eitaa logo
مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
450 دنبال‌کننده
175 عکس
125 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حالی براي نماز سید کاظم حسینی: یک ساعتی مانده بود به اذان صبح.جلسه تمام شد.آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روي زمین. فکر می کردم عبدالحسین هم می خوابد.جورابهاش را در آورد.رفت بیرون! دنبالش رفتم. پاي شیر آب ایستاد.آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ي ما، فشار کار روي او بود.طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم حالی براي نماز شب داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم.فکر این را می کردم که تا یکی ، دو ساعت دیگر سرو کله ي فرمانده ي محور پیدا می شود.آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: »بالاخره بدن تو بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. « رفتم تو چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. »بلند شین، نمازه. « بلند شدم و پلکهام را مالیدم.چند لحظه اي طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم.معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی1 سید کاظم حسینی فرمانده ي کلّ سپاه آمده بود منطقه ي ما، قبل از عملیات رمضان. تو رده هاي بالا،صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود.بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه.) همان روز، مسؤول تیپ یک جلسه ي اضطراري گذاشت.تازه آن جا فهمیدیم موضوع چیست: دشمن تانکهاي «T-72» را وارد منطقه کرده بود.دو گردان مکانیزه ي خیلی قوي، پشت خط مقدمش انتظار حمله به ما را می کشیدند. بچه هاي اطلاعات -عملیات، دقیق و خاطر جمع می گفتند: »اونها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن به مون. « فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لاي درزش نمی رفت.در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده شکست بخورد!تو جلسه صحبت زیادي شد. بعد از کلی صحبت، بنا بر این گذاشتند که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهاي «T- 72» را منهدم کنیم. این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل ازآن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکار نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی چی به شان اثر نمی کرد، اگر هم م ی خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله ي خیلی نزدیک شلیک می کردي، و به جاي حساس هم باید می زدي. آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو براي عملیات بروند، و از چه طریقی اقدام کنند؟ سه گردان مأمور این کار شدند.فرمانده ي یکی شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم براي شناسایی، چهره ي او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد. تا نزدیک خط دشمن رفتیم.یک هفته اي می شد که عراقی ها روي این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود.جلوي دژ موانع زیادي تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده ي تیپ می گفتند: »شما فقط بگو براي برگشتن چکار کنیم. « ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. براي همین مهم تر از همه، قضیه ي سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده ي تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم. از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان. دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پاي فرمانده اش رفته بود روي مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه اي براي پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: »چکار می کنی حاجی؟ تیکی بردار بریم دیگه. « حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش. نگرفت. گفت: »دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه! « حال و هواي خاصی داشت. خواستم توپرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (س)ادرکنی. اشک تو چشمهاش حلقه زد.همان را بوسید و بست به پیشانی.تو فاصله ي چند دقیقه آماده شدیم.با بدرقه ي گرم بچه ها راه افتادیم.حقّا که انقلابی شده بود مابینمان.ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد... آن شب تنها گردانی که رسید پاي کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروي بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوي دشمن، تو همان دشت صاف و وسیع. سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالاي سرما!تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوك ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد.پشت بندش صداي شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه ي نابرابري درست شد؛ آنها توي یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازي که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوري که بچه ها خیلی زود توي خاك فرو رفتند. دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ي تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه اي که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود.در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره ي شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود.رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.
خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت دوم) خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوي عملیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود.یقین کرده بودند همیشه تو سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادي می زد براي حفظ جان بچه ها، ولی هیچ وقت تسلطش را به اوضاع از دست نمی داد و تو همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد که ما یک گروه شناسایی هستیم.به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده باشند. من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم.گفت: »یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره. « سینه خیز رفتم تا آخر ستون.سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. بعضی ها بدجوري زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صداي ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لاي دندانهاش و فشار می داد که صداش در نیاید.سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود از لاي دندانهاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش . ما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان صحیح وسالم بود. بردمش عقب ستون. آهسته به اش گفتم: »هوا رو داشته باش که یکوقت صداي ناله کسی در نیاد. « پرسید: »نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟ « با تعجب گفتم: »این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم. « »پس عملیات چی می شه؟ « »مرد حسابی!با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی. « منتظر سؤال دیگري نماندم. دوباره، به حالت سینه خیز، رفتم -1 با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب میآمد -2 فرداي آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، رد فرو رفتگی دندانها تو پوست و گوشت دستش مانده است! -3 از فرمانده محورهاي لشکر 5 نصر و هم یکی از دستیارهاي شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش به فوج آسمانیان پیوست سرستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد. »انگار نمی خواي برگردي حاجی؟ « چیزي نگفت.از خونسردي اش حرصم در می آمد.باز به حرف آمدم: »می خواي چکار کنیم حاج آقا؟ « آرام گفت: »تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد می دونی؟ « این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکري گفتم: »معلومه، بر می گردیم. « سریع گفت: »چی؟! « تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمی ها بودم.خاطر جمع تر از قبل گفتم: »من می گم بر گردیم. « »مگر می شه برگردیم؟! « زود تو جوابش گفتم: »مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟! « چیزي نگفت.تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب. »ما دو تا »راه کار «بیشتر نداشتیم، با این قضیه ي لو رفتن ما و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه. « -1 البته این خونسردي هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود، ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر می افتاد، بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگري پیدا می کرد، طوري که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره، به چنین نکته اي اشاره می شود به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: »خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم. « این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردي بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده هاي بالا بی سیم زدند و گفتند: »باید برگردین. « تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: »نظرت همین بود؟ « پرسیدم، »مگه شما نظر دیگه اي هم داري؟ « چند لحظه اي ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: »من هم عقلم به جایی نمی رسه. « دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهاي نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ي بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت. پرسیدم: »پس چکار کنیم آقاي برونسی؟ « حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: »حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خواي چکار کنی؟! «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی ( قسمت سوم) باز چیزي نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگري شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صداي آهسته ي ناله اي مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلاي ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: »آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزي بگو! « هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ي دیگري شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: »سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم. « به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ حواسم رفت به صحبت او. »خودت برو جلو. « با چشمهاي گرد شده ام گفتم: »برم جلو چکار کنم؟ « »هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ري سر ستون، یعنی نفر اول. « به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: »سر ستون که رسیدي «، اون جا درست بر می گردي سمت راستت، بیشت و پنج قدم می شماري. « مکث کرد.با تأکید گفت: »دقیق بشماري ها. « مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. »بیست و پنج قدم که شمردي و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا. « یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی صحبتش را گرفت: »وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودي، رسیدي؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ري جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن. « از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: »معلوم هست می خواي چکار کنی حاجی؟ « به ناراحتی پرسید: »شنیدي چی گفتم؟ « »شنیدن که شنیدم، ولی... « آمد تو حرفم.گفت: »پس سریع انجام بده. « کم مانده بود صدام بلند شود.جلوي خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: »حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داري می گی؟ « امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: »این کار، خودکشیه، خودکشی محض! « »شما به دستور عمل کن. « هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید براي همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: »این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو. « »این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داري اجرا کنی و حرف هم نزنی. « لحنش جدي بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردي ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره اي جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها: »یک، دو، سه، چهار و... « با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پاي همان علامت.به دستور بعدي اش فکر کردم. »رو به عمق دشمن، چهل متري می ري جلو. « با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گران را حدود همان چهل متر، بردم جلو.یکدفعه دیدم خودش آمد.سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: »حاضري براي شلیک. « »بله حاج آقا. « »به مجردي که من گفتم الله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف « پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: »ما که چیزي نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟! « »شما چکار داري که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. « به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت: »شما هم صداي تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید. « رو کرد به من و ادامه داد: »شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید. « من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم: »بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دي ها! « خونسرد گفت: »دیگه از این حرفهاش گذشته. « رو کرد به سید آرپی چی زن. »آماده اي سیدجان. « »آماده ي آماده « »از ضامن خارج کردي؟ « »بله حاج آقا. « سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان. »الله اکبر. «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت چهارم)) طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: »یا حسین. « و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: »بگردید دنبال تانکهاي «T- 72» ، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم. « بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم. افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: »نگاه کن سید جان، این همون «T- 72» هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه. « و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند: »ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟ « به شوخی و جدي گفت: »پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش. « خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت: »بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا. ...« آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد. از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: »جانم، کار داري باهام؟ « به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: »اینو بکّن. « تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم: »این دیگه چیه؟ « گفت: »ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده. « به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم: »راستش جریان دیشب برام سؤال شده. « »کدام جریان؟ « ناراحت گفتم: »خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟ « از جاش بلند شد. »حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم. « خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم: »نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. « از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: »دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین! « منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: »بریم سید « طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: »آقاي برونسی هست، با خودش برو. « عبدالحسین لبخندي زد و گفت: »اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري. « »نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم. « ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: »حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست می گه. « تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: »تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم. « دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت »پی ام پی «، من هم کنارش.دو، سه تا »پی ام پی « دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات.
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت پنجم) رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم: »همین جا نگهدار. « نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم. »بیست و پنج قدم می ري به راست. « سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم. »یک، دو، سه، چهار و... « درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهاي حلقوي، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ي خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده براي رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: »الله اکبر! « »چرا هاج واج موندي سید؟ طوري شده؟ « صداي ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن. چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متري یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربري که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ي آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درك واصل شده بودند! ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ي او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: »خیلی غیر طبیعی شدي سید، جریان چیه؟! « واقعا هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: »بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم. « رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ي عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی،بلند و با تعجب می گفت: »الله اکبر! « وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم: »حالا نظرت چیه؟ « عبدالحسین چطوري این چیزها را فهمیده؟ « یکدفعه گریه اش گرفت.گفت: »با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته. ...« اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماري می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم. بین راه به ظریف گفتم: »من تا ته و توي این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم. « گفت: »با هم می ریم ازش می پرسیم. « گفتم: »نه، شما نباید بیاي؛ من به خلق و خوي فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدي، بعید نیست که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه. « »راست می گی سید، این طوري بهتره. « مکثی کرد و ادامه داد: »شما جریان رو می پرسی و ان شاءالله بعداً به من هم می گی. ...« همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود وانگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ي کار پرسید.زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگري ندادم.بی مقدمه پرسیدم: »جریان دیشب چی بود؟ « طفره رفت. قرص و محکم گفتم: »تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم. « می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعهچشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: »باشه، برات می گم. « انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسري اسرار ازلی و ابدي می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ي صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت.می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: »موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم، ناامیدي ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدي که مانده بود، توسل به »واسطه هاي فیض الهی «بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها).چشمهام را بستم و چند دقیقه اي با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پاي ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه هاي بعدي، که در نتیجه ي شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند. تو همان اوضاع، صداي خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود: »فرمانده! « یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: »این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیري می کنیم، ناراحت نباش. «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت ششم) لرز عجیبی تو صداي عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد. »چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم: »یا فاطمه ي زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟! « فرمود: »الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروي وظیفه ات را انجام بدهی. « عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صداي بلند زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: »اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردي، خاکهاي زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه اي که کرده بودم. ...« حالش که طبیعی شد، گفت: »این قضیه رو به هیچ کس نگی. « گفتم: »مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو وموقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرفها مال خودت نبوده. « پرسید: »مگه چی دیدین؟ « هرچه را دیده بودم، موبه مو براش تعریف کردم. گفت: »من خاطر جمع بودم که از جاي درستی راهنمایی شدم. « خبر آن عملیات مثل توپ توي منطقه صدا کرد.خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود. »آقاي برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید، اون هم با کمترین تلفات؟! « خونسرد و راحت جواب داد: »من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده ي اصلی اونها سؤال کنید. « گفتند: »ما از بسیجی ها پرسیدیم، گفتند:همه کاره ي عملیات آقاي برونسی بوده. « خندید و گفت: »اونها شکسته نفسی کردن. « اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جاي دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد. حتی آقاي غلامپور از قرار گاه کربلا آمد که: »رمز موفقیت شما چی بود؟ « تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: »رمز موفقیت ما،کمک به عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود و امدادهاي غیبی. « خدا رحمتش کند، تو تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده اي داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره ي امدادهاي غیبی می گفت: »به هیچ کس نگو این چیزها رو، چکار داري به این حرفها؟ « بعدش می گفت: »اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی و براي کسی بگویی، براي آینده ها بگو، نه حالا. « گویا از شهید نشدن و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و خبر داشت که این خاطرات براي عبرت آیندگان، دردل تاریخ ضبط خواهد شد.
ﻟﻄﻒ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ، ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ ﻣﺠﯿﺪ اﺧﻮان: ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺧﯿﺒﺮ ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮردم. ﭘﺎم ﺑﺪ ﺟﻮري ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ.ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﻢ ﻋﻘﺐ و از آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪم ﻣﺸﻬﺪ ﻣﻘﺪس. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ، از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ. ﻫﻤﺎن روز ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺎﺟﯽ ﺑﺮوﻧﺴﯽ، ﭼﻬﺎر روز آﻣﺪه ﻣﺮﺧﺼﯽ. ﯾﻘﯿﻦ داﺷﺘﻢ ﺳﺮاغ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ آﯾﺪ. ﺗﻮ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻫﺎ ﮐﺎرش ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮد؛ ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻣﺠﺮوح، و از ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا ﺳﺮ ﻣﯽ زد. اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ. وﻟﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﻫﻨﻮز از ﮔﺮد راه ﻧﺮﺳﯿﺪه، ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺳﺮاﻏﻢ. آن وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺿﺪ ﺑﻮد.وﻗﺘﯽ وارد اﺗﺎق ﺷﺪ، ﻗﯿﺎﻓﻪ اش ﺑﺸﺎش ﺑﻮد و ﺧﻨﺪان. ﺳﻼم و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺎج آﻗﺎ، ﺷﻤﺎ ﭼﻬﺎر روز ﻣﺮﺧﺼﯽ داري، ﺑﺎز دوره اﻓﺘﺎدي ﺧﻮﻧﻪ ي ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت زﺧﻤﯽ ﺷﺪن«: ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ اﺻﻼً ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ اوﻣﺪم، ﮐﺎر دﯾﮕﻪ اي ﻧﺪارم اﯾﻦ ﺟﺎ«. ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﺮدد ﮔﻔﺘﻢ: »ﭘﺲ ﺧﺎﻧﻮاده ﭼﯽ؟« »ﺧﺎﻧﻮاده رو ﻣﻦ ﺳﭙﺮدم ﺑﻪ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ(، ﻋﯿﺎﻟﻤﺎن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎءاﷲ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ اﯾﺴﺘﺎده«. ﮔﻔﺘﻢ: »اﮔﺮ ﺟﺴﺎرت ﻧﺒﺎﺷﻪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻮ اﯾﻦ زﻣﯿﻨﻪ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ دارﯾﻦ«. ﺗﻮ ﺟﺎش ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪ. ﺻﻮرﺗﺶ را آورد ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮ. راﺳﺖ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻬﺎم ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ دوﻧﯽ اﺧﻮان، ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﺑﺮام ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺒﻪ«. »ﭼﯽ؟« »ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ آم ﻣﺮﺧﺼﯽ، ﺗﺎ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮔﺬارم ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﺸﮑﻼت ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻪ؛ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﻪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻮﻧﻪ اش ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻪ، اون ﯾﮑﯽ دﺳﺘﺶ از ﺑﻨﺪ در ﻣﯽ ره،... ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر دردﺳﺮ ﭘﺸﺖ درد ﺳﺮ وﻟﯽ از ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ آم ﺑﯿﺮون، دﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮي ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﻤﻪ ﭼﯽ آروم ﻣﯽ ﺷﻪ«. ﻟﺒﺨﻨﺪ زد. اداﻣﻪ داد: »ﻃﻮري ﺷﺪه ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮم ﻣﯽ ﮔﻪ: »ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻧﯿﺎي«! زدﯾﻢ زﯾﺮ ﺧﻨﺪه.آﺧﺮ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﮑﻪ اﺻﻠﯽ را ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼً آﻗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪه ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﮐﺲ دﯾﮕﺮي ﻫﺴﺖ؛ ﭼﻮن وﻗﺘﯽ ﻣﯽ رم ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﺸﮑﻼت ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻪ، وﻗﺘﯽ ﻣﯽ آم ﺟﺒﻬﻪ، ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارن...«. ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻟﻬﺎ از آن روز ﻣﯽ ﮔﺬرد.ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ، ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻓﺶ را ﺑﻬﺘﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪم. ﻫﻤﺴﺮش ﺗﻮ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺤﻘﺮ و ﺑﺎ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ي ﻗﺪو ﻧﯿﻢ ﻗﺪ را ﺑﺰرگ ﮐﺮد، ﺧﻮدش داﺳﺘﺎن ﻣﻔﺼﻠﯽ دارد. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﯾﮑﯽ از ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺗﺮ. دوﺗﺎ را ﻓﺮﺳﺘﺎد داﻧﺸﮕﺎه، دو ﺗﺎ از ﭘﺴﺮﻫﺎ را ﻫﻢ داﻣﺎد ﮐﺮد.ﺑﻘﯿﻪ ﺷﺎن ﻫﻢ ﺑﺎ درﺳﻬﺎ و ﻧﻤﺮه ﻫﺎي ﺧﻮب دارﻧﺪ اداﻣﻪ ي ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻣﯽ دﻫﻨﺪ. ﺧﺪا رﺣﻤﺘﺶ ﮐﻨﺪ، از ﻟﻄﻒ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ( ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده اش، ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ ﺑﻮد.
ﯾﮏ ﻗﻄﺮه اﺷﮏ ( قسمت اول) ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺪاي زﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﭼﺎدرم را ﺳﺮﮐﺸﯿﺪم ورﻓﺘﻢ دم در. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ دو، ﺳﻪ ﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺳﭙﺎه. ﭼﻨﺪ ﺑﺎري ﺑﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺳﻼم ﮐﺮدﻧﺪ. »ﺳﻼم، ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ، اﻣﺮي ﺑﻮد؟« »ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، ﻟﻄﻔﺎً ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ي آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ رو ﺑﯿﺎرﯾﻦ«. ﺧﻮاﺳﺘﺸﺎن ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﻮد و ﻣﻬﻢ. ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﮐﻪ ﺳﺮم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮد، ﺗﻌﺠﺐ زده ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »ان ﺷﺎءاﷲ ﻗﺮاره اﯾﺸﻮن ﻣﺸﺮف ﺑﺸﻦ ﻣﮑﻪ«. »ﻣﮑﻪ؟«! ﯾﮑﯽ ﺷﺎن ﮔﻔﺖ: »ﺑﻠﻪ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺗﻮ اﯾﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﺎﻫﮑﺎر ﮐﺮدن و ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ از ﻃﺮف ﺷﺨﺺ ﺣﻀﺮت اﻣﺎم، ﻣﯽ ﺧﻮان ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺸﻮن ﻣﮑﻪ، ﺗﺸﻮﯾﻘﯽ«. ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ام را ﺗﻮ ﺻﺪام رﯾﺨﺘﻢ و زود ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺧﻮدﺷﻮن ﺧﺒﺮدارن؟« »ﻧﻪ، ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﮐﺎرﻫﺎﺷﻮن رو ﺑﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ از ﺗﻬﺮان ﺑﺮن ﻣﮑﻪ«. زود رﻓﺘﻢ ﺗﻮ وﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ اش را آوردم. ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ. دو روز ﺑﻌﺪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ را آورﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ: »اﻟﺤﻤﺪاﷲ ﻫﻤﻪ ي ﮐﺎرﻫﺎ ﺟﻮر ﺷﺪ«. ﯾﮑﯽ ﺷﺎن ﺑﺴﺘﻪ اي داد ﺑﻪ ام. »ﭼﯿﻪ؟« »ﻟﺒﺎس اﺣﺮام آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯿﻪ«. ﻗﻀﯿﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﻮب اﯾﺸﻮن ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺴﺘﻦ«! »وﻗﺘﺶ ﺑﺸﻪ، ﺧﻮدﺷﻮن ﻣﯽ آن ﻣﺸﻬﺪ«. وﻗﺘﯽ رﻓﺘﻨﺪ، آﻣﺪم ﺗﻮ. ﻧﻔﺴﯽ ﺗﺎزه ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم، ﺑﺎز زﻧﮓ زدﻧﺪ. »دﯾﮕﻪ ﮐﯿﻪ؟«! رﻓﺘﻢ دم در. زن ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮد. »زود ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ داري«. »ﮐﯿﻪ؟« »آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ«. ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻄﻮر ﺧﻮدم را رﺳﺎﻧﺪم ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ.ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﺳﻼم ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، ﺟﺮﯾﺎن را ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﮔﻔﺖ: »ﻣﮑﻪ ﮐﺠﺎ؟ ﻣﺎ ﮐﺠﺎ؟« ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دارد ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻧﻪ، واﻗﻌﺎً ﺧﺒﺮ ﻧﺪارد. ﺑﻪ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎي ﮐﺎر ﻫﺴﺘﯿﻦ؟ ﺗﺎ ﺣﺘﯽ ﻟﺒﺎس اﺣﺮام ﻫﻢ ﺑﺮاﺗﻮن ﺧﺮﯾﺪن«. »ﻧﻪ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، ﻣﺎ ﻣﮑﻪ اي ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ«. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻢ ﺑﺎور ﻧﮑﺮد، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﺮد، وﻟﯽ ﺧﻮدش را، ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش، ﻻﯾﻖ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ. دو روزﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺘﺶ، آﻣﺪ. روز ﺑﻌﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮد و رﻓﺖ ﺗﻬﺮان. از آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﺮف ﺷﺪ ﺣﺞ. ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻨﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﮐﯽ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدﯾﻦ؟« ﮔﻔﺖ: »ان ﺷﺎﺋﺎﷲ اﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺮﺳﻢ ﺗﻬﺮان، زﻧﮓ ﻣﯽ زﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ي ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ و ﺑﻪ ﺗﻮن ﻣﯽ ﮔﻢ«. دو، ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ، ﺑﺮادر ﺧﻮدش و ﺑﺮادر ﻣﻦ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﻮﺑﻪ وﻗﺘﯽ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ، ﺑﺮاﺷﻮن دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ«. ﺑﺮادرش ﺧﻨﺪﯾﺪ.ﮔﻔﺖ»:ﻣﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪش رو ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪم، ﺗﺎزه ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ داداش ﺧﻮدﺗﻮن ﺧﺮﯾﺪه...«. ﺧﻮدم ﻫﻢ از ﻫﻤﺎن روز دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪم.ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف، دﯾﮕﺮ ﺳﻨﮓ ﺗﻤﺎم ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ.ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ و ﺑﺴﺎط ﺑﺴﺘﻦ ﯾﮏ ﻃﺎق ﻧﺼﺮت را ﻫﻢ ﺟﻮر ﮐﺮدﯾﻢ. ﮔﻔﺘﯿﻢ: »وﻗﺘﯽ از ﺗﻬﺮان زﻧﮓ زد، ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﻤﺶ«. ﻫﻤﻪ ي ﮐﺎرﻫﺎ روﺑﺮاه ﺷﺪ.