روح!
پری هم با بغض تو صداش جواب داد: -با ارزش ترین هدیه ام رو شکوندم. شیشه عمرمھ:) نبودنش، نبودنمه! من رو
و حالا من طلسم خود کرده خودم شدم!
عشق و روحمو آینه با خودش برده ..
باید دنبال تیکه های الماسم بگردم ، وگرنه عمرم به اندازه یه گلِ پژمردست.
راه زندگیمه آخه.. (:
زندگیِ پر از تلاطم.
گاهی خواه دوست داشته شوی و گاه گریزان از عشق.
گاهی برای به دست آوردن همان شخص اسمان را ریسمان باف میکنی و گاهی قلبش را دو دستی تقدیمش میکنی.
گاهی چشمهایش رامانند خدا میپرستی و گاهی سرت را بالا نمی آوری تا ناخواسته برق چشمهایش تورا نگیرد.
یک بار میگویی جانم به فدایت و باری دیگر خواهان جانت هستی!
تو آنی که نقض میکند حرف خویش را ؟!
پس چطور میخواهی مرا زِ خودت به در نکنی؟
تو مانند اتاقی سراسر ،سفید بودی با کتاب هایی که خاطراتت جمله به جمله به خاطرِ کتابها سپرده شده بود .
من؟ یک مهمان ناخوانده که سرزده به اتاقِ پاکِ قلبت سرزد.
مانند کودکی سر به هواکه کفشهایش پر از گِل بود؛آن کودک ارزش کتابخانه را نفهمید!
ویرانه،کثیف ،کتابهایی برگ برگ شده.
از قلب تو خارج شد و تنها یادش در قلبت ماند..
تو ؟پاک.
تو؟مهربان و رویایی.
تو؟ گرما بخش وحمایت گر.
و من؟...
بی ملاحظه،بی حوصله، مغرور.
تو پرنده ای آزادی خواه، که عاشقِ حصار خود شده بود(:
تو ؟خورشیدی که اغوشش را به تن من میفشرد.
من؟ یک تکه یخ و بیزار از گرمای اغوش خورشید..
به وجود آمدنِ کوه ِغرور یخ.
و مردی تنها که لحظه ای نور خورشید را آرزو میکند .
تو؟گلی بودی که به گلخانه قلبم رنگ و لعاب شگفت آوری میبخشید.
من؟باغبانی پیر و بی حوصله .
نرسیدن به گلخانه،آفت،پژمردگی.
و حسرت دیدن طراوت تو به دل باۼبان ماند.
روح!
و حالا من طلسم خود کرده خودم شدم! عشق و روحمو آینه با خودش برده .. باید دنبال تیکه های الماسم بگردم
ماھِ مغموم، دلسوزانه به پریِ موطلا نگاهی انداخت و گفت:
*چی گفت؟در گوش من گفت.چی گفت؟گفت به گلا دست نزنم.
نه نه نه نمیزنم
مغز من ساعت سه صبح*
روح!
و حالا من طلسم خود کرده خودم شدم! عشق و روحمو آینه با خودش برده .. باید دنبال تیکه های الماسم بگردم
تیکه های آئینه تو برگشتنی نیست.
تو مثل یک اهن ربا کوچکترین تکه هاهم کنار هم قرار بدی،اما باز هم یک آیینه شکستَ ست.
آئینه به اندازه صاحبش مهم نیست.
کسی که این وسیلرو به تو داده با ارزشه.
قلبش آیینه همراه تو بوده و با ندانم کاری اون قلب شکسته شده.
پری با چشم های پف کرده غرقِ در اقیانوس افکارش شد.
دراون اقیانوسِ تاریک بین مرجان های ذهنش اون فردو پیدا کرد!
اینقدر توجهش به خود آیینه پرتقالی بود، که به یاد نمی اورد هدیه چه کسیه!
با همان صورتِ بغض الود و لبخندی بزرگ که نشان دهنده امید بسیار زیادش بود،نامش را داد زد.
من به همراه ماه ِروی زمین و پری از همان کوچه های باغ آلوچه و زردآلو رد شدیم و هوش و مشاممان بار دیگر جاماند.
به سوی نا کجا آباد اما امیدوار به یافتن صاحب آینه پرتقالی:)
..