کوچیک که بودیم ،ویتی خوراکی خواهر برادرمون میخوردیم ازمون قسم میگرفت که کار ما نیست .
ماهم که از بچگی،دنبال کلاه برداشتن سر گذاشتن شرع !
با هزار تا شگرد کودکانه سعی میکردیم کلمه هارو اشتباه یا ناقص بگیم که قسممون واقعی نشه..
بعدتر که دیگه بچه نبودیم با تعصب خاصی میگفتیم :قسم بخورم؟مگه نمیدونی کفار داره ؟
به نوجوونیو غرورکه رسید میگفتیم:یعنی میگی من دروغ میگم و حرف منو باور نداری؟''و بازی با احساسات.
گذشت و گذشت ؛دیگه همه چی جدی بود.
ولی باز هم به شوخیش گرفتیم..
مثل همون موقعی که فروشنده قسم پشت قسم که این جنسو همه خانوادم استفاده میکنن و عالیه!
نه کلمات اشتباه میگفتیم که قسممون واقعی نشه و نه دنبال پیچوندنش بودیم.
وقتیم که میپرسید واقعا دوستم داری؟قسم بخور🤷🏾♀
انواع و اقسام قسم های ریز درشتو به پاش میریختیم، که اخرشم ول کنیم بره.
ترسه دیگه ..میریزه! پودر میشه و تو سطل اشغالیم نمیشه پیداش کرد.
توام مثل همون قسم بودی:))
اون اوایل مِن مِن میکردی جواب ندی.
بعدشم که بهونه ها اومدن سراغت :نمیشه!
نمیتونم !تو پسر خوبی هستی ولی..
ولی بازم نتونستم مثل آینه شمعدون خونه مادرجون روی طاقچه دلم کنار بزارمت که خاک بخوری.
رسیدی به جایی که باغرور ناراحت کنندت میگفتی:میخوام بیشتر دربارش فکر کنم ،شاید این رابطه به نفعم بود!
و شدی همون ادمای بزرگی که دیگه ترسی نداشتن از دروغ گفتن؛خیلی خونسرد دروغ های عاشقانرو نصیبم میکردی با اینکه خودت پیش من بودی ،روح ،فکر و قلبت پیش یه ادم دیگه.
و ترس داشتنم مهم ترین بی اهمیتیت بود !
بهت این اجازرو داد که نقش خودتو تو داستان زندگیم پاک کنی؛
هر چند که پاک کن خودکارو پاک نمیکنه و فقط رنگشو پخش میکنه رو داستان حیاتت:)
نیاز دارم به یه هم سلیقه تو موسیقی که باهاش جاده پر پیچ تاب هرازو بسابیم با آهنگامون(:
"آدم حسابی باشیم"
آدم حسابیها وقتی اشتباهی میکنند،
نمیترسند،فرار نمیکنند،
معذرتخواهی میکنند.
آدم حسابیها وارد هر رابطهای نمیشوند
آدم حسابیها یا تنها هستند و تنها عشق میکنند
یا وقتی وارد رابطهای میشوند،وفادار میمانند.
آدم حسابیها وقتی ازدواج میکنند،
نفر سوم زندگیشان میشود یک جفت پای کوچک،
که زندگی را برای هر دو شیرینتر میکند.
نفر سومی که هر دو دوستش دارند،
نه فقط یک نفرشان به طور مخفیانه!!!
همیشه هم ترک کردن سخت نیست وقتی میدانی که هیچگاه نه آنها به تو تعلق داشتند و نه تو به آنها... 🌱
- پونه مقیمی
ما ابرهاى به هم
رسیده بودیم،
از راهى بسیار دور!
حرفى نداشتیم؛
گریستیم...
#محمد_گرجی
کاری با تو نداشتم!
گوشه دنج کافه همیشگی خلوت کرده بودم
آمدی قهوهات را خوردی
چشمهایت را جا گذاشتی و رفتی
حالا من ماندم با ازدحام کافهای شلوغ
با تقدیر و فال همیشگیام
چشمهایت ...!
#علیرضا_اسفندیاری