ﯾﮏ روز رﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎدرم ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ اش ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد.ﮔﺮم ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮدﯾﻢ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ، در ﻧﺰده، دوﯾﺪ ﺗﻮ! ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﯿﺠﺎن زده ﺑﻮد. »ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟«! »ﺑﺪو ﮐﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ از ﻣﮑﻪ اوﻣﺪن«. «!ﻧﻪ» از ﺗﻌﺠﺐ ﯾﮑﻪ اي ﺧﻮردم.ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎور ﮐﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، اﻻن ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ اﺳﺖ«. ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻄﻮر ﭼﺎدر ﺳﺮ ﮐﺮدم. دﻣﭙﺎﯾﯽ ﻫﺎ را ﭘﺎ ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، دوﯾﺪم ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪ. ﺗﻮ ﮐﻪ رﻓﺘﻢ، دﯾﺪم ﺑﻠﻪ، ﺑﺎ دو ﺗﺎ ﺣﺎﺟﯽ دﯾﮕﺮ، ﮐﻨﺎر اﺗﺎق ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ. روي ﻟﺒﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻮد. ﻣﺎدرم ﻫﻢ رﺳﯿﺪ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، و ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮادرش و ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ آﻣﺪﻧﺪ.ﺑﺎ ﻫﻤﻪ روﺑﻮﺳﯽ ﮐﺮد و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ. ﺧﻨﺪه از ﻟﺒﺶ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺑﺎ دﻟﺨﻮري ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ ﺑﯽ ﺳﺮو ﺻﺪا اوﻣﺪﯾﻦ؟«! ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﭼﯽ ﺷﺪه. ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض. ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود ان ﺷﺎءاﷲ ﻣﯽ ﺧﻮام ﻣﺸﺮف ﺑﺸﻢ ﺣﺮم. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﻫﺮ ﮐﺎر دﻟﺘﻮن ﺧﻮاﺳﺖ، ﺑﮑﻨﯿﺪ«. دﻟﺨﻮرﺗﺮ ﺷﺪم.رو ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺑﺮادرم. ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ ﭼﺮا ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر واﯾﺴﺘﺎدي؟« »ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ آﺑﺠﯽ؟« »اﻗﻼً ﺑﺮﯾﻦ ﯾﮑﯽ از ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ رو ﺑﯿﺎرﯾﻦ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ«. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ اﻻن اﯾﻦ ﺟﺎ ﺧﻮدم رو ﻣﯽ ﮐﺸﻢ و ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ رو ﻧﻪ، ﺣﺎل آﻗﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺿﺪ ﺣﺎل زد ﺑﻪ ﻣﺎ«. »ﮔﻔﺖ ﮐﻪ، ﻣﻦ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﻣﺸﺮف ﻣﯽ ﺷﻢ ﺣﺮم، ﺷﻤﺎ ﻃﺎق ﺑﺒﻨﺪﯾﺪ، ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﮑﺸﯿﺪ، ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﮐﺎر دارﯾﺪ، ﺑﮑﻨﯿﺪ«. ﺣﺮﺻﻢ در آﻣﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ»:اﻻن ﮐﺎرﺗﻮن ﺧﯿﻠﯽ اﺷﺘﺒﺎه ﺑﻮد، ﻣﺮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﻣﺎ ﭼﻮن ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺧﺮج ﺑﺪﯾﻢ و از ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺷﻤﺎ ﺑﯽ ﺳﺮو ﺻﺪا اوﻣﺪﯾﻦ«. »ﺷﻤﺎ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﺗﺎ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ«. ﺻﺒﺢ ﻓﺮدا، دم اذان آﻣﺎده ي رﻓﺘﻦ ﺷﺪ.ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد دﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺑﺸﯿﻦ، ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮي ﻣﺸﺮف ﻣﯽ ﺷﯿﻢ ﺣﺮم و ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ده ﻧﻤﯽ آﯾﻢ«. از ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻨﺪﺑﯿﺮون.دﯾﮕﺮ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ ﺑﻮدم ﺳﺎﻋﺖ ده ﻣﯽ آﯾﻨﺪ... ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮز از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻓﮑﺮ آﻣﺎده ﮐﺮدن ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﻮدم، ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ در زدﻧﺪ. رﻓﺘﻢ دﯾﺪم ﻫﺮ ﺳﻪ ﺗﺎﺷﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ! »ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺳﺎﻋﺖ ده ﻣﯽ آﯾﻦ؟« ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ. آن دو ﻧﻔﺮ ﺣﺎﺟﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم، ﺻﺪام زد. »ﺑﯿﺎ اﯾﻦ ﺟﺎ ﮐﺎرت دارم«. رﻓﺘﻢ.ﻧﮕﺎم ﮐﺮد. ﮔﻔﺖ: »ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻦ ﻃﺎق ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ، ﻣﮕﺮ ﻣﻦ رﻓﺘﻢ اﺳﻢ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ؟« ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺘﻢ. دﻧﺒﺎل ﺣﺮﻓﺶ را ﮔﺮﻓﺖ. »ﺣﺎﻻ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻣﺸﺮف ﺷﺪم ﻣﮑﻪ و ﻣﺪﯾﻨﻪ، ﻧﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﺳﻢ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ، رﻓﺘﻢ زﯾﺎرت، ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﺑﻮده ﻧﺼﯿﺐ ﺷﺪه«.
