دکتر بهم گفت :دخترچیکارکردی با چشم چپت که اینقدر ضعیف شده؟
خواستم بگم دکتر جان بخاطر شکستن دله.میتونم بگم اشکای عزیزم لطفا بغض بمونید و سرازیر نشین روی گونه هام؟
خواستم بگم :دکتر جان میشه شما بهش بگید که چشامو فدای یه لحظه بودنش میکنم؟
بهش میگید ؛بجای اغوش اون هر شب زانوی غمو بغل میکنم؟
یه لبخند ملیح تحویل دکتر دادم و گفتم:بخاطر شب بیداریه:)))
هدایت شده از ایما | شخصیت شناسی MBTI
ارتباط صرفاً تبادل اطلاعات است.اما رابطه برقرار کردن، تبادل انسانیت ماست!
_شان استفنسون
#Dialogue
#ENTP_Dialogue
#Entp
#Sky
══════════════
❀•@Eema_MBTI
من گمشدم!
در تو گمشدم و ملالی نیست اگر پیدا نشم،این گم شدن مثل حل شدن عسل توآبه؛همینقدر شیرین و حیاتی !
حتی اگر نداشته باشمت،تو خاطراتت خودمو گم میکنم و سرخوش ثانیه ها،دقیقه هاو حتی ساعتها منو همراهی میکنن تا تورو برای خودم تداعی کنم:)
با تمام حسرتم برای داشتنت .
روح!
غریبه ای، اما دلم برایِ تو پر میزنه..(:
غریبهِ من:)
اتفاقی زندگیمو به سمت خودت کشوندی. نزدیک ترینم،تنهاترینم شدی.
صدای تو به گوش من نشست و گوش میکنم ،اما غیر ازصدای تو چیزی نمیشنوم؛
نگاه میکنم ولی جزچشات چیزی نمیبینم..
نمیدونم کدوم ستاره پر کشید و تو چشمات نطفه کرد.
با اینکه مشکی بهم نمیاد ولی
وقتی با عشق شما سرش میکنم ؛حس میکنم، نورِبهشتو تو صورتم پاشیدن:)
اونقدر دوستت داشتم که برای اسیب نرسوندن بهت ،حاضر به زیر پا گذاشتن خودم بشم.
بین خودمون دیواری با خشت های ِسردو بی توجه و گریزان ،که قاتل روزای خوبت نشم..
و با من تو کهکشان بی نام نشونم گم نشی.
اما تو منو بلد بودی و من خوش خیال! از شکاف دیوار شکوفه مهربونیت جوونه زد و کل دیوارو پیچکِ توجهت ،پای این دیوونه موندت ،فکرای بیخودُ نیست کرد.
و طبق معمول تویی که فکرمو میدزدی و بهم پس نمیدی:)))
خانوم کوچولوی مهربونم:))
دست نوازشتو سمت من میاری که زندگیم از حال هوات پر بشه؟
شما که سوگُلی آقا جون هستی ،میشه بهشون بگی به ما یه نیم نگاهی بندازن؟اصلا پشت چشمیم نازک کنن کافیه ها،حداقل میفهمیم هنوز مهمیم که دلخورن ازمون.
خاتونم! قلبِ چرک مرده شدرو دستی به سروروش بکش که محب خالص خانوادت باشه :)
انسان بود،معصوم.
سنو سالی گذرانده بود ؛اما با این حال مثل آدم بزرگ هایی که تمام وجودشان را یخ احاطه کرده بود ،نبود!
صدای خنده هایش همسایه هارا شاکی و با کودکان هشت خانه لی لی میکرد .
وَ رویاهایش اورابه پرواز در می اورد:)
او با تمام آدم بزرگ هایی که دیده بودم متفاوت بود. او انسان بود!
نه به دنبال انتقام بود و نه طمع یک مشت خاک چشم اورا پر کرده بود. خلاصه بگویم ،سرتان را درد نیارم او کودکی پنج ساله در جسمی چهل ساله بود.
ادمهایی بودند که اورا رد میکردند و کارشان جدی نگرفتنش بود
ولی اوبا لبخندی مهربان عرقِ شرم را در نگاهشان پدید می آورد.
او نه تنها یک انسان بود،بلکه یک کودک بود؛یک انسانِ کوچک(:
من نتونستم بدون تو زندگی کردنو بلد بشم،برای همین آهنگاتو گوش میکنم.
من نخواستم عطرت از لباسم بپره ،پس کل شهرو دنبال عطری که میزدی گشتم.
نشد بشه . ینی نخواستم فراموش بشی خب دوباره تیکه های عکستو به هم چسبوندم؛میدونی که نگام میوفته بهت لکنت میگیره :)
میدونستیو رفتی!.