من که مے خوابم ولے یادت بماند ڪربلا
یڪ شب دیگر به امید وصالت سر گذشت
#شب_بخیر
#حسین_جانم
شعری که در رثای تو باشد
حریم توست
ما خادمان صحن شما روی کاغذیم
#ر_عمران
📎حساسیت به بیت المال
وقتی بهم گفت: ازت راضی نیستم، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود، پرسیدم: واسه چی؟ گفت: چرا مواظب بیت المال نیستی؟ میدونی اینا رو کی فرستاده؟ میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟ همهش امانته!
گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد، چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود، دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود!
🌷شهیـد مهدی باکری 🌷
1_1185993.mp3
1.16M
#پیشنهاد_دانلود
🎧 آنچه خواهید شنید ؛ 👇
❣گفتم؛
فدات بشممممم خداا
یادم افتاد؛
فدا شدن يه شرط داره؛
اونم عشقه❤️
👌اگه راست بگيم؛
حتما #شهید محشورمیشیم!
حتی اگرتوی رختخواب بمیریم....!
#رسـم_خـوبان
اولین بار که میخواست بره آینه قرآن گرفتم براش. قرآن رو بوسید و باز کرد،
ترجمه آیه رو برام خوند، ولی بار آخری که میخواست بره وقتی قرآن رو باز کرد،
آیه رو ترجمه نکرد، گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!رو به من کرد و گفت :
اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟! گفتم: نه..!گفت: آیه شهادت اومده و من به آرزوم میرسم...
#شهید_سعید_بیاضیزاده🌷
#سالروز_شهادت
🍃🌹🕊🍃🌹🕊
وقتی شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم.
یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزند😁
اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...😜😅
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد،
کلافه شده بودیم،🙁
دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم.
خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد،😬
تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه، استخوانی پیدا شد.😳
دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ،😆 به عباس گفتند: بیچاره شهید!
تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😇
چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!🌷
و کلی خندیدیم ...😂
راوی : #شهیدمجیدپازوکی
خاطره ای از زندگی شهید تفحص #شهیدعباسصابری
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹☘🌹☘🌹☘?
❣ #شهادت شهید تورجی زاده.❣
💜یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم . حرف از شهادت بود .
❤️محمد گفت : من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا (سلام الله علیها) است . من هم فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها) هستم !
💖نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم . خیلی دلشوره داشتم . یکدفعه صدار انفجار خمپاره آمد . برگشتم به سمت نوک تپه . گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود !😱
💔به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه . دل توی دلم نبود . همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد . با اینحال به خودم دلداری می دادم.
💚می گفتم : هیچ اتفاقی نیفتاده . اما انفجار خیلی شدید بود . مطمئن بودم خمپاره شصت نبوده.😔
💜بالای تپه شلوغ بود . برادر اسدی کمی جراحت دیده بود . اما حالش خوب بود . بچه ها سریع برانکارد آوردند . محمد تورجی و سه نفر دیگر را به پایین منتقل کردند.
💔می گفتند : محمد شدید مجروح شده . خیلی نگران بودم . آمبولانس آنها را سوار کرد و رفت.
💚بچه ها راه برگشت آنها را بستند . این طرح محمد تورجی بود . تلفات سنگینی از آنها گرفتیم.
💖با شجاعت بچه ها توانستیم نزدیک به صد نفر از نیروهای دشمن را به اسارت در آوریم . بچه ها همه خوشحال بودند.
💛توان نظامی دشمن از بین رفته بود . بقیه نیروهایشان فرار کردند . به همراه یکی از بچه ها به سنگرها سر زدیم . همه خوشحال بودند.
💖در حالی که هنوز خوشحال بودم به چهره برادر مُحب خیره شدم . او نمی خندید . 😞مثل من خوشحال نبود.
❤️به چشمان هم خیره شدیم . برادر مُحب سرش را به علامت تأیید تکان داد . بعد در حالی که اشک از گوشه چشمش جاری بود گفت : تورجی هم پرواز کرد .😰
💔بغض گلویم را گرفته بود . نمی دانستم چه کار کنم . همانجا نشستم . یاد حرفهای چند روز پیش او افتادم . یاد مشهد و ... .
💚برادر مُحب در حالی که به سمت بچه ها می رفت گفت : به کسی چیزی نگو ، روحیه بچه ها خراب می شه .
💖لحظاتی بعد برادر زنجیربند آمد . او هم مسئولیت یکی از گروهانها را داشت . تا چهره بچه ها را دید رنگش پرید😨 ! با تعجب گفت : چی شده ⁉️
💔وقتی خبر شهادت محمد را شنید یکدفعه غش کرد و افتاد !😔
📕بر گرفته از کتاب #یازهرا
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