ﯾﮏ ﻗﻄﺮه اﺷﮏ ( قسمت دوم) دﻗﯿﻖ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺻﻮرﺗﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب ﮔﻮش ﺑﺪه ﺑﺒﯿﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮام ﺑﮕﻢ؛ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﺴﯿﺠﯽ ام، ﻓﺮض ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﻫﻢ زﯾﺮ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺪاﻗﺖ و ﺷﻬﺪاي دﯾﮕﻪ؛ ﺧﻮدت رو ﺑﮕﺬار ﺟﺎي ﻫﻤﺴﺮ اوﻧﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻄﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، رﻓﺘﻪ ﻣﮑﻪ و ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻃﺎق ﺑﺴﺘﻪ؛ ﺷﻤﺎ از اون ﺟﺎ رد ﺑﺸﯽ، ﺑﺎ ﺧﻮدت ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ اون ﻫﻢ ﺗﺎزه ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ي ﮐﻮﭼﯿﮏ؟« ﺑﺎز ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﻧﻤﯽ ﮔﯽ:ﻫﺎ، ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺎ رو ﮐﺸﺘﻦ، ﺧﻮدﺷﻮن اوﻣﺪن رﻓﺘﻦ ﻣﮑﻪ، ﻫﻤﯿﻦ رو ﻧﻤﯽ ﮔﯽ؟« ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته «. شما درست می گی »: گفتم ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته «. شما درست می گی »: گفتم اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه، می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟!طاق بستن »: انگار گرم شد.گفت «؟ یعنی چی؟ مراسم چیه حالا هر کس می خواد بیاد خونه ي ما قدمش رو چشمهامون، ما خیلی هم خوب »: وقتی دید قانع شدم، گفت ...« ازشون پذیرایی می کنیم تا سه روز مهمانها همین طور می آمدند و می رفتند.ما هم پذیرایی می کردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتند، خرج دادند و همه را دعوت کردند. تو این مدت، جالب تر از همه این بود که هر کس می آمد خانه مان، تازه می فهمید حاج آقا رفتند مدینه و مکه.
ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎي ﺷﺨﺼﯽ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﻇﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺎر ﺑﺎ ﻫﻢ آﻣﺪﯾﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ.او رﻓﺖ دﻧﺒﺎل ﮐﺎرش و ﻣﻦ ﻫﻢ رﻓﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف، ﺧﺴﺘﮕﯽ راه ﻫﻨﻮز ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻣﺪ ﺳﺮوﻗﺘﻢ. ﮔﻔﺘﻢ: »اﺳﺘﺮاﺣﺖ دﯾﮕﻪ ﺑﺴﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﯿﺮه ان ﺷﺎءاﷲ، ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: آره، اوﻣﺪم ﮐﻪ ﻫﻢ ﺧﻮدت رو ﺑﺒﺮم، ﻫﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ رو«. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮاب ﻧﻤﺎﻧﺪ.زد ﭘﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ ام و ﮔﻔﺖ»:زود ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ«. دﯾﺪم ﮐﻢ ﮐﻢ ﻗﻀﯿﻪ دارد ﺟﺪي ﻣﯽ ﺷﻮد.ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﮐﺠﺎ؟« »ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪر ﺑﺪون ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﺎر دارﯾﻢ«. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ اش ﭼﻬﺎر روز ﻣﺮﺧﺼﯽ دارﯾﻢ، ﻫﻤﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﻮن ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ اﺳﺘﺮاﺣﺘﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟« ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. دﺳﺖ ﻣﺮا ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد.ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ رو ﺑﮕﺬار ﮐﻨﺎر، زود ﺑﺎش ﮐﻪ دﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ«. ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم و ﺑﺎ ﻫﻢ راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ. ﺑﯿﻦ راه از ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﺳﺮ زدﯾﻢ.ﭼﯿﺰﻫﺎي زﯾﺎدي ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﻤﻪ را ﻫﻢ ﻣﯽ داد ﮐﺎدو ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.ﺑﺎر آﺧﺮ ﮐﻪ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﯾﻢ و راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ، ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﯽ ﮔﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢﺣﺎﺟﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ رﯾﻢ دﯾﺪن ﺷﻬﺪا«. »دﯾﺪن ﺷﻬﺪا؟«! » در اﺻﻞ ﻣﯽ رﯾﻢ دﯾﺪن ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎي ﺷﻬﺪا، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اوﻧﺎ ﻫﻢ ﺑﻮي ﺷﻬﺪا رو ﻣﯽ دن، ﻣﯽ دوﻧﯽ ﮐﻪ روح ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ي ﺧﺎﻧﻮاده اش ﻫﺴﺖ، در ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ دﯾﺪن ﺧﻮد ﺷﻬﺪا ﻣﯽ رﯾﻢ...«. ﮔﺮدان ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻬﯿﺪ داده ﺑﻮد.آن روز ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺗﮏ ﺗﮑﺸﺎن ﺳﺮ زدﯾﻢ. ﺗﻮ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﺑﺴﺘﮕﺎن ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ، ﯾﮑﯽ از آن ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎ را ﻣﯽ داد. ﮐﺎرﻣﺎن ﺗﺎ ﻏﺮوب ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه ﺑﻮد.