🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 27
《ماه محرم و صفر شده بود ، یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمی دونم چی شد بحث امام حسین 《علیه اسلام 》وسط اومد ، و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و ......
فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت :
《تو به امام حسین《علیه اسلام 》چقدر اعتقاد داری ؟》
من که درست متوجه حرفاش نشده بودم ، گفتم :《متوجه نمی شم ، خب خیلی !》
فرید گفت :
《بعد از 1400 سال براش مجلس می گیرین که چی ؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟ !》
گفتم :《منظورت از اتفاق نمی فهمم چیه ؟ اما خب همه می رن مجلس روضه ، اگه چیز بدی بود که کسی نمی رفت .》
فرید لبخند زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت :《آی دلم برای مژگان می سوزه ! اصلا هیچی نمی دونه . راستی چرا جلسه خانم کمالی ......》
تا اسم خانم کمالی آورد ، نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت :
《وقتش نیست ، هر وقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 28
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید . هر چند پیش بینی ام این است که زمان انتشار این مستند ، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت می گیرد ؛ اما خب ....!
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال می کردم ؛ هم جنس بازی در این سطح و با کیفیت ، زنا و اعمال شنیع ، فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوک است ، کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ..... و از همه آزاردهنده تر ، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی .
جلسه ای ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم . با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم ؛ اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم می گرفت ، قادر نبودم حتی آب گلویم را قورت بدهم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم .
یکیش اینکه بچه های رصد گفتند که شکل و طرحی که در خانه مژگان اتفاق افتاده ، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا ندارد ، احتمال قوی دادند که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست ، حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکن است مد نظر باشد .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 29
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشد ، پرونده 800 صفحه ای را که دو بار با خودم مطالعه اش کرده ام و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده است ، فقط وقتمان را تلف کرده ایم .با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست :
یا مژگان دارد همه چیز را مرتب تعریف می کند و نوشته و شده 800 صفحه و یا .....و یا داریم دور می خوریم و دارد ما را از موضوع مهمی پرت می کند .
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتند خیلی گیج ترم کرد . یعنی چی ؟ مگر می شود نفیسه و فرید با 《خانم کمالی 》مرتبط باشند که جلسه هفتگی اش مجوز رسمی دارد و تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده ، خانم معتمد آن محل هم هست ، از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده است ؟!
من بودم و یک کلاف پیچ در پیچ که نمی دانستم حتی باید از کجا شروع کنم . پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ، همچنین نفیسه و فرید و نیز آرمان .
تنها فرد این مجموعه که می شد با او دیدار کرد ، خود مژگان بود . الان که دارم اینها را می نویسم ، کیبوردم دارد از اشک خیس می شود ، از بس روزهای سختی به همه ما گذشت ، فکر می کنید مژگان کجا بود ؟ خانه امن ؟ زندان ؟ خونه شون ؟ نه ......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 30
دو سه روز طول کشید تا توانستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم ، عمار هم خیلی زحمت کشید . تا اینکه بالاخره یک روز قرار گذاشتم و رفتیم سراغش . شاید که نه ، حتما جا می خورید اگر بدانید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان . متأسفانه .......رفتم مژگان را در 《بیمارستان روانی 》شیراز پیدا کردم .....《بیمارستان روانی 》!
عمار داخل نیامد . رفتم داخل ، اتاقی حدودا 30 تا 40 متری ، چند تا تخت داشت که هیچ کس روی آنها نبود ، فقط یک تخت داشت که یک دختری با موهای به هم ریخته ، حالتی عصبی و درهم داشت آرایش می کرد . معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست ، یک آینه روبه رویش بود ؛ اما نگاهش نمی کرد . صورتش به طرف آینه بود ؛ اما چشمانش بسته بود ، فقط هم رژلب می کشید .
من فقط ایستادم و نگاهش کردم ، حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاهش کردم ! مژگان فقط رژلب می کشید ، حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش ! چشمهایش همچنان بسته بود .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 31
یک لحظه دست نگه داشت ، چشمانش را باز کرد ، صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد ، تا اینکه از توی آینه من را دید که دارم خیلی عادی نگاهش می کنم .
یک مرتبه به طرفم برگشت ، توی چشمهایم نگاه کرد ، خیره شد ، کمتر از یک دقیقه فقط نگاهم کرد . لب پایینیش را گاز گرفت و می جوید ، البته نه خیلی تابلو ، تا اینکه لب باز کرد و گفت :《داداشم کجاست ؟》
گفتم :《داداش فریدت ؟ یا آرمان آشغال کثافت ؟!》
گفت :《فرید که داداشم نیست !》
گفتم :《تو الان قاطی کردی ، فرید مگه چشه ؟ پسر به این ماهی !》
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت :《گفتم داداشم کجاست ؟》
گفتم :《همین جاست ، پشت در ، می خواست بیاد داخل و تو رو بکشه ؛ اما من نذاشتم !》
گفت :《آخه چرا من ؟ مگه من چیکارش کردم ؟》
گفتم :《چون با آرمان ریختین روی هم ، فرید از دستت ناراحته ، خب داداشته دیگه ، غیرتی شده و می خواد تو رو بکشه !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 32
مژگان گفت :
《من با آرمان روی هم نريختیم ، آرمان داداشمه ، اصلا من چرا اینجام ؟》
گفتم :
《چون اگر اون بیرون باشی ، داداش فریدت تو رو می کشه ، ما داریم بهت لطف می کنیم ، راستی اسمت نفیسه بود ؟》
گفت :《نه !》
گفتم :《کمالی هم که نیستی ، مگه نه ؟!》
گفت :《نه ......نه......من مژگانم ......مژگان....》
گفتم :《عجب ! خوشبختم . منم دیوید کاپرفیلد هستم ، قراره از دیوار اینجا ردت بکنم ، جوری که هیچ کس نفهمه !》
با حالتی که التماس از چشمهایش می ریخت گفت :
《چرا منو بازی میدی ؟ پرسیدم داداشم کجاست ؟》
گفتم :《حالا تا داداشت ! خوش گذشت ، فعلا !》
این را گفتم و از در اتاقش آمدم بیرون ، به طرف درب اتاقش دوید ، فورا قفلش کردم ، چند بار دستگیره در را تکان داد و وقتی دید در را قفل کردم ، نا امید شد و دیگر کاری نکرد .
از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره ، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 33
آخر هایی که داشتیم به اداره می رسیدیم ، عمار گفت :
《محمد چرا ساکتی ؟ یه چیزی بگو ، اوضاع چطوره ؟》
گفتم :《خدا کریمه ! راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار .من دفترم هستم ، نماز هم همین جا می خونم . نهارم هم نیارید ، میل ندارم .سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم .》
تا نشستم توی اتاقم ، مثل گشنه و تشنه ها ، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع ، مثل کسی که دنبال چیز با ارزشی می گردد تورق کردم . چیز عجیبی بود ، هر بار می خواندم ، چیز های عجیب تری به ذهنم می رسید . تا اینکه رسیدم به یک جایی که مژگان نوشته بود :
《یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید ، حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود . گشنم شده بود ، تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم ......》
نمی فهمیدم ! ساعت هشت ، هنوز هوا روشن باشد ؟! پالتو و کاپشنش درآورده باشد ؟! مگر می شود ؟ مگر داریم ؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده ؟!!!!!!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 34
زمستان ، حداکثر ساعت 6 یا 6:30 اذان مغرب می گوید .ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشد ، مال تابستان است نه زمستان ......!!
دیدم اینجوری نمی شود ، گوشی ام که دم در تحویل داده بودم ، تلفن را هم از پریز کشیدم ، در را هم قفل کردم تا کسی داخل نیاید و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خواندم .
