اینکه سرش را روی بالش نرم گذاشت، پلک هایش روی هم آمد و دنیایش تیره شد اما به خوابی شیرین رفت. البته نرمی بالش زیر سرش با گرمای لحاف رویش تلفیق شد و خواب را برای او آسوده می کرد.
__________
انگار، هنوز دو ساعت نخوابیده بود که صدای زنگی به گوشش خورد. با حرص چشمانش را گشود و صدای زنگ را با ضربه ای قوی قطع کرد و به ساعت نگاهی انداخت. در همان لحظه نوای اذان از موبایلش پخش شد. چشمانش هنوز هوای خواب را داشتند. خواست کمی دیگر بخوابد اما با صدای مادر مجدد چشمانش را نیمه باز کرد.
_نورا.. پاشو نمازتو بخون بعد بگیر بخواب... پاشو
هنگامی که مادرش از اتاق خارج شد با اعصابی به هم ریخته، بلند شد. پس از اینکه با وضو، دست و رویی تازه کرد، به اتاق برگشت و با خواب آلودگی نمازش را به جا آورد.
_______
همینطور که کوله اش روی دوشش سنگینی می کرد، وارد کلاس شد. با چشم دنبال زهرا می گشت که دستی روی شانه اش نشست. بلافاصله بعد از برگشتن با خنده زهرا رو به رو شد و البته چال گونه ای با مزه!
بعد از سلام و جواب شنیدن از هم دیگر، زهرا کیف نورا را گرفت و خیلی سریع آن را روی صندلی اش گذاشت.
پارت روزانه🌸🍃
پ.ن:
https://harfeto.timefriend.net/16705158497000
با گوش جان شنوای نظراتتون هستم♡
کپی ❌نکنید لطفا
♥
♥☁️
♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️
♥☁️
♥
"بِ نامِ خالق خوبیها"
─┅═❥⊰بِ سوٓیِ جٰانْ⊱❥═┅─
#part_24
دستش را به حالت گود زیر شیر آب گرفت و آن را پر کرد و آن را روی صورتش پاشید. با دستمال کاغذی قطره های صورتش را جذب کرد. توی حیاط مدرسه نگاهی گذرا انداخت اما زهرا را ندید.
_
_الهام... الهام!
او که در حیاط ایستاده بود و با دوست و رفیق هایش خوش و بش می کرد. چند لحظه ساکت شد و در اطرافش دنبال صدا می گشت. نورا با دو خودش را به او رساند و همراه با نفس زدن گفت:«
_الهام.. میگم زهرا رو ندیدی؟
_کدوم زهرا؟ یوسفی؟
_آره
_نه... ماشاالله اینقدر پر جنب و جوش تشریف دارن که اصلا نمی بینیش!
نورا اخم ریزی کرد و از او دور شد. اخمی با چاشنی خنده!
به سالن نگاهی انداخت. همهٔ معاونین در سالن بودند و حواسشان به بچه ها نبود. آرام به طرف حیاط پشتی قدم برداشت.
نگاهی انداخت. با دیدن تصویر رو به رویش ابروهایش را در هم کشید.
زهرا چهار زانو روی زمین جلوی نیمکت نشسته بود و پاره کاغذی دستش بود و آن را با چشم می خواند.
جلویش ایستاد. زهرا سرش را بالا گرفت!
_هیچ معلومه تو کجایی!؟ اصلا چرا اومدی اینجا؟ باز دلت میخواد خانم رضایی بیاد یه چیزی بهمون بگه؟
همزمان با اینکه دستش را به طرف او می گرفت گفت:
_پاشو بریم... پاشو!
پس از چند لحظه که دید زهرا به حالت قبلش برگشته و چشمش جملات جلویش را میخواند، با صدای بلند تری به زبان آورد:
_زهراااا!..... با تو ام!
زهرا با لبخند محوی زمزمه کرد:
_جانم فدای جانانم!
چه قشنگ!...
نورا تازه حواسش پی کاغذ را گرفت. اخمش کمرنگ شد.
_این دست تو چیکار میکنه؟ با اجازه کی اینو داری میخونی؟
_دیروز... موقع رفتن از دستت افتاده بود فکر کنم و منم برداشتمش! جلوی نگاه های نافذ خانم رضایی نمیشد بهت بدم!
نورا دستش را دراز کرد و همزمان گفت:
_آها!... باشه... حالا بده دیگه!
_نورا میگم میشه اینو به عنوان یادگاری بدی به من؟ خیلی خوشم اومده!
_البته قابلت رونداره... اما
_اما بی اما... یعنی تو حتی حاضر نیستی یه پاره کاغذ به دوستت بدی؟
مردد لبخندی زد و گفت:«
_باشه! من حاضرم برای رفیقم بیشتر از اینا مایه بزارم!
زهرا با رضایت کامل بلند شد و مانتو اش را تکاند. نورا دستش را گرفت و گفت:«
_میگم زهرا ناراحت که نشدی؟ .. اخه میخواستم به عنوان یادگاری یه چیز بهتر و مناسب تر بهت بدم.
_اونم بده... مشکلی نیست!
همراه با چشمکی راه افتاد. نورا هم پررویی طوری که فقط او بشنود زمزمه کرد و دنبالش به راه افتاد. میخواستند از حیاط پشتی خارج شوند که با دیدن کسی که جلوی آنها با چهره ای که اخم و کلافگی در آن موج می زد، آنها هم ایستادند.
پارت روزانه🌸🍃
پ.ن: جانم فدای جانانم♡
https://harfeto.timefriend.net/16705158497000
با گوش جان شنوای نظراتتون هستم♡
کپی ❌نکنید لطفا
♥
♥☁️
♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️♥☁️
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_حمیدرضا_الداغی
با وجود انسان های بی غیرت و بی خیال در جامعه، چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود: «اگر شهید نباشد، خورشید طلوع نمی كند و زمستان سپری نمی شود. اگر شهید نباشد، چشمههای اشک می خشكد، قلبها سنگ می شود و دیگر نمی شكند، و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می گیرد و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم می شود.»
#شهید_امربه_معروف
‹ ازࢪفـٰاقٺٺـٰاشھـٰادٺ🇮🇷 ›
#شهید_حمیدرضا_الداغی با وجود انسان های بی غیرت و بی خیال در جامعه، چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود
-حمیدرضاالداغی،شهیدعفتوغیرت
کسیکہبرایرفعمزاحمتازدختراندرسبزوار پیشقدمشدواراذلخونپاڪشراریختند.. میگویندنهبسیجۍبودنهطلبہ،اماغیرت
داشتونتوانستمزاحمتعلنیوکشمکش
راتماشاکند..
#عملشانبیجوابنخواهدماند..
#غيرتدینی💔
#کلام_شهید
🌱بترسیدازآنوقتیکهپیرشوید
وحسرتبخوریدکهچهکارهایی
میتوانستیدانجامدهیدوندادید..
#شهیدمصطفیقدمی 🌷
#تلنگر⚠️
✨گاهـــۍ یڪ تلنگر مۍ تۅانـد همـین باشد ...
ڪہ شہیدۍ بـگۅید :
🌷ما از حـلالش گذشتیم شما از حــرامش نمۍ تۅانیـد بگذرید ؟
آری؛ رَفتـ وُ رَفتـَند...🌿
تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاری
او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...♥️
حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او...(
‹ ازࢪفـٰاقٺٺـٰاشھـٰادٺ🇮🇷 ›
#آقای_من
ازلحاظروحینیازدارم
جلویضریحت
بشینیموخیره
بهضریحتزیرلب
زمزمهکنم
اومدمتنهایتنها،
منهمونتنهاترینم💔 :)