eitaa logo
مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
474 دنبال‌کننده
147 عکس
93 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حکم اعدام همسر شهید: خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ توارهاي حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش میرفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت : » هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم. « اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: »چرا؟ « می گفت: »این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان. « گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت. هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: » این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا الله اجر شهید رو دارم. « روزها کار و شبها، هم درس می خواند. هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید. یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : »مال امامه، تازه از پاریس اومده « طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید. تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین. »شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟! « صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: » مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟ « سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: » چه مزاحمتی از این بدتر؟! « فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: » عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم. « خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: » ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم. « »کدوم کارها؟ « »همینکه شما با شاه گرفتین. « بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: »بیا پایین. « رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم. صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: » مگه نمی خواي سرکار بري؟ « گفت: » نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست. ... « ظهر برگشت. »چی شد؟ خونه پیدا کردي؟ « »جاش چه جوریه؟ « »یک زیرزمینه، تو کوي طلّاب. « بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! » این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟ « لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: » این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکریک جایی بردارم براي خودمون. « تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت. »اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟! « »زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره. « تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه. شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجري و خاکی بود که اسباب واثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم: » اینو می خواي چکار؟ « گفت: » یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه. « وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت : »اگه یکوقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم. « یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد. صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند: » می ریم دنبالش، ان شا الله پیداش می کنیم. « آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز یک هو پیداش شد!
حکم اعدام ( قسمت دوم ) حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه »غیاثی « نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. به ام گفت: » اگه یکوقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی. « خداحافظی کرد ورفت. مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید. می گفتند: »مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن. « حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد. برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردي می کرد. با خودم گفتم : » توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شا الله که قبول می کنه. « به خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: » ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه. « هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک وتوکی از آن به اصطلاح شاه دوستها ،حسابی اذیتمان می کردند وزجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند: »اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟! « بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: » اوستا عبدالحسین زنده است. « باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: » کجاست؟ « گفت: »تو زندان وکیل آباده،. اگه می خواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه. « چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت. مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می گفتم: »پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟ « رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت. تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار ودستپاچه گفت: »سلام. « آهسته جوابش را دادم.گفت: »ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن. « نفس راحتی کشیدم .ادامه داد: »می خواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟ « بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: » شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم. « خداحافظی کرد و زود رفت. از خواشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد. نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابلاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم. » این همون عبدالحسین چند روز پیشه! « قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: »در رو ببند. « در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: » چیه؟ خوشحال شدین که شیرینی می دین؟ « گفتم: » من شیرینی نگرفتم. « آهی از ته دل کشید. گفت: » اي کاش شهید می شدم! « گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... .
حکم اعدام ( قسمت سوم ) آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لابلاي حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت: » اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همه اش سیلی می زد و می گفت: »پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟ « می گفتم: » کسی با من نبوده. « رو کرد به همون سروان و گفت: » نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه. « آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه. « عبدالحسین می خندید و از وحشیگري ساواك حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهاش را شکسته بودند . شکنجه هاي بدتر از این هم کرده بودنش.روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد. آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: » مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن. « عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید: » تو خانه سیمان دارین؟ « گفتم: »آره. « جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: »نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین. « صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: » آقاي برونسی رو دوباره گرفتن. « جور خاصی گفت: »خوب؟ « به ساك اشاره کردم. »نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید. « من و منی کرد. گفت: »حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم. « یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: »یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم. « زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم: »توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه. « چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لاي یکی شان.چند تاي از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لاي پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو چراغ خوراك پزي و تو یک قابلمه. یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد: » از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین. « -1 فرزندم حسن از همان واقعه به بعد، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام الله علیه )، این لکنت زبان تا حد زیادي رفع گردید.از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک بیماري شدم که تا مدتها گریبانم راگرفته بود واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را هم خواباندم رو متکا. شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمام ( سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توي خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند! هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزي گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند. باز هم آقاي غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقاي رضایی. و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: » لاي قالی رو بدین بالا. « داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: »یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟! « گفتم: » اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودي. « خندید. سراغ نوارهاي حساس را گرفت.گفتم: » خودتون پیدا کنید. « کمی گشتند و چیزي دستگیرشان نشد. گفت: » اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم. « متکا را آرودم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند: » یعنی اینا همین جوري اومدن و این نوارها رو ندیدن؟! « گفتم: » تازه قمست مهمش تو زیر زمینه. «
حکم اعدام ( قسمت چهارم ) وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراك پزي دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند. چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد. همان روزها با آقاي غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی برگشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: » چیه؟ «همان طور که می خندید، گفت: »حکم اعدام منه. « چشمام گرد شد. سند را با پرونده هاي عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها،پرونده او پرونده سنگینی بوده.لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.
فرشته واقعی همسر شهید: هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره ي شیرینی می افتم. تو نگاه عبدالحسین، مهربانی موج می زند. دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند.دور و برشان همه یک گله گوسفند است. سردي هواي کردستان هم انگار توي عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوك نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند. »دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟! « شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند، و از همان راهی که دیشب آمده بودند! » باید کاسه اي زیر نیم کاسه باشد. « سابقه کومله ها را داشتیم، پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد.همه را می کشیدند به نوکري خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار. به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم.حرکتشان کمی غیر طبیعی بود. یکهو فکري مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشاي زیر شکم گوسفندها. چیزي که نباید ببینم. دیدم: نارنجک! زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت. دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاري ها، به شان گفتم: »نترسید، ما باشما کاري نداریم. « نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه هاي خودم را نصیحت کنم. دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردي را نداشتند. دست آخر ازشات تعهد گرفتم، گفتم: » شما آزادید، می تونید برید. « مات و مبهوت نگاه می کردند. باروشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند.معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند، غولهاي عجیب و غریبی که کومله ها، از بچه هاي سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزي که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
علملیات بی برگشت حجت الاسلام محمد رضا رضایی: یک روز می گفت: آن موقع که من فرمانده ي گردان بودم، بین مسؤولین رده بالا، صحبت از یک علمیات بود. منطقه ي عملیات حسابی سخت بود و حساس. قواي زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ي ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی تو کمین ما نشسته بود. و انتظار می کشید. یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بی مقدمه گفتند: »برات یک مأموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟ « پرسیدم: »چیه؟ « »خلاصه اش اینه که تو این مأموریت، برگشتی نیست. « یکی شان زود گفت: »مگه اینکه معجزه بشه. « گفتم: »بگید تا بدونم مأموریتش چیه. « »تو این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروي دشمن، و از اینکه منتظر حمله ي ما هست، خودت خبر داري؛ بنابراین اگه ما تو این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست. « لحظه شماري می کردم هرچه زودتر از مأموریت گردان عبدالله با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من. »شما باید با گردانت بري تو شکم دشمن، باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوري دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهاي دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاري خدا، درصد پیروزي هم می ره بالا. « ساکت بودم. داشتم روي قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: »همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی یکی از شما هم برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رید تو محاصره ي دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیات رو قبول می کنی؟ « گفتم: »بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم. « شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه اي که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند.کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن. با ذکر و توسل، تو خط اول نفوذ کردیم. چهره ي بچه ها یکی از دیگري مصمم تر بود. قدمها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهاي دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد. دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم.بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست تو حلقه ي دشمن. یک طرف ما نیروهاي زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهاي پیاده ي عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید. سکوت و هم انگیزي، سنگینی اش را انداخته بود تو تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم. شروع کردند به جا گرفتن. صداي نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و بر را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودي نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صداي من هستند. تو دلم گفتم: »خدایا توکل بر خودت. « یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: »الله اکبر. « سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صداي شلیک اسلحه ها بلند شد. تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم. دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله ي چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش. از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیربارهاي جورواجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد.کاري که باید می کردیم، کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یکدفعه داد زدم: »دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه. ...« هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه اي دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توي دهان می چرخید. با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه ي بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، می زدند. پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرار گاه می ماندم. مدتی بعد، بالاخره سر وصداي بیسیم بلند شد.یکی از فرماندهان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم. گفت: »ایثار شما الحمدلله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین. « نیروها از محورهاي دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند.سریع بلند شدم، بچه ها هم. چند دقیقه ي بعد راه افتادیم طرف عقب. پیروزي چشمگیري نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. از قدرت خدا و لطف ائمه ولی، تنها یکی، دو شهید داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح!
صف غذا حجت الاسلام محمد رضارضایی: توجبهه ها توفیق نداشتم کنار او باشم. من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که تو خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. »آقاي برونسی!... صف غذا!... « با خودم گفتم: »شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده ي گردان شده! « رفتم جلو.احوالش را پرسیدم و گفتم:شما چرا ایستادي صف غذا؟! مگر فرمانده گردان... « بقیه ي حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. با ناراحتی گفت: »مکه فرمانده ي گردان با بسیجی هاي دیگه فرق می کنه که غذا بدون صف بگیره. ...« یاد حدیثی افتادم: »من تواضع الله رفعه الله. پیش خودم گفتم: »بیخود نیست آقاي برونسی این قدر تو جبهه ها پر آوازه شده. « بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
انگشتر طلا همسر شهید تو یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: »اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام. « تو همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاري نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه. روزي که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: »شما براي همین سالم اومدین. « خندید. گفت: »وقتی نذر می کنی، براي جبهه نذر کن. « »چرا؟ « »چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببري حرم بندازي. « از دستش دلخور شدم، ولی چیزي نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم. تو عملیات بعدي، بدجوري مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهدو جریان را به ما گفت.خواستم با خودش صحبت کنم،گفتند: »حالشون جور حرف زدن نیست. « همان روز برادرم خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فرداي آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: »چه خبر؟ حالش خوبه؟ « خندید. گفت: »خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی. « فکر کردم می خواهد دروغ بگوید.به ام.عصبی گفتم: »شوخی نکن، راستش رو بگو. « »باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد. « باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: »یک پیغام خیلی مهم هم براي شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ... « امانش ندادم.پرسیدم: »چه پیغامی؟ « »اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت:اون انگشتري رو که عملیات قبل نذر کرده بودي، همین حالا برو حرم بندازش تو ضریح. « گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: »اون که می گفت این کارو نکنم. « گفت: »جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم ...« با هواپیما آوردنش مشهد.حالش طوري نبود که بشود بیاید خانه. از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان. رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم، توي راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتنن: وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود.موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم: »تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازي! « پرسیدیم: »شما خودتون حرفهاش رو شنیدین. « گفتند: »بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد. « وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: »تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا(علیهم السلام) تشریف آوردن بالاي سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهاي من و می فرمودند: این خوش گوشت است، ان شاءالله زود خوب می شود. « حاجی می گفت: »خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حال است؟ « من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: »بگویید همان انگشتر را بیندازند توي ضریح. « گونه هاي برادرم خیس اشک شده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح، فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یاد آوري این نکته که: »هرچیز به جاي خویش نیکوست. «
با سلام به اطلاع عزیزان علاقمند به شرکت در مسابقه می‌رساند، به منظور دسترسی راحت‌تر شما به محتوای مسابقه از امروز تا دوشنبه به تدریج داستان‌های گلچین کتاب خاک‌های نرم کوشک بارگذاری خواهد شد.
