خودم را بردم.
بردم با آن عمقِ عمق ذهنم . همانجایی که خاطره هایت را می اندازی دور.
در سطل زباله مغزم دنبال لبخند و امید بودم.
حداقل کمی امید.
رفتم و بازهم این زخم کهنه را کندم و از دهانش خونابه ی خوشی هایمان فواره زدند.
و چیزی جز آه نصیبم نشد.
راست میگفت که باید سالی یکبار هم که شده دل کند . دل کند از همه آن روز ها و ساعتهای سرخوش.
نمیدانم این قلب و خاطره ها و زندگی ول کن نیستند.
و باز و باز و دوباره.
مانند مجنون ها تک به تک کلماتش را با دقت میخوانم و روحم را بیشتر مچاله میکنم.
من را دیوانه کرد و رفت .
و خودش؟لیاقت جنونِ عشق را داشت؟
جگر خونی هایش برای من ماند و اما خودش ؟خودش زخمی بر قلبش افتاد؟
من رفتم به خاطراتم؛ اما برگشتی وجود نداشت.
هدایت شده از • 𝙖𝙧𝙨𝙝𝙖𝙙 🦖
جای خالیتو هیچوقت پر نمیکنم، حتی اگه اون جای خالی بیست نمره ای باشه ...
چرا آدما اینقدر بد رنگن؟
چرا اینقدر دهنشونُ مثل گاراژ وا میکنن عقلم که میبوسن میزارن کنار هر چی از دهنشون درمیاد میگن؟
بابا خدا بهشون عقل داده فکر کنن نه دکور باشه تو مغزشون که.