یک فنجان قهوه.
به سیاهی میزد.سیاهی محض، عمیق و متفکر.
نگاهم به سه چهارمِ قهوه ای که در فنجان ریخته شده بود دوختم.
حرف ها داشت برایِ من شنونده!
از اولین باری که به دستش در پاکتِ کاغذ کاهی ریخته شد،حسابش کردند و کمی از عطر خود را در کیفش جا گذاشت..
تا وقتی برای اولین بار برای من تهیه شده بود؛باز هم با دستانش.
دو فنجان یک اندازه و یک شکل روی میز،روبه روی من قرار میگرفت .
او به مست کنندگی قهوه بیشتر اعتقاد داشت تا شیشه ویسکی داخل یخچال؛به همین دلیل هر بار دو فنجان درست میکرد ،که مستی هردویمان را غوته ور احساس کند.
-متوجه نبودم قهوه برایم دهان باز کرده و مرا در خاطرات گم کرده است.
اخرین دوفنجان قهوه ای بود که با دستان او به من وخانه خوش آمد گفته بود .
اینبار خودم قهوه را در کاغذ کاهی ریختم؛با دستانم.
شرافتی از جنس خودش داشت.
انسانی نبود که با چند جمله بتوان اورا توصیف کرد.
مهربانی اش اجازه نمیداد خودخواهی در او رخنه کند..
یک خیانتکار!
دوستش داشت اما نه به اندازه طرف مقابل،فکرِخیانت وگناهی نابخشودنی او را به لبه پرتگاه جنون نزدیک کرده بود .
حس میکرد چون ترازوی عشق آنها مساوی نیست،به معشوقه اش خیانت بزرگی کرده است.
با او بودن را اتلاف وقت میدانست.
خود خوری هایش اورا از درون سست میکرد..
زمانی فکر این که هر کسی لیاقتِ شخصیت فوق العاده اش را ندارد به خودش غره میشد .
و حالا در این رابطه خودش را باخته بود .
_نه. نه.من خیانتکار نیستم!
هدایت شده از عاشقانههاییدرنبودت...! "((:
- مارکوس می دونی تنها راهی که میشه
فهمید یک نفر رو چقدر دوست داری چیه؟
+ نه!
- اینه که از دستش بدی! =]🎥
پروندههریکبر|ژوئلدیکر
"اینکه دوستم داشته باشي
مثل این است که عابري در پیاده رو ،
ناگهان در آغوشم بگیرد ، همین قدر بعید
همینقدر غير ممکن ...!"
«إذا دعوت فظن أن حاجتك بالباب.» [1]
«وقتى كه دعا مى كنى چنان اعتقاد داشته باش كه مقصودت بر در منزل گذاشته است
روح!
- مارکوس می دونی تنها راهی که میشه فهمید یک نفر رو چقدر دوست داری چیه؟ + نه! - اینه که از دستش بدی!
فهمیدم و فهمیدم.
شاید نیاز بود بهم یاد اوری بشه که توشانس بزرگی داشتی که اون شد تمام وجودت ،نه اون.