خاطره ي تپه ي 124 (قسمت اول) سید کاظم حسینی: قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه.عقبه ي والفجر مقدماتی، منطقه اي بود که تو »فتح المبین « آزاد شد. یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم.گفت: »بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم. « منطقه ي فکه، رمل شدیدي داشت.نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روي می کرد تا بعد بتواند توي رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم.گفتم: »خب ما که هر شب داریم کار می کنیم. « گفت: »نه، باید یک برنامه ریزي دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه. « لبخند زد.ادامه داد: »ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه. « نشستم ترك موتور.گازش را گرفت و راه افتاد. دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پاي یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روي تپه نشستیم.تو راه به ام گفته بود: »می خوام برات خاطره ي اون تپه رو تعریف کنم. « فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ي گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک محور رفت، و من از محور دیگر. هوا هنوز بوي صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ي تپه صد و بیست و چهار: آن طور که فرمانده ي عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود. تازه وقتی پاي تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: »به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه. « شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پاي همین تپه، مشکل حادي پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم: »بخوابین. « همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودي، صداي نفس کسی را نمی شنیدي. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صداي بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. چند دقیقه گذشت و خبري نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهاي دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی هاي پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوري که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذتشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم. چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر. زیاد غصه ي این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ي دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبري نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین(علیهم السلام). از همان اول صورتم خیش اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه اي اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خداي نکرده اسلحه اي چیزي به هم نخورد، تیري شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعاي توسل را داشتم می خواندم، همین طوري از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه).دیدم خبري نشد.حضرت فاطمه ي زهرا(سلام الله علیها) را خطاب کردم و به شوخی گفتم: »مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبري نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟! «
خاطره ي تپه ي 124 (قسمت دوم) انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگري را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم: »اومدم در خونه ي شما که با اون دستهاي کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید. «مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: »توکل بر خدا شروع کنید. « عبدالحسین، حرفهاش که به این جا رسید، ساکت شد.صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد.خیره ي دور دستها بود.انگار همان صحنه ها را داشت می دید.کمی بعد دنبال حرفش را گرفت: حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد. وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم.همه رفته بودند! از سیم خاردار ها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم.فقط می دانم تو مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند.همین دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالا سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد بدون فرمانده. بچه ها از محورهاي دیگر عملیات را شروع کرده بودند.بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام منطقه افتاد دست ما. تو مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیمهاي ما بود. بچه ها اسیرشان کردند.می گفتند: »ما فقط یکهو دیدیم نیروهاي شما رسیدن و سنگرها، یکی بعد دیگري تصرّف می شد. « صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم.مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید.می گفت: »تو چکار کردي که تونستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببري؟!اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سردرگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود. « بنده ي خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت: »از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم. «
حالی براي نماز سید کاظم حسینی: یک ساعتی مانده بود به اذان صبح.جلسه تمام شد.آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روي زمین. فکر می کردم عبدالحسین هم می خوابد.جورابهاش را در آورد.رفت بیرون! دنبالش رفتم. پاي شیر آب ایستاد.آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ي ما، فشار کار روي او بود.طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم حالی براي نماز شب داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم.فکر این را می کردم که تا یکی ، دو ساعت دیگر سرو کله ي فرمانده ي محور پیدا می شود.آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: »بالاخره بدن تو بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. « رفتم تو چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. »بلند شین، نمازه. « بلند شدم و پلکهام را مالیدم.چند لحظه اي طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم.معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی1 سید کاظم حسینی فرمانده ي کلّ سپاه آمده بود منطقه ي ما، قبل از عملیات رمضان. تو رده هاي بالا،صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود.بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه.) همان روز، مسؤول تیپ یک جلسه ي اضطراري گذاشت.تازه آن جا فهمیدیم موضوع چیست: دشمن تانکهاي «T-72» را وارد منطقه کرده بود.دو گردان مکانیزه ي خیلی قوي، پشت خط مقدمش انتظار حمله به ما را می کشیدند. بچه هاي اطلاعات -عملیات، دقیق و خاطر جمع می گفتند: »اونها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن به مون. « فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لاي درزش نمی رفت.در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده شکست بخورد!تو جلسه صحبت زیادي شد. بعد از کلی صحبت، بنا بر این گذاشتند که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهاي «T- 72» را منهدم کنیم. این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل ازآن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکار نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی چی به شان اثر نمی کرد، اگر هم م ی خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله ي خیلی نزدیک شلیک می کردي، و به جاي حساس هم باید می زدي. آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو براي عملیات بروند، و از چه طریقی اقدام کنند؟ سه گردان مأمور این کار شدند.فرمانده ي یکی شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم براي شناسایی، چهره ي او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد. تا نزدیک خط دشمن رفتیم.یک هفته اي می شد که عراقی ها روي این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود.جلوي دژ موانع زیادي تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده ي تیپ می گفتند: »شما فقط بگو براي برگشتن چکار کنیم. « ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. براي همین مهم تر از همه، قضیه ي سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده ي تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم. از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان. دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پاي فرمانده اش رفته بود روي مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه اي براي پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: »چکار می کنی حاجی؟ تیکی بردار بریم دیگه. « حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش. نگرفت. گفت: »دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه! « حال و هواي خاصی داشت. خواستم توپرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (س)ادرکنی. اشک تو چشمهاش حلقه زد.همان را بوسید و بست به پیشانی.تو فاصله ي چند دقیقه آماده شدیم.با بدرقه ي گرم بچه ها راه افتادیم.حقّا که انقلابی شده بود مابینمان.ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد... آن شب تنها گردانی که رسید پاي کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروي بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوي دشمن، تو همان دشت صاف و وسیع. سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالاي سرما!تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوك ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد.پشت بندش صداي شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه ي نابرابري درست شد؛ آنها توي یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازي که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوري که بچه ها خیلی زود توي خاك فرو رفتند. دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ي تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه اي که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود.در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره ي شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود.رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.
خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت دوم) خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوي عملیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود.یقین کرده بودند همیشه تو سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادي می زد براي حفظ جان بچه ها، ولی هیچ وقت تسلطش را به اوضاع از دست نمی داد و تو همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد که ما یک گروه شناسایی هستیم.به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده باشند. من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم.گفت: »یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره. « سینه خیز رفتم تا آخر ستون.سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. بعضی ها بدجوري زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صداي ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لاي دندانهاش و فشار می داد که صداش در نیاید.سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود از لاي دندانهاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش . ما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان صحیح وسالم بود. بردمش عقب ستون. آهسته به اش گفتم: »هوا رو داشته باش که یکوقت صداي ناله کسی در نیاد. « پرسید: »نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟ « با تعجب گفتم: »این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم. « »پس عملیات چی می شه؟ « »مرد حسابی!با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی. « منتظر سؤال دیگري نماندم. دوباره، به حالت سینه خیز، رفتم -1 با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب میآمد -2 فرداي آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، رد فرو رفتگی دندانها تو پوست و گوشت دستش مانده است! -3 از فرمانده محورهاي لشکر 5 نصر و هم یکی از دستیارهاي شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش به فوج آسمانیان پیوست سرستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد. »انگار نمی خواي برگردي حاجی؟ « چیزي نگفت.از خونسردي اش حرصم در می آمد.باز به حرف آمدم: »می خواي چکار کنیم حاج آقا؟ « آرام گفت: »تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد می دونی؟ « این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکري گفتم: »معلومه، بر می گردیم. « سریع گفت: »چی؟! « تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمی ها بودم.خاطر جمع تر از قبل گفتم: »من می گم بر گردیم. « »مگر می شه برگردیم؟! « زود تو جوابش گفتم: »مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟! « چیزي نگفت.تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب. »ما دو تا »راه کار «بیشتر نداشتیم، با این قضیه ي لو رفتن ما و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه. « -1 البته این خونسردي هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود، ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر می افتاد، بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگري پیدا می کرد، طوري که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره، به چنین نکته اي اشاره می شود به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: »خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم. « این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردي بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده هاي بالا بی سیم زدند و گفتند: »باید برگردین. « تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: »نظرت همین بود؟ « پرسیدم، »مگه شما نظر دیگه اي هم داري؟ « چند لحظه اي ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: »من هم عقلم به جایی نمی رسه. « دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهاي نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ي بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت. پرسیدم: »پس چکار کنیم آقاي برونسی؟ « حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: »حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خواي چکار کنی؟! «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی ( قسمت سوم) باز چیزي نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگري شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صداي آهسته ي ناله اي مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلاي ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: »آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزي بگو! « هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ي دیگري شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: »سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم. « به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ حواسم رفت به صحبت او. »خودت برو جلو. « با چشمهاي گرد شده ام گفتم: »برم جلو چکار کنم؟ « »هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ري سر ستون، یعنی نفر اول. « به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: »سر ستون که رسیدي «، اون جا درست بر می گردي سمت راستت، بیشت و پنج قدم می شماري. « مکث کرد.با تأکید گفت: »دقیق بشماري ها. « مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. »بیست و پنج قدم که شمردي و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا. « یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی صحبتش را گرفت: »وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودي، رسیدي؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ري جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن. « از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: »معلوم هست می خواي چکار کنی حاجی؟ « به ناراحتی پرسید: »شنیدي چی گفتم؟ « »شنیدن که شنیدم، ولی... « آمد تو حرفم.گفت: »پس سریع انجام بده. « کم مانده بود صدام بلند شود.جلوي خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: »حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داري می گی؟ « امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: »این کار، خودکشیه، خودکشی محض! « »شما به دستور عمل کن. « هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید براي همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: »این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو. « »این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داري اجرا کنی و حرف هم نزنی. « لحنش جدي بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردي ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره اي جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها: »یک، دو، سه، چهار و... « با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پاي همان علامت.به دستور بعدي اش فکر کردم. »رو به عمق دشمن، چهل متري می ري جلو. « با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گران را حدود همان چهل متر، بردم جلو.یکدفعه دیدم خودش آمد.سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: »حاضري براي شلیک. « »بله حاج آقا. « »به مجردي که من گفتم الله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف « پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: »ما که چیزي نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟! « »شما چکار داري که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. « به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت: »شما هم صداي تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید. « رو کرد به من و ادامه داد: »شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید. « من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم: »بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دي ها! « خونسرد گفت: »دیگه از این حرفهاش گذشته. « رو کرد به سید آرپی چی زن. »آماده اي سیدجان. « »آماده ي آماده « »از ضامن خارج کردي؟ « »بله حاج آقا. « سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان. »الله اکبر. «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت چهارم)) طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: »یا حسین. « و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: »بگردید دنبال تانکهاي «T- 72» ، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم. « بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم. افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: »نگاه کن سید جان، این همون «T- 72» هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه. « و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند: »ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟ « به شوخی و جدي گفت: »پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش. « خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت: »بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا. ...« آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد. از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: »جانم، کار داري باهام؟ « به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: »اینو بکّن. « تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم: »این دیگه چیه؟ « گفت: »ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده. « به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم: »راستش جریان دیشب برام سؤال شده. « »کدام جریان؟ « ناراحت گفتم: »خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟ « از جاش بلند شد. »حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم. « خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم: »نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. « از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: »دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین! « منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: »بریم سید « طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: »آقاي برونسی هست، با خودش برو. « عبدالحسین لبخندي زد و گفت: »اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري. « »نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم. « ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: »حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست می گه. « تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: »تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم. « دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت »پی ام پی «، من هم کنارش.دو، سه تا »پی ام پی « دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات.