تا به خودم آمدم دیدم دارند در می زنند . عمار می دانست من داخلم ،اینقدر در زد که من حواسم جمع شود و جوابش بدهم . حدودا دو ساعت به همان وضعیت داشتم مطالعه می کردم . تا در را باز کردم ، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ، تعارفشان کردم داخل . من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم . گفتم :
《خوش آمدی دکتر ! عرض کنم خدمتت که از شما دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگرو نمیگیریم . یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست ؟
لابد می خوای بگی بستگی داره ! تو یک دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن ، فلان طبع ، فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده رو در نظر بگیر .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 33
آخر هایی که داشتیم به اداره می رسیدیم ، عمار گفت :
《محمد چرا ساکتی ؟ یه چیزی بگو ، اوضاع چطوره ؟》
گفتم :《خدا کریمه ! راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار .من دفترم هستم ، نماز هم همین جا می خونم . نهارم هم نیارید ، میل ندارم .سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم .》
تا نشستم توی اتاقم ، مثل گشنه و تشنه ها ، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع ، مثل کسی که دنبال چیز با ارزشی می گردد تورق کردم . چیز عجیبی بود ، هر بار می خواندم ، چیز های عجیب تری به ذهنم می رسید . تا اینکه رسیدم به یک جایی که مژگان نوشته بود :
《یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید ، حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود . گشنم شده بود ، تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم ......》
نمی فهمیدم ! ساعت هشت ، هنوز هوا روشن باشد ؟! پالتو و کاپشنش درآورده باشد ؟! مگر می شود ؟ مگر داریم ؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده ؟!!!!!!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 34
زمستان ، حداکثر ساعت 6 یا 6:30 اذان مغرب می گوید .ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشد ، مال تابستان است نه زمستان ......!!
دیدم اینجوری نمی شود ، گوشی ام که دم در تحویل داده بودم ، تلفن را هم از پریز کشیدم ، در را هم قفل کردم تا کسی داخل نیاید و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خواندم .
تا به خودم آمدم دیدم دارند در می زنند . عمار می دانست من داخلم ،اینقدر در زد که من حواسم جمع شود و جوابش بدهم . حدودا دو ساعت به همان وضعیت داشتم مطالعه می کردم . تا در را باز کردم ، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ، تعارفشان کردم داخل . من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم . گفتم :
《خوش آمدی دکتر ! عرض کنم خدمتت که از شما دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگرو نمیگیریم . یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست ؟
لابد می خوای بگی بستگی داره ! تو یک دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن ، فلان طبع ، فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده رو در نظر بگیر .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 35
دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت :
《تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشد .》
لبخند زدم و گفتم :
《سوال دوم : قدرت حافظه احساسی رو چقدر ارزیابی می کنی ؟》
گفت :
《فکر نکنم بیشتر از 16 باشه ؛ به شرط اینکه ....... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه .》
گفتم :《این دختر تب داره ، ینی تب می کنه ، تب بی مادری ......ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد ؟》
گفت :
《امکانش هست ، میشه با بازی 《احساس معکوس 》تستش کرد . واردی که ، ماشالله از منم واردتری !》
پس آدرس را درست رفتم ، خوب شد که دربرخورد با مژگان ، احساس معکوس اجرا کردم . اما .....خدای من ! چرا اینقدر تناقض وجود داره ! تپش قلب گرفتم ، اگر درست فهمیده باشم !
چای را تعارف دکتر کردم ، بفرمایید دکتر ، چایتان سرد نشود . دکتر لبخندی زد و گفت :《ده ساله که وقتی چای تعارفم می کنی ، می فهمم که کارت با من تموم شده و باید برم !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 36
گفتم :
《دکتر ! شما بزرگواری . همین که همه بچه ها دارین منو تحمل می کنین و اخلاق نساخته نتراشيده منو به روم نمیارین خیلی گلین ؛ اما تا چای تون میل می کنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه ! یه پرونده 800 صفحه ای ، از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم ، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است ، اعم از همجنس و ناهمجنس ؛ با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست ، برداشت چیه ؟!》
دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم ، گفت :
《بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم ، دوباره است کنیم . بیا دوتا کاغذ برداریم ، یکی برای تو ، یکی هم برای من . دوتامون فقط یه کلمه بنویسیم ، فقط یه کلمه . تحلیلمون از پرونده فقط در یه کلمه . تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه ؟!》
گفتم :《ای به چشم ! همین کارها رو می کنی که شیفتت شدم !》
هر دو نفرمان همین کار را کردیم . شاید به سه چهار ثانیه نکشید ، وقتی نوشتیم کاغذهایمان را بر عکس گذاشتیم روی میز ،
وقتی برگرداندیم ،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی