💠جهاد ادامه دارد...💠
عملیات ساخت پل روی رودخانه بین دو روستای رودباری و هادی آباد ادامه دارد.👇🌷👇
به همت جهادی اهالی دو روستا
پی نوشت :
پل قدیمی فلزی روی رودخانه در اثر سیل دو سال گذشته از بین رفته و اهالی با مشارکت مالی و جهادی خود دنبال ساخت پل مورد نظر هستند که قولهای مساعد دولتی هم برای آینده داده شده است.
@sha_omidi_naha
🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄
🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈
🌈🦄🌈🦄🌈🦄
🦄🌈🦄🌈
🌈🦄
❄️معرفی کتاب ❄️
🍭 کتاب « من زنده ام »🍭
به قلم « معصومه آباد»🍬🍬
فصل چهارم « جنگ و اسارت....
از صفحه 169 تا 179
🐢 مجروهی که چشمش آسیب دیده بود به معصومه گفت که در یک فرصت مناسب کاغذی که در جیب شلوارش است را بیرون بیاورد و آن را نابود کند و علت اینکه با آن آمبولانس نرفته همین کارت شناسایی است . بعد از چند دقیقه معصومه به آرامی و به طوری که عراقی ها متوجه نشوند کارت را در آورد روی کاغذ نوشته بود « دکتر هادی عظیمی ، درجه: سرهنگ ، پست : رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر . معصومه جا خورده بود ولی زود با کفش گودال کوچکی کند و مدارک را در آن دفن کرد و خاک روی آن ریخت.
🐢نزدیک عصر یک کامیون آمد و برادران را با خود برد و آن ها تنها تر شدند در نیمه های شب سرباز ها آمدند و اصرار داشتند که معصومه و مریم چون زن هستند میتوانند از آنجا دور شوند ولی آنها می خواستند که حتمآ با دکتر بروند چون او مجروح بود ولی سرباز ها اجازه نمی دادند آنها می خواستند به زور اسلحه معصومه و مریم را آزاد کنند در حالی که خودشان نمی خواستند بروند کمی بعد سرباز ها بدون هیچ حرفی رفتند و بعد از گذشت نیم ساعت آمدند و گفتند می خواهند دکتر عظیمی را به بیمارستان انتقال دهند.
🐢نزدیک صبح یک گروه دیگر از برادران سپاهی را اسیر کردند و آنها را نیز پیش معصومه و مریم فرستادند........
تلخیص:H.P
@sha_omidi_naha
🌈🦄
🦄🌈🦄🌈
🌈🦄🌈🦄🌈
🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️
⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁
🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️
⛄️🍁⛄️🍁
🍁⛄️
❄️ معرفی کتاب هفته ❄️
🐳 کتاب « من زنده ام » 🐳
به قلم « معصومه آباد » 💐💐
فصل چهارم « جنگ و اسارت .....
از صفحه 180 تا 191
🍫 بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی بالأخره یک لیوان آب برای همه دادند و قرار شد من و مریم را انتقال دهند، مارا سوار ماشین کردند و به جایی که به نظر مقر فرماندهی بود بردند عینک امنیتی دادند و قریب به چهار ساعت با دست های بسته در اتاقی ایستاده نگه داشتند، بعد از چهار ساعت مرد باز جو از ما خواست تا در بیمارستان کار کنیم و از زخمی ها پرستاری کنیم ، در سالن بیمارستان همه ی مجروحین عراقی در حال استراحت بودن و سرم به آنها وصل بود ، انتهای سالن مربوط به مجروحین ایرانی بود ، در آنجا هیچ خبری از سرم و پتو و ملافه نبود و همه از درد و سرما به خود می پیچیدند . در میان آنها برادری که سید تکاور را به او سپرده بودم را دیدم به سمت او رفتم و سراغ سید را گرفتم اما با سیلی دکتر سعدون ( کسی که ما را راهنمایی می کرد) مارا از آنجا بیرون انداختند و دوباره سوار ماشین شدیم بعد از یک ساعت به اردوگاهی رسیدیم بعد پرسیدن اسم و فهمیدن هویتمان به اتاقی که در آن دختری بیست شش و بیست و هفت ساله رفتیم او خودش را فاطمه ناهیدی معرفی کرد و گفت که ماما است و قصه سفر هایش به تهران و جنوب و اندیمشک و دزفول برای کمک به مردم جنگ زده تعریف کرد و گفت در نوزدهم مهر به خرمشهر رفته ویکی از خانه ها را درمانگاه کرده و در آنجا مشغول شده تا اینکه نزدیک خانه خمپاره می خورد و آنها با آمبولانس راهی خط می شوند که به مجروحین کمک کنند که اسیر میشود و بعد آنها را سوار ماشین کردند و به آنجا آوردند ، ما خودمان را معرفی کردیم نزدیک غروب در باز شد ظرفی با مقداری برنج و مایع قرمز رنگی به عنوان خورش به ما دادند....
تلخیص : H.P
@sha_omidi_naha
⛄️🍁
🍁⛄️🍁⛄️
⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁
🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️
⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