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت پنجم) رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم: »همین جا نگهدار. « نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم. »بیست و پنج قدم می ري به راست. « سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم. »یک، دو، سه، چهار و... « درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهاي حلقوي، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ي خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده براي رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: »الله اکبر! « »چرا هاج واج موندي سید؟ طوري شده؟ « صداي ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن. چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متري یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربري که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ي آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درك واصل شده بودند! ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ي او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: »خیلی غیر طبیعی شدي سید، جریان چیه؟! « واقعا هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: »بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم. « رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ي عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی،بلند و با تعجب می گفت: »الله اکبر! « وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم: »حالا نظرت چیه؟ « عبدالحسین چطوري این چیزها را فهمیده؟ « یکدفعه گریه اش گرفت.گفت: »با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته. ...« اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماري می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم. بین راه به ظریف گفتم: »من تا ته و توي این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم. « گفت: »با هم می ریم ازش می پرسیم. « گفتم: »نه، شما نباید بیاي؛ من به خلق و خوي فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدي، بعید نیست که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه. « »راست می گی سید، این طوري بهتره. « مکثی کرد و ادامه داد: »شما جریان رو می پرسی و ان شاءالله بعداً به من هم می گی. ...« همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود وانگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ي کار پرسید.زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگري ندادم.بی مقدمه پرسیدم: »جریان دیشب چی بود؟ « طفره رفت. قرص و محکم گفتم: »تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم. « می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعهچشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: »باشه، برات می گم. « انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسري اسرار ازلی و ابدي می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ي صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت.می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: »موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم، ناامیدي ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدي که مانده بود، توسل به »واسطه هاي فیض الهی «بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها).چشمهام را بستم و چند دقیقه اي با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پاي ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه هاي بعدي، که در نتیجه ي شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند. تو همان اوضاع، صداي خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود: »فرمانده! « یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: »این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیري می کنیم، ناراحت نباش. «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت ششم) لرز عجیبی تو صداي عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد. »چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم: »یا فاطمه ي زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟! « فرمود: »الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروي وظیفه ات را انجام بدهی. « عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صداي بلند زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: »اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردي، خاکهاي زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه اي که کرده بودم. ...« حالش که طبیعی شد، گفت: »این قضیه رو به هیچ کس نگی. « گفتم: »مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو وموقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرفها مال خودت نبوده. « پرسید: »مگه چی دیدین؟ « هرچه را دیده بودم، موبه مو براش تعریف کردم. گفت: »من خاطر جمع بودم که از جاي درستی راهنمایی شدم. « خبر آن عملیات مثل توپ توي منطقه صدا کرد.خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود. »آقاي برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید، اون هم با کمترین تلفات؟! « خونسرد و راحت جواب داد: »من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده ي اصلی اونها سؤال کنید. « گفتند: »ما از بسیجی ها پرسیدیم، گفتند:همه کاره ي عملیات آقاي برونسی بوده. « خندید و گفت: »اونها شکسته نفسی کردن. « اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جاي دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد. حتی آقاي غلامپور از قرار گاه کربلا آمد که: »رمز موفقیت شما چی بود؟ « تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: »رمز موفقیت ما،کمک به عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود و امدادهاي غیبی. « خدا رحمتش کند، تو تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده اي داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره ي امدادهاي غیبی می گفت: »به هیچ کس نگو این چیزها رو، چکار داري به این حرفها؟ « بعدش می گفت: »اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی و براي کسی بگویی، براي آینده ها بگو، نه حالا. « گویا از شهید نشدن و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و خبر داشت که این خاطرات براي عبرت آیندگان، دردل تاریخ ضبط خواهد شد.
ﻟﻄﻒ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ، ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ ﻣﺠﯿﺪ اﺧﻮان: ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺧﯿﺒﺮ ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮردم. ﭘﺎم ﺑﺪ ﺟﻮري ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ.ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﻢ ﻋﻘﺐ و از آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪم ﻣﺸﻬﺪ ﻣﻘﺪس. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ، از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ. ﻫﻤﺎن روز ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺎﺟﯽ ﺑﺮوﻧﺴﯽ، ﭼﻬﺎر روز آﻣﺪه ﻣﺮﺧﺼﯽ. ﯾﻘﯿﻦ داﺷﺘﻢ ﺳﺮاغ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ آﯾﺪ. ﺗﻮ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻫﺎ ﮐﺎرش ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮد؛ ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻣﺠﺮوح، و از ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا ﺳﺮ ﻣﯽ زد. اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ. وﻟﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﻫﻨﻮز از ﮔﺮد راه ﻧﺮﺳﯿﺪه، ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺳﺮاﻏﻢ. آن وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺿﺪ ﺑﻮد.وﻗﺘﯽ وارد اﺗﺎق ﺷﺪ، ﻗﯿﺎﻓﻪ اش ﺑﺸﺎش ﺑﻮد و ﺧﻨﺪان. ﺳﻼم و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺎج آﻗﺎ، ﺷﻤﺎ ﭼﻬﺎر روز ﻣﺮﺧﺼﯽ داري، ﺑﺎز دوره اﻓﺘﺎدي ﺧﻮﻧﻪ ي ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت زﺧﻤﯽ ﺷﺪن«: ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ اﺻﻼً ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ اوﻣﺪم، ﮐﺎر دﯾﮕﻪ اي ﻧﺪارم اﯾﻦ ﺟﺎ«. ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﺮدد ﮔﻔﺘﻢ: »ﭘﺲ ﺧﺎﻧﻮاده ﭼﯽ؟« »ﺧﺎﻧﻮاده رو ﻣﻦ ﺳﭙﺮدم ﺑﻪ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ(، ﻋﯿﺎﻟﻤﺎن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎءاﷲ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ اﯾﺴﺘﺎده«. ﮔﻔﺘﻢ: »اﮔﺮ ﺟﺴﺎرت ﻧﺒﺎﺷﻪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻮ اﯾﻦ زﻣﯿﻨﻪ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ دارﯾﻦ«. ﺗﻮ ﺟﺎش ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪ. ﺻﻮرﺗﺶ را آورد ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮ. راﺳﺖ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻬﺎم ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ دوﻧﯽ اﺧﻮان، ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﺑﺮام ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺒﻪ«. »ﭼﯽ؟« »ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ آم ﻣﺮﺧﺼﯽ، ﺗﺎ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮔﺬارم ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﺸﮑﻼت ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻪ؛ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﻪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻮﻧﻪ اش ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻪ، اون ﯾﮑﯽ دﺳﺘﺶ از ﺑﻨﺪ در ﻣﯽ ره،... ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر دردﺳﺮ ﭘﺸﺖ درد ﺳﺮ وﻟﯽ از ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ آم ﺑﯿﺮون، دﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮي ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﻤﻪ ﭼﯽ آروم ﻣﯽ ﺷﻪ«. ﻟﺒﺨﻨﺪ زد. اداﻣﻪ داد: »ﻃﻮري ﺷﺪه ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮم ﻣﯽ ﮔﻪ: »ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻧﯿﺎي«! زدﯾﻢ زﯾﺮ ﺧﻨﺪه.آﺧﺮ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﮑﻪ اﺻﻠﯽ را ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼً آﻗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪه ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﮐﺲ دﯾﮕﺮي ﻫﺴﺖ؛ ﭼﻮن وﻗﺘﯽ ﻣﯽ رم ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﺸﮑﻼت ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻪ، وﻗﺘﯽ ﻣﯽ آم ﺟﺒﻬﻪ، ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارن...«. ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻟﻬﺎ از آن روز ﻣﯽ ﮔﺬرد.ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ، ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻓﺶ را ﺑﻬﺘﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪم. ﻫﻤﺴﺮش ﺗﻮ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺤﻘﺮ و ﺑﺎ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ي ﻗﺪو ﻧﯿﻢ ﻗﺪ را ﺑﺰرگ ﮐﺮد، ﺧﻮدش داﺳﺘﺎن ﻣﻔﺼﻠﯽ دارد. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﯾﮑﯽ از ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺗﺮ. دوﺗﺎ را ﻓﺮﺳﺘﺎد داﻧﺸﮕﺎه، دو ﺗﺎ از ﭘﺴﺮﻫﺎ را ﻫﻢ داﻣﺎد ﮐﺮد.ﺑﻘﯿﻪ ﺷﺎن ﻫﻢ ﺑﺎ درﺳﻬﺎ و ﻧﻤﺮه ﻫﺎي ﺧﻮب دارﻧﺪ اداﻣﻪ ي ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻣﯽ دﻫﻨﺪ. ﺧﺪا رﺣﻤﺘﺶ ﮐﻨﺪ، از ﻟﻄﻒ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ( ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده اش، ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ ﺑﻮد.
ﯾﮏ ﻗﻄﺮه اﺷﮏ ( قسمت اول) ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺪاي زﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﭼﺎدرم را ﺳﺮﮐﺸﯿﺪم ورﻓﺘﻢ دم در. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ دو، ﺳﻪ ﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺳﭙﺎه. ﭼﻨﺪ ﺑﺎري ﺑﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺳﻼم ﮐﺮدﻧﺪ. »ﺳﻼم، ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ، اﻣﺮي ﺑﻮد؟« »ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، ﻟﻄﻔﺎً ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ي آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ رو ﺑﯿﺎرﯾﻦ«. ﺧﻮاﺳﺘﺸﺎن ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﻮد و ﻣﻬﻢ. ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﮐﻪ ﺳﺮم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮد، ﺗﻌﺠﺐ زده ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »ان ﺷﺎءاﷲ ﻗﺮاره اﯾﺸﻮن ﻣﺸﺮف ﺑﺸﻦ ﻣﮑﻪ«. »ﻣﮑﻪ؟«! ﯾﮑﯽ ﺷﺎن ﮔﻔﺖ: »ﺑﻠﻪ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺗﻮ اﯾﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﺎﻫﮑﺎر ﮐﺮدن و ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ از ﻃﺮف ﺷﺨﺺ ﺣﻀﺮت اﻣﺎم، ﻣﯽ ﺧﻮان ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺸﻮن ﻣﮑﻪ، ﺗﺸﻮﯾﻘﯽ«. ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ام را ﺗﻮ ﺻﺪام رﯾﺨﺘﻢ و زود ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺧﻮدﺷﻮن ﺧﺒﺮدارن؟« »ﻧﻪ، ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﮐﺎرﻫﺎﺷﻮن رو ﺑﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ از ﺗﻬﺮان ﺑﺮن ﻣﮑﻪ«. زود رﻓﺘﻢ ﺗﻮ وﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ اش را آوردم. ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ. دو روز ﺑﻌﺪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ را آورﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ: »اﻟﺤﻤﺪاﷲ ﻫﻤﻪ ي ﮐﺎرﻫﺎ ﺟﻮر ﺷﺪ«. ﯾﮑﯽ ﺷﺎن ﺑﺴﺘﻪ اي داد ﺑﻪ ام. »ﭼﯿﻪ؟« »ﻟﺒﺎس اﺣﺮام آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯿﻪ«. ﻗﻀﯿﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﻮب اﯾﺸﻮن ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺴﺘﻦ«! »وﻗﺘﺶ ﺑﺸﻪ، ﺧﻮدﺷﻮن ﻣﯽ آن ﻣﺸﻬﺪ«. وﻗﺘﯽ رﻓﺘﻨﺪ، آﻣﺪم ﺗﻮ. ﻧﻔﺴﯽ ﺗﺎزه ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم، ﺑﺎز زﻧﮓ زدﻧﺪ. »دﯾﮕﻪ ﮐﯿﻪ؟«! رﻓﺘﻢ دم در. زن ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮد. »زود ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ داري«. »ﮐﯿﻪ؟« »آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ«. ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻄﻮر ﺧﻮدم را رﺳﺎﻧﺪم ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ.ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﺳﻼم ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، ﺟﺮﯾﺎن را ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﮔﻔﺖ: »ﻣﮑﻪ ﮐﺠﺎ؟ ﻣﺎ ﮐﺠﺎ؟« ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دارد ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻧﻪ، واﻗﻌﺎً ﺧﺒﺮ ﻧﺪارد. ﺑﻪ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎي ﮐﺎر ﻫﺴﺘﯿﻦ؟ ﺗﺎ ﺣﺘﯽ ﻟﺒﺎس اﺣﺮام ﻫﻢ ﺑﺮاﺗﻮن ﺧﺮﯾﺪن«. »ﻧﻪ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، ﻣﺎ ﻣﮑﻪ اي ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ«. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻢ ﺑﺎور ﻧﮑﺮد، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﺮد، وﻟﯽ ﺧﻮدش را، ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش، ﻻﯾﻖ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ. دو روزﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺘﺶ، آﻣﺪ. روز ﺑﻌﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮد و رﻓﺖ ﺗﻬﺮان. از آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﺮف ﺷﺪ ﺣﺞ. ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻨﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﮐﯽ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدﯾﻦ؟« ﮔﻔﺖ: »ان ﺷﺎﺋﺎﷲ اﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺮﺳﻢ ﺗﻬﺮان، زﻧﮓ ﻣﯽ زﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ي ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ و ﺑﻪ ﺗﻮن ﻣﯽ ﮔﻢ«. دو، ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ، ﺑﺮادر ﺧﻮدش و ﺑﺮادر ﻣﻦ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﻮﺑﻪ وﻗﺘﯽ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ، ﺑﺮاﺷﻮن دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ«. ﺑﺮادرش ﺧﻨﺪﯾﺪ.ﮔﻔﺖ»:ﻣﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪش رو ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪم، ﺗﺎزه ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ داداش ﺧﻮدﺗﻮن ﺧﺮﯾﺪه...«. ﺧﻮدم ﻫﻢ از ﻫﻤﺎن روز دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪم.ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف، دﯾﮕﺮ ﺳﻨﮓ ﺗﻤﺎم ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ.ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ و ﺑﺴﺎط ﺑﺴﺘﻦ ﯾﮏ ﻃﺎق ﻧﺼﺮت را ﻫﻢ ﺟﻮر ﮐﺮدﯾﻢ. ﮔﻔﺘﯿﻢ: »وﻗﺘﯽ از ﺗﻬﺮان زﻧﮓ زد، ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﻤﺶ«. ﻫﻤﻪ ي ﮐﺎرﻫﺎ روﺑﺮاه ﺷﺪ.ﯾﮏ روز رﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎدرم ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ اش ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد.ﮔﺮم ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮدﯾﻢ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ، در ﻧﺰده، دوﯾﺪ ﺗﻮ! ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﯿﺠﺎن زده ﺑﻮد. »ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟«! »ﺑﺪو ﮐﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ از ﻣﮑﻪ اوﻣﺪن«. «!ﻧﻪ» از ﺗﻌﺠﺐ ﯾﮑﻪ اي ﺧﻮردم.ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎور ﮐﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، اﻻن ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ اﺳﺖ«. ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻄﻮر ﭼﺎدر ﺳﺮ ﮐﺮدم. دﻣﭙﺎﯾﯽ ﻫﺎ را ﭘﺎ ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، دوﯾﺪم ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪ. ﺗﻮ ﮐﻪ رﻓﺘﻢ، دﯾﺪم ﺑﻠﻪ، ﺑﺎ دو ﺗﺎ ﺣﺎﺟﯽ دﯾﮕﺮ، ﮐﻨﺎر اﺗﺎق ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ. روي ﻟﺒﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻮد. ﻣﺎدرم ﻫﻢ رﺳﯿﺪ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، و ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮادرش و ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ آﻣﺪﻧﺪ.ﺑﺎ ﻫﻤﻪ روﺑﻮﺳﯽ ﮐﺮد و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ. ﺧﻨﺪه از ﻟﺒﺶ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺑﺎ دﻟﺨﻮري ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ ﺑﯽ ﺳﺮو ﺻﺪا اوﻣﺪﯾﻦ؟«! ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﭼﯽ ﺷﺪه. ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض. ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود ان ﺷﺎءاﷲ ﻣﯽ ﺧﻮام ﻣﺸﺮف ﺑﺸﻢ ﺣﺮم. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﻫﺮ ﮐﺎر دﻟﺘﻮن ﺧﻮاﺳﺖ، ﺑﮑﻨﯿﺪ«. دﻟﺨﻮرﺗﺮ ﺷﺪم.رو ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺑﺮادرم. ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ ﭼﺮا ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر واﯾﺴﺘﺎدي؟« »ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ آﺑﺠﯽ؟« »اﻗﻼً ﺑﺮﯾﻦ ﯾﮑﯽ از ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ رو ﺑﯿﺎرﯾﻦ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ«. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ اﻻن اﯾﻦ ﺟﺎ ﺧﻮدم رو ﻣﯽ ﮐﺸﻢ و ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ رو ﻧﻪ، ﺣﺎل آﻗﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺿﺪ ﺣﺎل زد ﺑﻪ ﻣﺎ«. »ﮔﻔﺖ ﮐﻪ، ﻣﻦ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﻣﺸﺮف ﻣﯽ ﺷﻢ ﺣﺮم، ﺷﻤﺎ ﻃﺎق ﺑﺒﻨﺪﯾﺪ، ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﮑﺸﯿﺪ، ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﮐﺎر دارﯾﺪ، ﺑﮑﻨﯿﺪ«. ﺣﺮﺻﻢ در آﻣﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ»:اﻻن ﮐﺎرﺗﻮن ﺧﯿﻠﯽ اﺷﺘﺒﺎه ﺑﻮد، ﻣﺮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﻣﺎ ﭼﻮن ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺧﺮج ﺑﺪﯾﻢ و از ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺷﻤﺎ ﺑﯽ ﺳﺮو ﺻﺪا اوﻣﺪﯾﻦ«. »ﺷﻤﺎ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﺗﺎ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ«. ﺻﺒﺢ ﻓﺮدا، دم اذان آﻣﺎده ي رﻓﺘﻦ ﺷﺪ.ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد دﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺑﺸﯿﻦ، ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮي ﻣﺸﺮف ﻣﯽ ﺷﯿﻢ ﺣﺮم و ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ده ﻧﻤﯽ آﯾﻢ«. از ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻨﺪﺑﯿﺮون.دﯾﮕﺮ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ ﺑﻮدم ﺳﺎﻋﺖ ده ﻣﯽ آﯾﻨﺪ... ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮز از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻓﮑﺮ آﻣﺎده ﮐﺮدن ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﻮدم، ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ در زدﻧﺪ. رﻓﺘﻢ دﯾﺪم ﻫﺮ ﺳﻪ ﺗﺎﺷﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ! »ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺳﺎﻋﺖ ده ﻣﯽ آﯾﻦ؟« ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ. آن دو ﻧﻔﺮ ﺣﺎﺟﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم، ﺻﺪام زد. »ﺑﯿﺎ اﯾﻦ ﺟﺎ ﮐﺎرت دارم«. رﻓﺘﻢ.ﻧﮕﺎم ﮐﺮد. ﮔﻔﺖ: »ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻦ ﻃﺎق ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ، ﻣﮕﺮ ﻣﻦ رﻓﺘﻢ اﺳﻢ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ؟« ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺘﻢ. دﻧﺒﺎل ﺣﺮﻓﺶ را ﮔﺮﻓﺖ. »ﺣﺎﻻ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻣﺸﺮف ﺷﺪم ﻣﮑﻪ و ﻣﺪﯾﻨﻪ، ﻧﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﺳﻢ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ، رﻓﺘﻢ زﯾﺎرت، ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﺑﻮده ﻧﺼﯿﺐ ﺷﺪه«.
