08-Shoor-Nariman Panahi-Fatemiye 991012.mp3
4.4M
صدای #در ...
دری که توی #شعله #سوخت
دری که یه میخ توی سینه دوخت...😭
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
💠در خلوت خودتون گوش دهید.التماس دعا
#ریشه_محبت
یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم کسی را میخواد که پیرو خطش باشد✊
یک سال گذشت.....😔🖤
نمیدونم به حاج قاسم بگم سفیر اسلام ...😭
بگم عباس....😭بگم قاسم...😭
خیلی زیباست....😭😭😭
راهت ادامه دارد حاج قاسم...
^^✨
با دانش خودٺان ࢪا مجهز ڪنید.
من توصیھ مۍڪنم بہ شما جوانانِ عزیز
ڪھ درس خواندݩ ࢪا جدے بگیࢪید...
#حضࢪتآقا 🌱
نجوای جمعه
سلام بر مهدی عج
سلام بر تو ای حجت خدا
سلام بر تو ای دیده تیز بین الهی در میان مخلوقات
سلام بر تو ای نور الهی که هدایت بواسطه تو محقق میگردد و به یمن تو از مومنین گره گشایی میشود
سلام بر تو ای آقا، مولا، سرور من، من دوستدار شمایم و ظهور تو را و ظهور حق با دستان پر مهر تو را انتظار میکشم
از خدا میخواهم بر محمد و خاندانش درود فرستد و مرا از منتظرینت و از یاوران و پیروانت قرار دهد و در جمع محبینات شهادت را نصیبم فرماید
امرو جمعه است و من به تو پناه آوردهام و میهمان شمایم پس مرا هر چند لایق نیستم بپذیر و پناهم ده
شهیدمهندسحسینحریری
فرازی از وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم...
ولی #حجاب ناموس اسلام
حفظ بشه ...
#شهیدمدافعحرم #حسین_حریری
🌿✾ • • • • •
#مهـدی_جان
یڪ جمعه بہ لطف حق تو را میبینیم
در جمـع تمام شهـدا میبینیم
ما پرچم سـرخ یا لثـارات تـو را 🚩
درگوشہی صحن ڪربلا میبینیم🕌
#یا_مهدی_ادرکنی
🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی انتقادی روز گذشته نسبت به وضع معیشت مردم در حضور رهبرمعظم انقلاب
خلاصه، ماحصل این کتاب دشواریست
فشار، واژهی این روزهای تکراریست
" حاج کرار"
❣محمد ابراهیم همت
🌹🌿متولد: ۱۳۳۴
🌹🌿محل تولد: شهرضا
🌹🌿شهادت: ۱۳۶۲
🌹🌿محل شهادت: جزیره مجنون
♻️انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد، بد نیست بهترین موقع بعد از پایان نماز، وقتی سر به سجده میگذارید، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بیندازید، آیا کارمان برای رضای خدا بود.
#شهید_همت
🌹
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#2
خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت..
اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم! از شدت بهت دستم رو روی جای کشیده ش کشیدم و سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم که چشمم به چشمش نیفته... تمام تلاشم رو می کردم که عصبانی نشم ولی درونم غوغایی بود... ابروهام با تمام قدرت گره خورده بود و فکم قفل شده بود. دستهام رو محکم مشت کرده بودم که بدون اجازه م کاری نکنن... اما واقعا چرا؟
بعد از چند ثانیه با بغض و خشم گفت:دیگه چی رو درست میکنی تو همه چی رو نابود کردی...
و اشکهاش جاری شد! از شدت تعجب گیج شده بودم... یعنی چی من چی رو نابود کردم؟ رفتارش اصلا قابل درک نبود...
خیلی سریع برگشت توی اتاقش و من هم رها شدم روی صندلی...
گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت...
پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم...
هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم...
رفتم سراغش...
**
تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت...ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود...
هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟
اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...
چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده...
از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد...
هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ای که توی راهرو پیچیده بود تقویت میشد و مشخص میشد منبع صدا کجاست.. همون مقصد من...
پا تند کردم که زودتر برسم... سر و صدا توی این بخش کمی عجیب بود چون محل تردد عموم نبود و حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه یا بیمارستان و بچه های خودمون مشکلی پیش اومده اما وارد اتاق که شدم دیدم لوسی مسئول سالن بانک خون با خانم جوانی که پشتش به من بود بحث میکردن و ظاهرا موضوع نبود نمونه خون بود...
جلو رفتم و رو به لوسی گفتم: سلام مشکلی پیش اومده؟
کلافه گفت:امم فکر کنم آره... دوست این خانوم به خون احتیاج داره اما متاسفانه نمونه ی مورد نیازش موجود نیست درخواست دادیم که زودتر تهیه کنن اما این خانم دنبال من راه افتادن و منو بازخواست میکنن که چرا نمونه خون تموم شده؟!...
تمام مدتی که لوسی حرف میزد اون دختر با بهت خاصی به من خیره شده بود که من علتش رو درک نمی کردم...
من هم از گوشه ی چشم حواسم بهش بود و خوب آنالیزش کردم...
هم قد خودم بود ولی کمی لاغرتر...
از چشمای کشیده ی سیاهش غرور فواره میزد و توی جزء جزء صورتش پخش میشد...
لباسهای مارک و بسیار گرون قیمتش کمی غرور نگاهش رو توجیه میکرد...
شاید فقط قیمت کفشش معادل یک ماه خرجی من بود...
اما دلیل این نگاه طولانی و توام با بهتش هنوز برام مجهول بود...
با تموم شدن حرف لوسی تمرکز نگاهش رو از من گرفت و خودش رو جمع و جور کرد...
بعد خیلی بی تفاوت شروع کرد رو به من حرف زدن:
یعنی چی که خون ندارید اگر از شما نپرسم پس از کی بپرسم دوست من حالش خوب نیست ما تا کی باید منتظر باشیم تا خون برسه مسئول این سهل انگاری و بی نظمی کیه؟...
چشمهای من و لوسی هر دو چهارتا شده بود... لوسی بخاطر اینکه نمیفهمید اون چی داره میگه و من بخاطر اینکه... داشت فارسی حرف میزد....
دهن باز کردم و گیج گفتم:شما ایرانی هستی؟
بی حوصله سر تکون داد... گیج تر گفتم:خب از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟
کلافه گفت:بخاطر اینکه میشناسمت... مگه تو همخونه ژانت نیستی...
با شنیدن اسم ژانت ناخودآگاه اخمهام رفت توی هم و منتظر سرتکون دادم...
_اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته...