شمع
بسم الله الرحمن الرحیم
کسانی که شعار
زن زندگی آزادی سر «می دادند»
اینگونه از #مادران، #زنان و #دختران هموطن من و شما
#زندگی
را گرفتند!...
کمی فکر کنیم به این چهارماه گذشته...
به دروغ گفتند دختری کشته شده و پیراهن عثمان علم کردند.
اما دریغ از آنکه در همین مدت، تمام عشق و محبت و زندگی زنان این سرزمین را از آنها گرفتند!
اما دریغ از آنکه سبب شهادت مادری شدند که عروسی دخترش را ندید...
دریغ از آنکه مادری کشته شدن پسرش را به دست ۲٠نفر دید...
دریغ از آنکه دختری جوان، با تازه دامادش خداحافظی کرد...
دریغ از آنکه دختری کوچک آخرین بوسه هایش را بر صورت بابا زد...
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید!
✍شمع
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق جامانده ام...
دستم را بگیر!...
خداحافظ رفیق!...
#شهدای_طلبه_و_دهه_هشتادی_اخیر
بسم الله
وَ أَسْتَحْمِلُكَ مِنْ ذُنُوبِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ ، وَ أَسْتَعِينُ بِكَ عَلَى مَا قَدْ فَدَحَنِي ثِقْلُهُ .
(8) و از تو درخواست میکنم بار گناهانی که حمل آن، مرا گران بار ساخته، از دوشم برداری؛ و از تو نسبت به آنچه سنگینیاش مرا به زانو درآورده، یاری میطلبم.
صحیفه سجادیه دعای39 فراز8
بارگناه اگر زیاد شد، اینقدر قلبت سنگین می شود که دیگر کور و کر میشوی نسبت به حق!
آن وقت است هرچقدر تلاش میکنی برای موفقیت دنیایی، برای سعادت اخروی؛ برکت ندارد!
ای کاش! وقت #بازگشت را در گناهان کوچیک و بزرگ، ازدست ندهیمـ...
✍شمع
هدایت شده از ابراهیم_آرمان_سیدروح الله
یه آدمایی در دنیا وجود دارند
که در نگاهشان
رهایی از تعلقات و شهوات پست دنیا
موج میزند.
به این چشمها خیره باید شد
تا دام و زنجیر تعلق به هوسها را
پاره کنیم...
#شهید_آرمان_علی_وردی
https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
هدایت شده از طلبگی
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 هنوز هم گوش دادن به این خبر، اشک انسان را جاری می کند ...
🌹 به کانال «طلبگی» بپیوندید. 👇👇👇
@talabegi1
هدایت شده از طلبگی
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 اعلام خبر جانسوز شهادت سردار دلها در حرم مطهر رضوی
🌹 به کانال «طلبگی» بپیوندید. 👇👇👇
@talabegi1
بسم الله
جایی رسیده بودیم در مشایه که دیگه کمتر از20 نفر عراقی رو میزبان می دیدیم و فقط هفت، هشت نفر زائر...
موکبی به چشم نمیخورد... آفتاب و باد تند و تشنگی، داشتند حالی مان میکردند:« شاید لبیک هایت به اربابت، الکی بوده...»
مخصوصا برای کسی چون من که اولین بار بود پای در مسیر عاشقی می گذاشتم!...
آفتاب و این ها آزاردهنده تر از غریبی و تنهایی نبود... از اینکه همزبان و هموطن پیدا نکنی...
یکدفعه ته صدایی به گوشمان خورد... مداحی بود!
آمدیم جلوتر، موکب و سایه بان بزرگش، امیدوارمان کرد.!
همان موکب هم داشت جمع و جور میکرد...
تنها صندلی قابل نشستن، پشت به ماکت سردار و دوسه شهید بزرگوار دیگر بود.
بعد اینکه خستگی هایمان در رفت، ویترین پشت ماکت ها، مغزم را درگیر کرد.
رفتیم و دیدیم... امیدم تازه شد!...
داشتم زیر لب، با سردار دلگویه هایم را زمزمه میکردم که یکدفعه پسر جوان عراقی آمد و ویترین ها را باز کرد و باعجله فقط یادگاری های حاج قاسم را برد...
چیزی نگفتیم حسرت خوردیم...
چندثانیه که گذشت همان پسر با لباس سردار برگشت. با زبان بی زبانی پرسید ایرانی هستید؟
گفتیم آری...
لباس را داد دستمان... 😭😭😭
من خوش خیال کجا که هموطن و همزبانی از خدا میخواستم و لطف حاج قاسم کجا؟!...
لباس را بغل گرفتم و به قول شاعر:
«و تازه، اول مصیبت های ما بود...»
😔😔😔
امشبی که یک و بیست بازهم میرسد... احتمالا بازهم همه ما در خواب ناز خواهیم بود..
حاج قاسم!... هیچ... زبانم پر از حرف است اما انگار لال را می ماند...
✍شمع