ﯾﮏ ﻗﻄﺮه اﺷﮏ ( قسمت دوم) دﻗﯿﻖ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺻﻮرﺗﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب ﮔﻮش ﺑﺪه ﺑﺒﯿﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮام ﺑﮕﻢ؛ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﺴﯿﺠﯽ ام، ﻓﺮض ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﻫﻢ زﯾﺮ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺪاﻗﺖ و ﺷﻬﺪاي دﯾﮕﻪ؛ ﺧﻮدت رو ﺑﮕﺬار ﺟﺎي ﻫﻤﺴﺮ اوﻧﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻄﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، رﻓﺘﻪ ﻣﮑﻪ و ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻃﺎق ﺑﺴﺘﻪ؛ ﺷﻤﺎ از اون ﺟﺎ رد ﺑﺸﯽ، ﺑﺎ ﺧﻮدت ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ اون ﻫﻢ ﺗﺎزه ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ي ﮐﻮﭼﯿﮏ؟« ﺑﺎز ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﻧﻤﯽ ﮔﯽ:ﻫﺎ، ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺎ رو ﮐﺸﺘﻦ، ﺧﻮدﺷﻮن اوﻣﺪن رﻓﺘﻦ ﻣﮑﻪ، ﻫﻤﯿﻦ رو ﻧﻤﯽ ﮔﯽ؟« ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته «. شما درست می گی »: گفتم ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته «. شما درست می گی »: گفتم اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه، می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟!طاق بستن »: انگار گرم شد.گفت «؟ یعنی چی؟ مراسم چیه حالا هر کس می خواد بیاد خونه ي ما قدمش رو چشمهامون، ما خیلی هم خوب »: وقتی دید قانع شدم، گفت ...« ازشون پذیرایی می کنیم تا سه روز مهمانها همین طور می آمدند و می رفتند.ما هم پذیرایی می کردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتند، خرج دادند و همه را دعوت کردند. تو این مدت، جالب تر از همه این بود که هر کس می آمد خانه مان، تازه می فهمید حاج آقا رفتند مدینه و مکه.
ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎي ﺷﺨﺼﯽ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﻇﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺎر ﺑﺎ ﻫﻢ آﻣﺪﯾﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ.او رﻓﺖ دﻧﺒﺎل ﮐﺎرش و ﻣﻦ ﻫﻢ رﻓﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف، ﺧﺴﺘﮕﯽ راه ﻫﻨﻮز ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻣﺪ ﺳﺮوﻗﺘﻢ. ﮔﻔﺘﻢ: »اﺳﺘﺮاﺣﺖ دﯾﮕﻪ ﺑﺴﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﯿﺮه ان ﺷﺎءاﷲ، ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: آره، اوﻣﺪم ﮐﻪ ﻫﻢ ﺧﻮدت رو ﺑﺒﺮم، ﻫﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ رو«. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮاب ﻧﻤﺎﻧﺪ.زد ﭘﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ ام و ﮔﻔﺖ»:زود ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ«. دﯾﺪم ﮐﻢ ﮐﻢ ﻗﻀﯿﻪ دارد ﺟﺪي ﻣﯽ ﺷﻮد.ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﮐﺠﺎ؟« »ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪر ﺑﺪون ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﺎر دارﯾﻢ«. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ اش ﭼﻬﺎر روز ﻣﺮﺧﺼﯽ دارﯾﻢ، ﻫﻤﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﻮن ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ اﺳﺘﺮاﺣﺘﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟« ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. دﺳﺖ ﻣﺮا ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد.ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ رو ﺑﮕﺬار ﮐﻨﺎر، زود ﺑﺎش ﮐﻪ دﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ«. ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم و ﺑﺎ ﻫﻢ راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ. ﺑﯿﻦ راه از ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﺳﺮ زدﯾﻢ.ﭼﯿﺰﻫﺎي زﯾﺎدي ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﻤﻪ را ﻫﻢ ﻣﯽ داد ﮐﺎدو ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.ﺑﺎر آﺧﺮ ﮐﻪ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﯾﻢ و راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ، ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﯽ ﮔﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢﺣﺎﺟﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ رﯾﻢ دﯾﺪن ﺷﻬﺪا«. »دﯾﺪن ﺷﻬﺪا؟«! » در اﺻﻞ ﻣﯽ رﯾﻢ دﯾﺪن ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎي ﺷﻬﺪا، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اوﻧﺎ ﻫﻢ ﺑﻮي ﺷﻬﺪا رو ﻣﯽ دن، ﻣﯽ دوﻧﯽ ﮐﻪ روح ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ي ﺧﺎﻧﻮاده اش ﻫﺴﺖ، در ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ دﯾﺪن ﺧﻮد ﺷﻬﺪا ﻣﯽ رﯾﻢ...«. ﮔﺮدان ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻬﯿﺪ داده ﺑﻮد.آن روز ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺗﮏ ﺗﮑﺸﺎن ﺳﺮ زدﯾﻢ. ﺗﻮ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﺑﺴﺘﮕﺎن ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ، ﯾﮑﯽ از آن ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎ را ﻣﯽ داد. ﮐﺎرﻣﺎن ﺗﺎ ﻏﺮوب ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه ﺑﻮد.اذان ﻣﻐﺮب را ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺗﻮ ﯾﮑﯽ از ﻣﺤﻠﻪ ﻫﺎي ﺟﻨﻮب ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻮدﯾﻢ.رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻞ.ﻧﻤﺎز را ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز و ﻣﺨﺘﺼﺮي ﺗﻌﻘﯿﺒﺎت، داﺷﺘﻢ آﻣﺎده ي رﻓﺘﻦ ﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﮔﻔﺖ: »اﻟﻬﯽ ﺑﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﻮ«! ﮔﻔﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﯾﮑﺮاﺳﺖ رﻓﺖ ﭘﻬﻠﻮي ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎز. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﭼﻪ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ.وﻟﯽ دﯾﺪم ﯾﮑﻬﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ. آن روﺣﺎﻧﯽ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ را ﮔﺮم ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و اﺣﺘﺮاﻣﺶ را ﺧﯿﻠﯽ داﺷﺖ. ﺑﺎ ﻫﻢ رﻓﺘﻨﺪ ﭘﺎي ﺗﺮﯾﺒﻮن. آﻗﺎي روﺣﺎﻧﯽ رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ و ﺑﻌﺪ از ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ، اداﻣﻪ داد»:اﻣﺸﺐ اﻓﺘﺨﺎر اﯾﻦ رو دارﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن ﻋﺰﯾﺰ ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺣﺎج آﻗﺎ ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎً از دﻻور ﻣﺮدﯾﻬﺎي اﯾﺸﺎن ﺷﻨﯿﺪه اﯾﺪ«. ﻫﻤﻬﻤﻪ اي از ﺑﯿﻦ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺻﻠﻮات ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﺧﻮﻧﺴﺮد و آرام اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. اﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر دﯾﮕﻪ رو ﻫﻢ دارﯾﻢ ﮐﻪ از ﺻﺤﺒﺘﻬﺎي اﯾﻦ رزﻣﻨﺪه ي ﻋﺰﯾﺰ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ و ان ﺷﺎﺋﺎﷲ ﻫﻤﻪ ﻣﻮن ﺑﻬﺮه ببریم ﺟﻤﻌﯿﺖ دوﺑﺎره ﺻﻠﻮات ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮن. ﺑﻌﺪ از ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ، ﺑﻨﺎ ﮔﺬاﺷﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ. از ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ ﮔﻔﺖ و از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ را ﺧﺎﻟﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺮ ﺷﻮرﺣﺮف ﻣﯽ زد و ﻣﺴﻠﻂ. ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﯾﺎد ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﯿﺎت اﻓﺘﺎده ﺑﻮدم، و ﯾﺎد ﺣﺎل و ﻫﻮاي ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﺮاي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ. واﻗﻌﺎً ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽ، ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ از دﻧﯿﺎ و از ﺗﻤﺎم ﺗﻌﻠﻘﺎت دﻧﯿﺎﯾﯽ؛ اﺛﺮ ﺻﺤﺒﺖ او. ﺗﻮ آن ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، دﯾﺪم ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﻓﺎزﻣﻌﻨﻮﯾﺎت و دﯾﺪم ﻣﺴﺠﺪ ﯾﮑﭙﺎرﭼﻪ ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن ﺷﺪه. ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺻﺤﺒﺘﺶ، ﺗﻮ ﭼﻬﺮه ي ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ واﺿﺢ و آﺷﮑﺎر ﺑﻮد. ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﺑﻌﺪ از ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ، ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺟﻮاﻧﻬﺎ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ. ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺷﺎن ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪاً ﺟﺬب ﺳﭙﺎه ﺷﺪﻧﺪ. آﺧﺮ ﺷﺐ، وﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺎج آﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﺮا درﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﺟﻮر ﮐﺎرﻫﺎ؟« ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ ﺧﻮام اﺟﺮي ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻻاﻗﻞ ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ رو ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا ﻣﯽ دﯾﻦ، ﭘﻮﻟﺶ رو ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ از ﺳﭙﺎه ﮔﺮﻓﺖ«. »ارزش اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﮐﻪ آدم از ﺟﯿﺐ ﺧﻮدش ﻣﺎﯾﻪ ﺑﮕﺬاره«. وﻗﺘﯽ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﻣﯽ زد ﺑﻪ ﺣﻘﻮق ﮐﻢ او ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد م و ﺑﻪ اﻓﺮاد ﺗﺤﺖ ﺗﮑﻠﻔﺶ . -1 ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﻫﻤﺮاﻫﯽ اش را داﺷﺘﻢ، ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎي دور و ﻧﺰدﯾﮏ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ و از ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا و ﻣﻔﻘﻮدﯾﻦ، و از ﻣﺠﺮوﺣﺎن ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ. ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ اﮔﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ ﺧﺮاب ﻣﯽ ﺷﺪ، ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از رﻓﻘﺎ را ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺑﺎ وﺳﯿﻠﻪ ي ﺷﺨﺼﯽ و ﻫﺪاﯾﺎي ﺷﺨﺼﯽ، ﺑﻪ وﻇﯿﻔﻪ اش، ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش، ﻋﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﺮد
ﺑﻌﺪ از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﺪرش ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد. رﻓﺘﯿﻢ روﺳﺘﺎ و آوردﯾﻤﺶ ﻣﺸﻬﺪ. ﭘﯿﺶ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ دﮐﺘﺮ ﺑﺮدﯾﻢ. ﺣﺮف ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﯾﮑﯽ ﺑﻮد. ﺑﻌﺪ از ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: »اﯾﻦ دﯾﮕﻪ ﺧﻮب ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ«. ﻏﯿﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻫﻢ اﺷﺎره ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ روزﻫﺎي آﺧﺮ زﻧﺪﮔﯽ اش اﺳﺖ. ﻫﻤﺎن وﻗﺘﻬﺎ، ﯾﮏ روز ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ از ﺟﺒﻬﻪ زﻧﮓ زد. ﺟﺮﯾﺎن ﻣﺮﯾﻀﯽ ﭘﺪرش را ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﺑﺮاش دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ«. ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض ﮔﻔﺘﻢ: »ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﻣﺸﻬﺪ«. ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﺑﺮاي ﭼﯽ ﺑﯿﺎم؟ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺒﺮﯾﺪش دﮐﺘﺮ«. »ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ دﮐﺘﺮ ﻧﺒﺮده ﺑﺎﺷﯿﻤﺶ؟«! ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ. اﻧﮕﺎر ﺣﺪس زد ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ ﻧﺎراﺣﺘﯽ اداﻣﻪ دادم: »دﮐﺘﺮﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺧﻮب ﻧﻤﯽ ﺷﻪ، اﻻﻧﻢ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺮاﺑﻪ، ﺗﺎ ﺣﺘﯽ«... ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ اﻣﮑﺎن ﻣﺮدﻧﺶ ﻫﺴﺖ، ﺻﺪام ﻟﺮزﯾﺪ و ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ. ﺑﻌﺪش ﻏﻤﮕﯿﻦ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎ ﺷﺮاﯾﻂ ﻃﻮري ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎم ﻋﻘﺐ، ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻮت ﮐﻨﻪ«! ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎش ﮔﻔﺘﻢ: »اﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ زﻧﯽ؟« »ﻣﻼﺣﻈﻪ ي ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ از ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﻪ اي واﺟﺒﺘﺮه«. »ﭘﺲ اﮔﻪ ﺧﺪاي ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺑﺎت ﻃﻮري ﺷﺪ، ﭼﮑﺎر ﮐﻨﯿﻢ؟«! آﻫﺴﺘﻪ و ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﺮﯾﻦ دﻓﻨﺶ ﮐﻨﯿﺪ...«. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﺷﺪ، ﭘﺪرش ﻣﺮﺣﻮم ﺷﺪ، وﻟﯽ ﻣﺎ ﺟﻨﺎزه را دﻓﻦ ﻧﮑﺮدﯾﻢ. ﺑﺮادرﻫﺎ و ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ، و ﺗﻤﺎم ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ او ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯿﻤﮏ ﺗﺎزه ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ واﺳﻄﻪ ﭘﯿﺪاﯾﺶ ﮐﺮدم و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف زدم. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﺑﺎت ﺑﻪ رﺣﻤﺖ ﺧﺪا رﻓﺖ«. آﻫﺴﺘﻪ از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﮔﻔﺖ: »اﻧﺎﷲ و اﻧﺎاﻟﯿﻪ راﺟﻌﻮن«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﺟﻨﺎزه رو دﻓﻦ ﻧﮑﺮدﯾﻢ«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »اﯾﻦ ﺟﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮن ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﯾﻦ، ﺑﻌﺪ دﻓﻨﺶ ﮐﻨﻦ«. ﮔﻔﺖ: »اون دﻓﻌﻪ ﮐﻪ زﻧﮓ زدي، ﻫﻨﻮز ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﺮوع ﻧﺸﺪه ﺑﻮد، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺷﺮوع ﺷﺪه، دﯾﮕﻪ اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎم«. »ﻣﮕﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ؟! ﺑﯿﺴﺖ و ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺎ و زود ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮد«. ﮔﻔﺖ: »اﻻن ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺣﺘﯿﺎج ﻫﺴﺖ ﺗﺎ اون ﺟﺎ، ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺟﻨﺎزه رو دﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ«. ﭼﻬﻠﻢ ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﭘﺪرش، آﻣﺪ. ﻫﻢ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ، ﻫﻢ روﺳﺘﺎ. ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ روﺳﺘﺎ، ﺧﻮدش رﻓﺖ ﭘﺎي ﻣﻨﺒﺮ و ﮔﻔﺖ: »اﻻن اﻫﻞ آﺑﺎدي ﻫﻤﻪ ﺷﻮن اﯾﻦ ﺟﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪن«. ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻧﺪ.ﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ»:ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺑﮕﻪ؟« ﺻﺪاﯾﯽ ﺻﺎف ﮐﺮد وﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: »ﻫﺮ ﮐﯽ از ﺑﺎﺑﺎي ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﻣﻦ، ﻫﺮ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﮐﻪ داره، ﯾﺎ ﻗﺮض و ﻃﻠﺒﯽ داره، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺎد ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﻣﺴﺄﻟﻪ رو ﺣﻞ ﮐﻨﯿﻢ...«.
ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼم ﻣﺤﻤﺪ رﺿﺎ رﺿﺎﯾﯽ: ﻫﺮ دو ﺳﺎﮐﻦ ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﻢ و ﻫﺮ دو درﮔﯿﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ اﻧﻘﻼب ﺑﻮدﯾﻢ. رو ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺴﺎب، ﺧﺎﻧﻪ ي آﻧﻬﺎ زﯾﺎد رﻓﺖ و آﻣﺪ داﺷﺘﻢ. ﯾﮑﯽ از ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎي آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ، ﯾﮏ ﺟﻮان دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮد ﺑﻪ اﺳﻢ ﻋﺒﺎس اﮐﺒﺮي. ﯾﮏ روز آﻣﺪ ﭘﯿﺸﻢ. از ﺣﺎل و ﻫﻮاش ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻣﻮﺿﻮع ﻣﻬﻤﯽ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﺳﻼم ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ اوﺳﺘﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺗﺎ اﯾﻦ ﺣﺪ ﺷﻤﺎ رو دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ«! ﺣﺮﻓﺶ ﺑﺮام ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد. ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺷﺪم ﺑﺪاﻧﻢ ﺟﺮﯾﺎن ﭼﯿﺴﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﭼﻄﻮر؟« ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﻧﻪ ي اوﻧﻬﺎ زﯾﺎد رﻓﺖ و آﻣﺪ داري، ﺧﯿﻠﯽ از ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﻬﺎ راﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ«. ﺗﺎ آن ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰي را ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎي ﮔﺮد ﺷﺪه ام ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﭼﺮا؟« »رو ﺣﺴﺎب ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﯿﺎﺳﯽ و ﻣﺜﻼً زﻧﺪان رﻓﺘﻦ اوﺳﺘﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، و از اﯾﻦ ﺟﻮر ﺣﺮﻓﻬﺎ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺘﻤﺎً اﯾﻨﻬﺎ رو از ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻦ؟« »ﺧﻮب ﺑﻠﻪ دﯾﮕﻪ«. ﻟﺨﺒﻨﺪي زدم و ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﻨﺪه ﻫﺎي ﺧﺪا ﻧﻤﯽ دوﻧﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ اﮔﺮ ﺗﻮ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ اﻧﻘﻼب ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﻫﻢ دارم، ﻣﺪﯾﻮن آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ«. ﻣﮑﺚ ﮐﺮدم و ﭘﯽ ﺻﺤﺒﺖ، ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدي ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺣﺎﻻ ﮐﺪوم ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﻬﺎ ﻧﺎراﺿﯽ ﻫﺴﺘﻦ؟« اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ را ﺑﺮد: ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﯾﻦ اﻓﺮاد ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ. اداﻣﻪ داد: »دﯾﺮوز ﮐﻪ اون ﺟﺎ ﺑﻮدم، ﻫﻤﻪ ﺷﻮن اوﻣﺪه ﺑﻮدن ﮐﻪ اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﮐﻨﻦ«. »ﭼﻪ اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺘﯽ؟« پا تو یک کفش کرده بودن که از این به بعد اگه رضایی بخواد بیاد خونه ي تو، دیگه ما پا تو خونه ات نمی گذاریم دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﻨﻢ ﮐﺸﯿﺪم.ﺳﺮم را ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﮑﺎن دادم و ﻧﺎﺑﺎوراﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ»:ﻋﺠﺐ«! ﭘﺮﺳﯿﺪم»:ﺧﻮب آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ؟« »اوﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮف زد و اوﻧﺎ رو ﻧﺼﺤﯿﺖ ﮐﺮد، وﻟﯽ وﻗﺘﯽ دﯾﺪ ﮐﻪ از ﺧﺮ ﺷﯿﻄﻮن ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽ آن، ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺟﺪي و ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ، ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﻮن ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ از ﯾﮏ ﯾﮏ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﺬرم و از رﺿﺎﯾﯽ ﻧﻪ«. اﺻﻼً ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺗﺸﻮن ﺑﺮد، اوﺳﺘﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻮﮐﻪ ﻧﺸﻦ، ﮔﻔﺖ: آﻗﺎي رﺿﺎﯾﯽ داره ﺑﻪ اﻧﻘﻼب ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و دوﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪاﺳﺖ...«. از ﻋﻼﻗﻪ ي او ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ، وﻟﯽ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ اﯾﻦ ﺣﺪ زﯾﺎد ﺑﺎﺷﺪ. ﭼﻨﺪ روزي از آن ﻣﺎﺟﺮا ﮔﺬﺷﺖ. ﺣﺴﻦ آن وﻗﺘﻬﺎ ﻫﻨﻮز دﺑﺴﺘﺎن ﻧﻤﯽ رﻓﺖ.ﯾﮏ روز داﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ اي ﮐﻪ ﻫﻤﺴﻦ و ﺳﺎل ﺧﻮدش ﺑﻮد، ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﮑﺎر ﮐﺮد ﮐﻪ ﺻﺪاي ﺟﯿﻎ و داد ﺑﭽﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.رﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ، دﺳﺖ ﺣﺴﻦ را ﮔﺮﻓﺘﻢ و آوردم اﯾﻦ ﻃﺮف. ﺑﺮاي ﺧﺎﻟﯽ ﻧﺒﻮدن ﻋﺮﯾﻀﻪ، ﯾﮑﯽ، دوﺗﺎ ﻫﻢ، ﺧﯿﻠﯽ آﻫﺴﺘﻪ، زدم ﭘﺸﺖ ﮐﻠﻪ اش. او ﻫﻢ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻧﮑﺮد و ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ زد زﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ. دﺳﺘﺶ را از دﺳﺘﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﯿﺮون و دوﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ. از ﮔﺮﯾﻪ اﻓﺘﺎدﻧﺶ، ﺧﻮدم ﻫﻢ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﻮدم، وﻟﯽ دﯾﮕﺮ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﺮد. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ي ﺑﻌﺪ، آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﺎ ﺣﺴﻦ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون.اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻗﯿﺎﻓﻪ ي ﺧﻨﺪان ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، وﻟﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد!ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﺑﻪ ﻟﺒﺶ ﺑﻮد و ﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد؛ ﯾﮏ ﺑﺮﺧﻮرد ﺑﯽ ﺳﺎﺑﻘﻪ. آمد یکی، دو قدمی ام ایستاد.انگار می خواست چیزي بگوید، ولی ملاحظه می کرد.نگاهش را دوخت به کسی حق نداره دست رو بچه ي من »: زمین.بالاخره به حرف آمد و با لحنی بین حالت جدي و نیمه جدي، گفت «! بلند کنه یک آن جا خوردم.با آن همه عشق و علاقه که به من داشت، این حرف ازش بعید بود.شاید براي همین خیلی رو دلم سنگینی کرد. بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم، دیدم تا چه حد، بچه هایش را دوست دارد.
