آدمها . امان از این موجودات دوپا..
دنیارا بر مدار خود میچرخانند در حالی که نمیتوانند افسار روح خود را دست بگیرند.
و گاه بی گاه شرمنده خود میشوند.
شرمنده میلیون ها گیگ ذهنشان که خاطرات پوسیده را در خود جای دادند.
و شاید چندین هزار کیلومتر رگی که در خدمتشان است و برای دوپایی بدتر از خودشان به آن بیچاره ها فشار می آورند.
خود را بدهکار یک جهان میکنند و دست خالی میروند.
وقتی که صرف غریبه هایی میشود که قراره بوده روزی زندگی ات باشند.
خجالت زده ای در مقابل آن عقلی که میگفت ''رفتنش بایدیست'' و تو ویرانه ای را به دندان می گیرفتی.
حتی جنون هم به حرف می آید و می گوید: آدمی زاد ارزشش را داشت که من پناه اخرت باشم؟
و همان موقع زیر لب زمزمه وار میگویی: کاش آدمها شرمنده خورشان نشوند.
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
این تار موهای سفید همون حرفاست که نزدیم.
👤 سینامیم
@farsitweets
فریاد ها سر دادم و صدایم را در سرم انداختم اما کسی گوش شنوا نداشت.
چوب پنبه هارا از گوششان بیرون کشیدم اما بازهم گوششان نه تنها بدکار نبود بلکه طلبکار هم بودند.
طلبکار؟ اینکه چرا ما را از خلسه ی بیهودگی و پوچی بیرون کشاندی!
چرا مارا در منجلاب وهم و خیالات نجات دادی؟
و منِ انگشت به دهان مانده و حیرت زده از کردار آنها. چه شده آنهارا؟
چطور سیاهی و درماندگی را بر دانستن ترجیح میدهند!
شاید بخاطر فاصله ای که بین عمل و دانستش ایجاد میشود،دهانمان را بستند تا لام تا کام امرُ عرضی رد بدل نشود.
و آنجا بود که فهمیدم دیگران در خلسه تنهایی که عاشقانه میستودنش میمیرند.بار ها میمیرند؛صبحش بلند میشوند و هیچکس هم نمیفهمد..