.
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
سرخ پوستها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگالهایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد!
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبالهای کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهی؛ بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟! عقاب به قلهای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخرهها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگالهایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک صد وپنجاه روز طول میکشد ولی پس از پنج ماه عقاب تازهای متولد میشود که میتواند سی سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد؛ درد کشید! از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد، یا باید مُرد! انتخاب با خودِ توست...!
#حکایت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
حکایت توکل:
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت
جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!
#حکایت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
در زمان موسی (ع )خشکسالی پیش آمد آهوان در دشت خدمت موسی رسیدند كه ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران كن
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است، موسی هم برای آهوان جواب رد آورد؛ تا اینكه یكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت ومناجات بالای كوه طور رود
به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید كه باران می آید وگرنه امیدی نیست
آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد
اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد،شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید است
تا آهو به پائین كوه رسید باران شروع به باریدن كرد
موسی معترض پروردگار شد
خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توكل او بود
.
#حکایت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
📚#حکایت
روزي ملانصرالدین را ديدند که بيرون از خانه خود دنبال چيزي ميگردد.
از او پرسيدند: ملا ، دنبال چه چيز ميگردي؟
ملا گفت:دنبال کليدم.
پرسيدند: کليدت را کجا گم کردي؟
ملا گفت: درون خانه!!!!
گفتند: پس چرا اينجا دنبال آن ميگردي؟
ملا پاسخ داد: چون داخل خانه تاريک، اما اينجا روشن است.
ما هم در بيرون به جستجوي خود بر آمده ايم، اما تا زماني که به درون وجودمان بازنگرديم، نميتوانيم خود را بيابيم.
پس به درون خود بنگريم، يعني همان جايي که تاريک است.
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
📚حـــکایت:
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ؟»
ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺩﻫﻢ.»
درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب.👌
.
#حکایت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
آقایی به نام داربی، در کلورادو معدن طلا داشت. این معدن مدت کوتاهی فعال بود و سپس به ظاهر از طلا خالی شد. او بیشتر و عمیق تر حفر کرد، اما فایده ای نداشت.
او از حفر معدن دست کشید و ابزار حفاری و زمین را در ازای چند صد دلار ناقابل به جوینده دیگری واگذار کرد. مالک جدید معدن درست در فاصله ی سه قدمی از محلی که داربی از حفاری دست کشیده بود به رگه ای از طلا رسید که میلیون ها دلار ارزش داشت.
این حادثه زندگی داربی را تغییر داد. او هرگز اشتباه خود را در متوقف کردن حفاری در فاصله سه قدمی تا طلا فراموش نکرد. او سال ها بعد گفت «من این نعمت را به دلیل بی ثباتی خودم از دست دادم و به من آموخت که پیشروی هر چقدر هم که دشوار باشد شکیبایی و پیگیری را ادامه دهم، درسی که برای موفق شدن در هر کاری باید یاد می گرفتم.»
یکی از دلایل شکست، عادت به کنار کشیدن در زمانی است که فرد شکست خورده است.
سه قدم مانده به طلا متوقف نشوید. برگردید و کمی بیشتر حفر کنید.
📗: بنویس تا اتفاق بیفتد
👤: هنريت كلاوسر
#حکایت
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
تابه کوچک:
دو مرد در کنار درياچهاي مشغول ماهيگيري بودند.
يکي از آنها ماهيگير باتجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست.
هر بار که مرد باتجربه يک ماهي بزرگ ميگرفت، آن را در ظرف يخي که در کنار دستش بود ميانداخت تا ماهيها تازه بمانند، اما ديگري بهمحض گرفتن يک ماهي بزرگ آن را به دريا پرتاب ميکرد.
ماهيگير باتجربه از اينکه ميديد آن مرد چگونه ماهي را از دست ميدهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: چرا ماهيهاي به اين بزرگي را به دريا پرت ميکني؟
مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است.
نتيجهي اخلاقي:
گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانسهاي بزرگ، شغلهاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصتهاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني ميدارد را قبول نميکنيم.
#حکایت
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
حکایت:
مريدی از استادش پرسيد :
پندی به من بده كه می خواهم سفر برم
استاد گفت : چرا سفر میری ؟
گفت : آبی كه یکجا بماند و جاری نشود تيره می گردد .
استاد گفت : خود ؛ دريا باش... با وجود اینکه جریان ندارد ، تيره نيز نمی گردد!!
.
#حکایت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
حکـــایت:
فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشتهای؟
کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد.
مرد پرسید: پس ذرت کاشتهای؟
کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرتها را آفت بزند
مرد پرسید: پس چه چیزی کاشتهای؟! کشاورز گفت: هیچچيز، خیالم راحت است!
👈همیشه بازندهترین افراد در زندگی، کسانی هستنـــد کــه از تـــرس هــرگز به
هیــچ کاری دست نمــیزننـــد...
.
#حکایت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
.
حكايت كوتاه و شيرين:👌
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!
تنها امید و تکیهگاهت را فراموش نکن ...
#خـــــــدا
#حکایت
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
✨
#حکایت
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
قطعه
حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود
#بهارستان
#جامی
#شفای_زندگی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi
✨
✅ #حکایت
داستان پادشاه و خدمتکار
پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت را پرسیدند. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم
پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.پادشاه پرسید گروه ۹۹دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردابیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند
خوشبختی در سه جمله است
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
#شفای_زندگی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi