روح!
من خیلی ادمِ''اقا/خانم محترم احترام خودتون نگه دارین''هستم.
من خیلی آدمِ''بهش پیام بده بعد پشیمون شو'' هستم.
اونجایی که به هر دلیلی خصوصا پیروی از شرع، مجبوری فراغ معشوقُ محبوبُ همراهت رو تحمل کنی خدا تورو به فرشته هاش نشون میدهُ میگه:
این عبدِ منه ها،بنده محبوبمه هاااا ،همونی که میخوامه^^
گفتش تو همونایی که جدایی میندازن بین تو و خودش رو از زندگیت شوتشون کن بیرون. شاید تنها بشی،غریب بشی، مظلوم بشی.
ولی همون خودش کل نیرویِ زمین آسمونو به حمایت تو درمیاره.
اونجاست که میشی رفیقش**
دنبال راهی که خودم را از چنگال های این غول بی چشمُ رو فرلری دهم.
غول مشکل!
غولی که افتاب چشمهایش را باز نکرده، من را در بغل خود حبس میکند، تا جایی که هوایی استشمام نشود.
مشکلمان آب نیست دان و نان هم نیست.
پس چه از جانمان میخواهد این همخانه غم؟
گیج وگنگ در کنجُ کو های فکر میگردم که شاید دردی یا فغانی جویا شوم.
ولی جز جای خالی یک چیز، نمیتوانم چیز دندان گیری پیدا کنم.
و باز هم گشتم در غم گشتم، روز گشتم، در خوابمم حتی.
مثل قطره ای که از دریای روح به ناکجا آباد برده شده و تنها جای خالی اش فریاد میزند .
قطره گمشده را در آن دور های مغزم جستم.
به خودم آمدم و چشمانم دید که فکرم را به هر سو برای فهمیدن آن قطره بردم .
حالا میدانستم جای خالی را باید با چه چیزی پر کرد اما رویش را نداشتم. شرمم میشد گونه ام سرخ میشد و چشمهایم دودو میزد. اصلا برای همین بی آبرویی همان قطره را نادیده گرفتم.
قطره ای که کل دریا با نبودش به تاراج برد.
چگونه از محبوبی که عیب هایم را به من میپوشاند، غم هایم را تسکین میداد و شفای زندگی ام بود، دور مانده بودم؟
حالا من را با رویی سَر سیاه میپذیرفت؟
با همه نسیه هایی که از او گرفتم و پس داده نشد بازهم در خانه اش را زدم.
یک قطره را بدهد؛دریایم را پیشکشش میکنم..