بیداری درد دارد.
بیدار بودن حسرت ها با خود دارد.
سنگینی آهش را باید روز به روز حمل کرد.
بیدار بودن عاقل بودن را میخواهد.
اما خواب؛خواب را دیوانگی میکنی و دور تا دور زمین را متر میکنی .تنها نفس عمیقی هم که میکشی، بخاطر رایحه گل های همیشه بهار است.
اگر الان بود
پلی لیستم پر از آهنگاش بود.
خودمو جمع جور میکردم به خودم میومدم.
هی میخواست گیر بده درستوووو بخون.
سه روز سه روز بخاطر نمره های درخشانش پیداش نشه.
اگر الان بود شاید زندگی خیلی قشنگتر بود.
چه میداند این معشوق مغرور ما؟
شبی را که در غمش پلک برهم نزدیم یا عقلی که با دو دستمان تقدیمش کردیم؟
مگر میشود عشق باشد و کین وکج رفتاری و بی دینی را بر خود نکِشد..
اما ما با درد استخوان سوزش خوشیم.
تو چه دانی که بهجان لذت غمهای تو چیست؟'
چه تقصیر داشتیم،که در فراغِ نبودن و نماندن سوختی.
کلامت را مهر موم کردی و عقلت را بهانه ای بر دل.
مشتاق و پریشان در پی اش که گوشه چشمی را بر تکبر ترجیح دهد،تا دار ندار را به باده مویش دهیم.
غربت شب با امیدی واهی از طرف دلبندمان میپوشانیم که شاید منت بر سرمان گذاشت و مارا همسُفره دل خود کرد.
گر غیر باشد ،لاجرم مست خرابات میشویم و فارغ از خود.
مرا که یاد محبوب هضم کرد در خود.
لیکن جای من،در برت غم هجران بنشان که بی فایده است تقلا..
روح!
از پشت دیوار ترس با من برقص گریه کن.
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟. .