روح!
اینا دوست دارن،بم بگو تو اونارو دوست نداری.
دلیل میارم برای عشق،برای چیزی که نمیفهمم.
در خود گرفتار شده بودم.
مثل گلی چروک در غنچه؟ شاید هم جنین.
دیده ام غبار گرفته بود.
پنبه در گوش هایم بود و افکار را خواب گرفته بود.
دنیا که هیچ مرا هم سیل می برد،باکَم نبود.
احساساتم را بین این بیخیالی گم کرده بودم،به روی خود هم نیاوردم.
تا آن شد که درد مرا نیش زد.
عدو هم سبب خیر میشود مگر؟ اما شد.
درد را به خودم پیچید تا مغز استخوانم حس میشد. دیگر نمیشد خود را به خواب خرگوشی بزنم و چشم هایم را درویش.
هجوم یک خروار درد مرا از خودم بیرون کشید.
پرده از چشمان دریده شد و احساسات جان تازه..
درست است که اندوه بود ،غصه بود،رنج بود. اما او بود که وجودم را حس کردم.
و همان شد که من به اندوه زنده ام و زنده..
روح!
سلامم به تو هر کسی جانم. روز هاست که دلم روی تو میکند اما دلیلی برایم پیش قدم نمیشود. اما بلاخره ..
جانم،سلام به شما.
حال احوالت که خوب است؟
باز هم من و گله هایم از این در و ان در را برایت آورده ام.
چرا؟ هر کسی چرا ادمهای حوالی ام معقولانه فکر میکند زندگی میکنند و حرف میزنند.
و من شده ام ریشه حماقت .
یک حماقت متحرک که خودش هم دیگر به احمقانه بودنش پی برده.
زندگی ام را حراج کرده ام بر دیگران .
یکی نبود به ما بگوید:اخه دختر جان عقلت کو؟ فکر خیالت دست کیست؟
اما نه فایده ای ندارد انگار آدم شدنی نیستیم ما.
سنگی ،کلوخی چیزی.. باید در کله ام فرود آید، که روحم با حرصی خاص بگوید عجبت شد دختر؟عجبت شد؟
هر کسی جان اراده ام کافی نمیکند برای این حجم از حماقت ها.
از سر مهربانی بیجا و دلسوزی بیخود هوای دلم را آلوده و چرک میکنم.
اینطور پیش بروم تو هم میگویی خیر از روزگارت نمیبینی حدیث!نمیبینی..
در دهنم را میگیرم تا بیشتر از این خودم رابر سر خود آوار نکرده ام.
مراقب باشد خدا تورا.
اومدم اخلاقای بد و کارای اشتباهم در طول امسالو حساب کنم
دیدم سه روز پیشم یادم نمیاد چیکار کردم چه برسه سال پیش😐