روح!
سلام به شما جانم. با تاخیر بهار و زندگی دوباره مبارکت باشد. چقدر بی معرفتیست که در وقت شلوغی ها،سرا
سلام هر کسی من.
مدتی میشود که باز هم بی خبر بودم از احوالت،امیدوارم که دلخور نباشی عزیزم!
چقدر خوب بودن سخت است،اینکه مدام تسلی بخش دیگری باشی در حالی که خودت محرمی نداری،سخت تر اش هم میکند..
ما آدمها بزرگترین ظلم را به خود میکنیم. مثل این است آدمی که عزیز ترین توست جلویت از پا بیفتد و تو متوجه دیگران باشی.
شاید اگر تورا با چشم جان می دیدم آنقدر ها هم رنجش و آزار نصیبت نمیشد!
اما تو که میدانی جانم،
زندگی با همین چیز ها زندگیست..
هر آنی که می خواهم شکایت کنم از زنده تا مرده ی این خلقت را.. خجالت میکشم.
دوروزی مسافر این دیار بودن هم ،بحث و جدال دارد مگر؟
ما می رویم روزی چنان که در این عالم مایی نبوده،از همان اول!
این بودن و نبودن ها ارزش ندارد که بزرگترین سرمایه ات،جانت!را تقدیم از خدا بی خبرانی کنی.
هر کسی
این عشق،احساس و شکیبایی را صرف کسانی کن که وجودت هم برود مهرت همچنان در دلشان هست. .
به نیکی شبانه روزت-