- فَأَغِثْ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ
●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●
[دعا؎ندبہ]
⇧ اینم دوتا پارتی که دنبال کنندگان رمان درخواست داشتند.
تقدیم نگاهتون :)
دلم میگیرد به حال گلدانهایی که روزگاری، هرصبح امامخمینی نوازششان میکرد و آب بر رُخِشان میزد :`)
گاهی آدم دلش از همه میگیره.
گاهی سر در گم میشه.
نمیدونه هدف از ادامهی حیات چیه؟
خودش کیه؟ الآن جسمشه یا روحش!؟
گذشته براش یه آلبومیه که زیر حریری خاکستری پنهان شده!
آینده هم که یه دنیای دیگهایه که معلوم نیست چی میشه!
در لحظه هم زندگی نمیکنه! یعنی؛
احساس میکنه حالا و این لحظه(!)
یه رویای عجیبیه که انگار گذشته و خاطره شده و...
نمیدونم چطور توضیح بدم!
هرچی بیشتر توضیح بدم، بیشتر پیچیده میشه. شاید یه عدهی اندکی بتونند جنس این جملاتو درک کنند!
﴿گذشته در گذشته مانده و آینده هم که تکلیفش مشخص است وهنوز نیامده! حالا را چگونه احساس کنم!؟﴾
من الآن تقریباً همینم :)
میگم شاید چند رکعت نماز شب حالمونو بهتر کنه!
شاید که نه... حتماً(!) بهتر میکنه :)
به نظرتون ما تا کی زندهایم؟
جاودانه که نیستیم!
بالاخره یه روز باید بارمونو ببندیم تو چند متر پارچهی سفید و انا الیه راجعون.
باید برگردیم به آغوش لطف الله.
به نظرتون تو کوله بارمون چیزی داریم که تو مسیر همراهیمون کنه؟
چند تا نیمه شب بیدار موندیم و با اللهجآنمون راز و نیاز کردیم؟
چند بار صداش زدیم؟ اصلا تو مواقعی که دچار گرفتاری نبودیمم یادش کردیم؟
کی قراره بزرگ بشیم؟
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
یکوبیستدقیقه شمـاهـم هـروقٺ ایـن ڪلیپو مےبینیـد، بغضٺون مےشڪنـہ؟
یکوبیستدقیقه
دِلتنــــگے
فاصــــــلہایسٺــ
ڪہباهیچبهانہاےپُــرنمیشــود...