اذان ﻣﻐﺮب را ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺗﻮ ﯾﮑﯽ از ﻣﺤﻠﻪ ﻫﺎي ﺟﻨﻮب ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻮدﯾﻢ.رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻞ.ﻧﻤﺎز را ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز و ﻣﺨﺘﺼﺮي ﺗﻌﻘﯿﺒﺎت، داﺷﺘﻢ آﻣﺎده ي رﻓﺘﻦ ﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﮔﻔﺖ: »اﻟﻬﯽ ﺑﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﻮ«! ﮔﻔﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﯾﮑﺮاﺳﺖ رﻓﺖ ﭘﻬﻠﻮي ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎز. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﭼﻪ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ.وﻟﯽ دﯾﺪم ﯾﮑﻬﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ. آن روﺣﺎﻧﯽ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ را ﮔﺮم ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و اﺣﺘﺮاﻣﺶ را ﺧﯿﻠﯽ داﺷﺖ. ﺑﺎ ﻫﻢ رﻓﺘﻨﺪ ﭘﺎي ﺗﺮﯾﺒﻮن. آﻗﺎي روﺣﺎﻧﯽ رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ و ﺑﻌﺪ از ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ، اداﻣﻪ داد»:اﻣﺸﺐ اﻓﺘﺨﺎر اﯾﻦ رو دارﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن ﻋﺰﯾﺰ ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺣﺎج آﻗﺎ ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎً از دﻻور ﻣﺮدﯾﻬﺎي اﯾﺸﺎن ﺷﻨﯿﺪه اﯾﺪ«. ﻫﻤﻬﻤﻪ اي از ﺑﯿﻦ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺻﻠﻮات ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﺧﻮﻧﺴﺮد و آرام اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. اﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر دﯾﮕﻪ رو ﻫﻢ دارﯾﻢ ﮐﻪ از ﺻﺤﺒﺘﻬﺎي اﯾﻦ رزﻣﻨﺪه ي ﻋﺰﯾﺰ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ و ان ﺷﺎﺋﺎﷲ ﻫﻤﻪ ﻣﻮن ﺑﻬﺮه ببریم ﺟﻤﻌﯿﺖ دوﺑﺎره ﺻﻠﻮات ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮن. ﺑﻌﺪ از ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ، ﺑﻨﺎ ﮔﺬاﺷﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ. از ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ ﮔﻔﺖ و از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ را ﺧﺎﻟﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺮ ﺷﻮرﺣﺮف ﻣﯽ زد و ﻣﺴﻠﻂ. ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﯾﺎد ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﯿﺎت اﻓﺘﺎده ﺑﻮدم، و ﯾﺎد ﺣﺎل و ﻫﻮاي ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﺮاي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ. واﻗﻌﺎً ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽ، ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ از دﻧﯿﺎ و از ﺗﻤﺎم ﺗﻌﻠﻘﺎت دﻧﯿﺎﯾﯽ؛ اﺛﺮ ﺻﺤﺒﺖ او. ﺗﻮ آن ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، دﯾﺪم ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﻓﺎزﻣﻌﻨﻮﯾﺎت و دﯾﺪم ﻣﺴﺠﺪ ﯾﮑﭙﺎرﭼﻪ ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن ﺷﺪه. ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺻﺤﺒﺘﺶ، ﺗﻮ ﭼﻬﺮه ي ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ واﺿﺢ و آﺷﮑﺎر ﺑﻮد. ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﺑﻌﺪ از ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ، ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺟﻮاﻧﻬﺎ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ. ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺷﺎن ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪاً ﺟﺬب ﺳﭙﺎه ﺷﺪﻧﺪ. آﺧﺮ ﺷﺐ، وﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺎج آﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﺮا درﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﺟﻮر ﮐﺎرﻫﺎ؟« ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ ﺧﻮام اﺟﺮي ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻻاﻗﻞ ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ رو ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا ﻣﯽ دﯾﻦ، ﭘﻮﻟﺶ رو ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ از ﺳﭙﺎه ﮔﺮﻓﺖ«. »ارزش اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﮐﻪ آدم از ﺟﯿﺐ ﺧﻮدش ﻣﺎﯾﻪ ﺑﮕﺬاره«. وﻗﺘﯽ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﻣﯽ زد ﺑﻪ ﺣﻘﻮق ﮐﻢ او ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد م و ﺑﻪ اﻓﺮاد ﺗﺤﺖ ﺗﮑﻠﻔﺶ . -1 ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﻫﻤﺮاﻫﯽ اش را داﺷﺘﻢ، ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎي دور و ﻧﺰدﯾﮏ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ و از ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا و ﻣﻔﻘﻮدﯾﻦ، و از ﻣﺠﺮوﺣﺎن ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ. ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ اﮔﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ ﺧﺮاب ﻣﯽ ﺷﺪ، ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از رﻓﻘﺎ را ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺑﺎ وﺳﯿﻠﻪ ي ﺷﺨﺼﯽ و ﻫﺪاﯾﺎي ﺷﺨﺼﯽ، ﺑﻪ وﻇﯿﻔﻪ اش، ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش، ﻋﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﺮد
ﺑﻌﺪ از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﺪرش ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد. رﻓﺘﯿﻢ روﺳﺘﺎ و آوردﯾﻤﺶ ﻣﺸﻬﺪ. ﭘﯿﺶ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ دﮐﺘﺮ ﺑﺮدﯾﻢ. ﺣﺮف ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﯾﮑﯽ ﺑﻮد. ﺑﻌﺪ از ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: »اﯾﻦ دﯾﮕﻪ ﺧﻮب ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ«. ﻏﯿﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻫﻢ اﺷﺎره ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ روزﻫﺎي آﺧﺮ زﻧﺪﮔﯽ اش اﺳﺖ. ﻫﻤﺎن وﻗﺘﻬﺎ، ﯾﮏ روز ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ از ﺟﺒﻬﻪ زﻧﮓ زد. ﺟﺮﯾﺎن ﻣﺮﯾﻀﯽ ﭘﺪرش را ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﺑﺮاش دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ«. ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض ﮔﻔﺘﻢ: »ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﻣﺸﻬﺪ«. ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﺑﺮاي ﭼﯽ ﺑﯿﺎم؟ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺒﺮﯾﺪش دﮐﺘﺮ«. »ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ دﮐﺘﺮ ﻧﺒﺮده ﺑﺎﺷﯿﻤﺶ؟«! ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ. اﻧﮕﺎر ﺣﺪس زد ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ ﻧﺎراﺣﺘﯽ اداﻣﻪ دادم: »دﮐﺘﺮﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺧﻮب ﻧﻤﯽ ﺷﻪ، اﻻﻧﻢ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺮاﺑﻪ، ﺗﺎ ﺣﺘﯽ«... ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ اﻣﮑﺎن ﻣﺮدﻧﺶ ﻫﺴﺖ، ﺻﺪام ﻟﺮزﯾﺪ و ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ. ﺑﻌﺪش ﻏﻤﮕﯿﻦ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎ ﺷﺮاﯾﻂ ﻃﻮري ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎم ﻋﻘﺐ، ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻮت ﮐﻨﻪ«! ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎش ﮔﻔﺘﻢ: »اﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ زﻧﯽ؟« »ﻣﻼﺣﻈﻪ ي ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ از ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﻪ اي واﺟﺒﺘﺮه«. »ﭘﺲ اﮔﻪ ﺧﺪاي ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺑﺎت ﻃﻮري ﺷﺪ، ﭼﮑﺎر ﮐﻨﯿﻢ؟«! آﻫﺴﺘﻪ و ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﺮﯾﻦ دﻓﻨﺶ ﮐﻨﯿﺪ...«. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﺷﺪ، ﭘﺪرش ﻣﺮﺣﻮم ﺷﺪ، وﻟﯽ ﻣﺎ ﺟﻨﺎزه را دﻓﻦ ﻧﮑﺮدﯾﻢ. ﺑﺮادرﻫﺎ و ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ، و ﺗﻤﺎم ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ او ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯿﻤﮏ ﺗﺎزه ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ واﺳﻄﻪ ﭘﯿﺪاﯾﺶ ﮐﺮدم و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف زدم. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﺑﺎت ﺑﻪ رﺣﻤﺖ ﺧﺪا رﻓﺖ«. آﻫﺴﺘﻪ از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﮔﻔﺖ: »اﻧﺎﷲ و اﻧﺎاﻟﯿﻪ راﺟﻌﻮن«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﺟﻨﺎزه رو دﻓﻦ ﻧﮑﺮدﯾﻢ«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »اﯾﻦ ﺟﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮن ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﯾﻦ، ﺑﻌﺪ دﻓﻨﺶ ﮐﻨﻦ«. ﮔﻔﺖ: »اون دﻓﻌﻪ ﮐﻪ زﻧﮓ زدي، ﻫﻨﻮز ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﺮوع ﻧﺸﺪه ﺑﻮد، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺷﺮوع ﺷﺪه، دﯾﮕﻪ اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎم«. »ﻣﮕﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ؟! ﺑﯿﺴﺖ و ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺎ و زود ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮد«. ﮔﻔﺖ: »اﻻن ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺣﺘﯿﺎج ﻫﺴﺖ ﺗﺎ اون ﺟﺎ، ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺟﻨﺎزه رو دﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ«. ﭼﻬﻠﻢ ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﭘﺪرش، آﻣﺪ. ﻫﻢ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ، ﻫﻢ روﺳﺘﺎ. ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ روﺳﺘﺎ، ﺧﻮدش رﻓﺖ ﭘﺎي ﻣﻨﺒﺮ و ﮔﻔﺖ: »اﻻن اﻫﻞ آﺑﺎدي ﻫﻤﻪ ﺷﻮن اﯾﻦ ﺟﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪن«. ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻧﺪ.ﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ»:ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺑﮕﻪ؟« ﺻﺪاﯾﯽ ﺻﺎف ﮐﺮد وﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: »ﻫﺮ ﮐﯽ از ﺑﺎﺑﺎي ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﻣﻦ، ﻫﺮ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﮐﻪ داره، ﯾﺎ ﻗﺮض و ﻃﻠﺒﯽ داره، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺎد ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﻣﺴﺄﻟﻪ رو ﺣﻞ ﮐﻨﯿﻢ...«.