ﻋﻤﻞ و ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻌﺪ از ﻋﻤﻠﯿﺎت آﻣﺪه ﺑﻮد ﻣﺮﺧﺼﯽ. رو ﺑﺎزوش رد ﯾﮏ ﺗﯿﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ درش آورده ﺑﻮدﻧﺪ و ﮐﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ رﻓﺖ ﮐﻪ ﺧﻮب ﺑﺸﻮد. ﺟﺎي ﺗﻌﺠﺐ داﺷﺖ. اﮔﺮ ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﺠﺮوح ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺗﺎ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﻋﻤﻠﺶ ﮐﻨﻨﺪ و ﮔﻠﻮﻟﻪ را در ﺑﯿﺎورﻧﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮل ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﻫﻤﯿﻦ را ﺑﻪ ﺧﻮدش ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺗﯿﺮ ﺧﻮردم«. ﮐﻨﺠﮑﺎوي ام ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﺑﺎ اﺻﺮار ﻣﻦ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺟﺮا:ﺗﯿﺮ ﮐﻪ ﺧﻮرد ﺑﻪ ﺑﺎزوم، ﺑﺮدﻧﻢ ﯾﺰد. ﺗﻮ ﯾﮑﯽ از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻬﺎ ﺑﺴﺘﺮي ﺷﺪم.ﭼﯿﺰي ﺑﻪ ﺷﺮوع ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد. دﯾﺮم ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ از آن ﺟﺎ ﺧﻼص ﺷﻮم. دﮐﺘﺮي آﻣﺪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎﯾﺪ از ﺑﺎزوت ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮن«. ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﻣﻌﻠﻮم ﺷﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﮔﻮﺷﺖ و اﺳﺘﺨﻮان ﮔﯿﺮ ﮐﺮده.ﺗﻮ ﻓﮑﺮ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ و ﺗﻮ ﻓﮑﺮ درد ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎزوم ﻧﺒﻮدم. ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم، ﺧﯿﻠﯽ زود«. دﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: »ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﯿﻦ، ﺧﯿﻠﯽ زودﺗﺮ«. وﻗﺘﯽ دﯾﺪ اﺻﺮار دارم ﺑﻪ رﻓﺘﻦ، ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪ. ﻋﮑﺲ را ﻧﺸﺎﻧﻢ داد و ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ رو ﻧﮕﺎه ﮐﻦ! ﺗﯿﺮ ﺗﻮ دﺳﺘﺖ ﻣﻮﻧﺪه، ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاي ﺑﺮي؟« ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎرﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد: »ﻣﻮاﻇﺐ اﯾﺸﻮن ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺑﺎﯾﺪ آﻣﺎده ﺑﺸﻪ ﺑﺮاي ﻋﻤﻞ«. اﯾﻦ ﻃﻮري دﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﯿﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎت را ﻣﯽ زدم. ﻗﺒﻞ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻫﺮ ﭼﯿﺰي ﺑﯿﻔﺘﻢ، ﻓﮑﺮ اﻫﻞ ﺑﯿﺖ )ﻋﻠﯿﻬﻢ اﻟﺴﻼم( اﻓﺘﺎدم و ﻓﮑﺮ ﺗﻮﺳﻞ. ﺣﺎل ﯾﮏ ﭘﺮﻧﺪه را داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺶ. ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم و ﺣﺴﺎﺑﯽ دﻟﺸﮑﺴﺘﻪ. ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ذﮐﺮ و دﻋﺎ. ﺗﻮ ﺣﺎل ﮔﺮﯾﻪ و زاري ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺮد.دﻗﯿﻘﺎً ﻧﻤﯽ داﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺑﻮد ﺑﯿﻦ ﺧﻮاب و ﺑﯿﺪاري ﺑﻮد. ﺗﻮ ﻫﻤﺎن ﻋﺎﻟﻢ، ﺟﻤﺎل ﺣﻀﺮت اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ( را زﯾﺎرت ﮐﺮدم.آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻋﯿﺎدت ﻣﻦ.ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ و واﺿﺢ دﯾﺪم ﮐﻪ دﺳﺖ ﺑﺮدﻧﺪ ﻃﺮف ﺑﺎزوم. ﺣﺲ ﮐﺮدم ﮐﻪ اﻧﮕﺎر ﭼﯿﺰي را ﺑﯿﺮون آوردﻧﺪ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: »ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ، دﺳﺘﺖ ﺧﻮب ﺷﺪه«. ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ اﺳﺘﻐﺎﺛﻪ ﮔﻔﺘﻢ»:ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻓﺪاﯾﺖ، ﻣﻦ دﺳﺘﻢ ﻣﺠﺮوح ﺷﺪه، ﺗﯿﺮ داره، دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﻢ«. ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: »ﻧﻪ، ﺗﻮ ﺧﻮب ﺷﺪي«. ﺣﻀﺮت ﮐﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺮدﻧﺪ، ﻣﻦ از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪم و ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم. اﻧﮕﺎر از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﺷﺪه ﺑﻮدم. دﺳﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻢ رو ﺑﺎزوم. درد ﻧﻤﯽ ﮐﺮد! ﯾﻘﯿﻦ داﺷﺘﻢ ﺧﻮب ﺷﺪم. ﺳﺮﯾﻊ از ﺗﺨﺖ ﭘﺮﯾﺪم ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﺳﺮ از ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. رﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ را ﺑﮕﯿﺮم، ﻧﺪادﻧﺪ. »ﮐﺠﺎ؟ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﯽ«. من باید برم منطقه و لازم نیست عمل بشم » ﺟﺮ و ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺮدﻧﻢ ﭘﯿﺶ دﮐﺘﺮ. ﭘﺎ ﺗﻮ ﯾﮏ ﮐﻔﺶ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا ﻧﮕﻪ دارد.ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺴﺆوﻟﯿﺘﺶ ﺑﺎ ﺧﻮدم؛ ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮد. ﭼﺎره اي ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺟﺰ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ را ﺑﻪ اش ﺑﮕﻮﯾﻢ.ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﮐﻨﺎر و ﺟﺮﯾﺎن را ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﺎور ﻧﮑﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﺗﺎ از ﺑﺎزوت ﻋﮑﺲ ﻧﮕﯿﺮم، ﻧﻤﯽ ﮔﺬارم ﺑﺮي«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﻪ ﺷﺮط اﯾﻦ ﮐﻪ ﺳﺮو ﺻﺪاش رو در ﻧﯿﺎري«. ﻗﺒﻮل ﮐﺮد و ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﺑﺮاي ﻋﮑﺲ. ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﻤﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎرش را داﺷﺘﻢ. ﺗﻮ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ از ﺑﺎزوم ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﺧﺒﺮي از ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻧﺒﻮد.
اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ( قسمت اول) ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﺷﻌﺒﺎﻧﯽ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي، ﮔﻞ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻮد؛ از آن ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﺣﺴﺎس و ﺣﯿﺎﺗﯽ. از ﺑﻠﻨﺪي آن ﺟﺎ، دﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺟﺎده ﻫﺎي ﻣﻮاﺻﻼﺗﯽ و ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﻣﻨﻄﻘﻪ ي ﻣﺎ ﺗﺴﻠﻂ داﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺮاﻣﺎن درﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت آزاد ﺳﺎزي ﻣﻬﺮان ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﭘﺎﭘﯿﭻ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪ. ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ روز ﻫﻔﺘﻢ ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺧﯿﻠﯽ از ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻣﻮرد ﻧﻈﺮﻣﺎن آزاد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺣﺘﯽ ارﺗﻔﺎﻋﺎت «S» و ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﻧﻌﻞ اﺳﺒﯽﻫﻢ زﯾﺮ ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻣﺎ ﺑﻮد. وﻟﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻦ اﺣﻮال اﮔﺮ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي دﺳﺖ دﺷﻤﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ي ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺻﻔﺮ ﺑﻮد. ﯾﻌﻨﯽ اﺻﻼً ﺗﺜﺒﯿﺖ ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﻪ آزادي آن ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﺑﺴﺘﮕﯽ داﺷﺖ. دﺷﻤﻦ ﺗﻤﺎم ﻫﺴﺖ و ﻧﯿﺴﺘﺶ را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ آن ﺟﺎ را از دﺳﺖ ﻧﺪﻫﺪ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺗﮏ زدﯾﻢ، اﻣﺎ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﻗﺪﻣﻬﺎي ﻣﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎري ﻣﯽ ﮐﺮد. روز هفتم عملیات، خودعبدالحسین باز آمد توي گود. رفت سروقت گردان بلال، که گردان تکاور بود. غلامی، عسکري، میرانی مقدم و چند تا دیگر از آن آرپی چی زنهاي هیکل دار و رشید را برداشت و با تأکید گفت: «! این کله قندي امروز باید آزاد بشه ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ دو، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﺣﻤﻠﻪ را ﺷﺮوع ﮐﺮد. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ و آن ﭼﻨﺪ ﺗﺎ آرﭘﯽ ﭼﯽ زن، رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻧﻮك ﺣﻤﻠﻪ، ﺑﻘﯿﻪ ي ﮔﺮدان ﺗﮑﺎور ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن. سرهنگ جاسم بالاي ارتفاعات، مثل مار زخم خورده، به خودش می پیچید. با آتش سنگینی که رو سر بچه ها می ریخت، هر طور بود جلوي پیشروي ما را گرفت. حالا عبدالحسین و بقیه، پشت سنگها و لابلاي شیارها متوقف شده بودند. ولی معلوم بود هیچ کدام قصد برگشتن ندارند. حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود. یکهو سرو کله ي چند تا از هلیکوپترهاش پیدا شد. یقین داشتیم براي بعثیها آذوقه و مهمات آورده اند. بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل، شروع کردند به ریختن آتشی شدید. کمی بعد، هلیکوپترها دست از پا دراز تر برگشتند. حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود. یکهو سرو کله ي چند تا از هلیکوپترهاش پیدا شد. یقین داشتیم براي بعثیها آذوقه و مهمات آورده اند. بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل، شروع کردند به ریختن آتشی شدید. کمی بعد، هلیکوپترها دست از پا دراز تر برگشتند. ﺣﺎﻻ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد ﺑﺮاي ﻣﺎ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻧﻌﺮه زد: »اﷲ اﮐﺒﺮ«. پشت بندش سریع بلند شد و شروع کرد به پیشروي. در همان حال، آتش هم می ریخت. بچه ها هم به تبعیت از او، دوباره حمله را شروع کردند. چیزي نگذشت که ورق به نفع ما برگشت و باز این ما بودیم که میدان دار معرکه شدیم. سرهنگ جاسم و نیروهایش تو بد وضعی گیر کرده بودند.حالا از چند طرف رو سرشان آتش می ریختیم.پرواضح بود که دارند نفسهاي آخر را می کشند.فتیله ي آتششان هم هر لحظه پایین تر می آمد! کم کم اوضاع و احوال طوري شد که دو راه بیشتر براشان نماند: یا تسلیم یا خودکشی. تو این حیص و بیص، باز سرو کله ي هلیکوپترهاي دشمن پیدا شد. این بار تعدادشان بیشتر نشان می داد و از طرز مانورشان معلوم بود براي کار مهم تري آمده اند، کاري مهم تر از ریختن آذوقه و مهمات.زده بودند به سیم آخر. قشنگ تا بالاي ارتفاعات آمدند. عبدالحسین زودتر از بقیه قضیه را فهمید. «. اومدن "جاسم"فرمانده شون رو ببرن، می خوان نجاتش بدن؛ امان ندین به شون »خودش سریع یک گلوله ي آرپی جی زد طرف هلیکوپترها.بچه ها هم مهلت ندادند. هر کی با هر اسلحه اي داشت، آتش می ریخت طرفشان؛ تیربارچی با تیربار می زد و دوشیکاچی با دوشیکا؛ گلوله هاي آرپی چی هم همین طور، یک کله شلیک می شد. این بار دوتاشان را زدیم. با سرو صداي زیادي خوردند به صخره ها و منفجر شدند. هلیکوپترهاي دیگر، هلی برد کردند. انگار از طرف شخص صدام دستور داشتند هر طور شده سرهنگ جاسم را نجات دهند، آخرش ولی نتوانستند. ما همین طور به نوك ارتفاعات نزدیکتر می شدیم. شدت آتشمان که بیشتر شد، آنها دمشان را گذاشتند رو کولشان و زدند به فرار. بچه ها با شور و هیجان زیادي قدم بر می داشتند و تخته سنگها را یکی بعد از دیگري رد می کردند. اولین نفري که پا گذاشت رو ارتفاعات کله قندي، خود عبدالحسین بود پرچم جمهوري اسلامی را با آن بالا زد. خودش هم سرهنگ جاسم را اسیر ." کرد و کلتش را از او گرفت جاسم باعث شهادت بهترین و مخلص ترین نیروهاي ما شده بود.نیروهایی که هر کدام براي عبدالحسین حکم فرزند را داشتند و او براي رزمی شدنشان، حسابی عرق ریخته بود و زحمت کشیده بود. حاجی وقتی جاسم را دستگیر کرد، چند تا از بچه ها هجوم بردند که او را به درك واصل کنند، ولی عبدالحسین «. ما حق نداریم همچین کاري بکنیم »: خیلی قاطع و جدي جلوشان را گرفت. با ناراحتی گفت «. اون از یک سگ هار بدتره، باید همین حالا قصاص بشه »: بچه ها ناراحت تر از او گفتند «. اگر بنا باشه قصاص هم بشه، مقامات بالا باید تشخیص بدن، نه من و شما » می ترسم » : جلوي نگاههاي حیرت زده ي بچه ها، خودش راه افتاد که جاسم را ببرد عقب تحویل بدهد.می گفت «. بلایی سرش بیارن
اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ( قسمت دوم) -1 شهید برونسی در آن عملیات، معاونت تیپ امام جواد (سلام الله علیه) را بر عهده داشت. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خودش نشان داد، از آن به بعد در سمت فرماندهی تیپ مشغول خدمت شد. حتی آن ارتفاعات را می خواستند به نام او مزین کنند، که به شدت ممانعت کرد این » این کلت تا زمان شهادت آن شهید بزرگوار، دست او بود. گاهی به شوخی نشان بقیه می داد و می گفت «. یادگاري داماد صدامه
آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﺷﻌﺒﺎﻧﯽ: ﻗﺒﻞ ازﻋﻤﻠﯿﺎت ﺧﯿﺒﺮ، ﺟﻠﺴﻪ ي ﻣﻬﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ.ﺗﻤﺎم ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن رده ﺑﺎﻻ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﯾﮑﯽ ﺷﺎن رو ﮐﺎﻟﮏ و ﻧﻘﺸﻪ داﺷﺖ از ﻣﺤﻮرﻫﺎي ﻣﻬﻢ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، در ﺿﻤﻦ، ﮐﺎر ﯾﮏ ﯾﮏ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن ﻋﻤﻠﯿﺎت را ﻫﻢ ﺑﺮاﺷﺎن ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ داد. در اﯾﻦ ﻣﺎﺑﯿﻦ،ﻧﻮﺑﺖ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ. ﺧﻮﻧﺴﺮد و ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﻮش ﻣﯽ داد. ﭼﻮن ﮐﺎر ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻣﻬﻢ و ﺣﺴﺎس ﺑﻮد، ﺣﺮﻓﻬﺎي آن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫﻢ ﺑﻪ درازا ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺣﺮف او را ﻗﻄﻊ ﮐﺮد. ﮔﻔﺖ: »اﺧﻮي اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺑﻪ درد ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮره«! ﭼﺸﻤﻬﺎم ﮔﺮد ﺷﺪ.ﻫﻤﻪ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت او را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﺗﻮ ﺟﻠﺴﻪ ي ﺑﻪ آن ﻣﻬﻤﯽ، اﻧﺘﻈﺎر ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ داﺷﺘﯿﻢ ﻏﯿﺮ از اﯾﻦ ﯾﮑﯽ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎ اﺷﺎره ﮐﺮد و اداﻣﻪ داد: »اﯾﻨﻬﺎ دردي رو از ﺑﺮوﻧﺴﯽ دوا ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ«. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺟﺪي ﮔﻔﺖ: »ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺣﺎج آﻗﺎ؟! ﻣﻨﻈﻮر ﺷﻤﺎ رو ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ«. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ اﮔﺮ ﺟﺴﺎرت ﻧﺸﻪ، ﻣﯽ ﺧﻮام ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮاي ﮐﺎر ﻣﻦ، ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎ رو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮم؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ رو ﻧﺸﻮن ﺑﺪه، ﺑﺎ ﻗﺎﯾﻖ، ﺑﺎ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ اون ﺟﺎ و ﺑﮕﻮ ﻣﻨﻄﻘﻪ اﯾﻨﻪ، ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﺟﺎ رو ﺑﮕﯿﺮي«. ﺳﮑﻮت، ﻓﻀﺎي ﺟﻠﺴﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.ﺣﺘﯽ آن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫﻢ ﭼﯿﺰي ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ. وﻟﯽ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﺎز ﺧﻮدش رﺷﺘﻪ ﮐﻼم را ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ روي زﻣﯿﻦ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ زﻣﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎت رو ﺑﺎ ﭘﻮﺳﺖ و ﮔﻮﺷﺘﻤﻮن ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯿﻢ؛ اﯾﻦ ﻃﻮري ﮐﻪ ﺷﻤﺎ از روي ﻧﻘﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﯽ ﺑﺮو ﭘﺸﺖ اﺗﻮﺑﺎن ﺑﺼﺮه و اون ﺟﺎ ﭼﮑﺎر ﮐﻦ، و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ از اون ﺟﺎ ﺑﺮو ﻓﻼن ﻣﻨﻄﻘﻪ؛ اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ درد ﻧﻤﯽ ﺧﻮره، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺤﻞ رو ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﺸﻮن ﺑﺪي«... آن روز ﮐﻤﯽ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﻫﻢ درﺳﺖ ﺷﺪ. وﻟﯽ آﺧﺮ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺣﺮﻓﺶ را ﺑﻪ ﮐﺮﺳﯽ ﻧﺸﺎﻧﺪ. ﻫﻢ ﻗﺮار ﺷﺪ ﻣﻨﻄﻘﻪ را از ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ، ﻫﻢ ﺳﻪ ﺗﺎ ﮔﺮدان در اﺧﺘﯿﺎرش ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. ﺗﻮ آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎد ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن، او از ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻓﻘﺘﺮ ﺑﻮد.رﺷﺎدت ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﻢ از ﺧﻮدش ﻧﺸﺎن داد. ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻼش دﺳﺘﺶ ﺑﻮد، ﮔﺎﻫﯽ ﺗﯿﺮﺑﺎر، ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ آرﭘﯽ ﭼﯽ ﻣﯽ زد. ﺗﮑﺎورﻫﺎي ﻏﻮل ﭘﯿﮑﺮ دﺷﻤﻦ را ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﯾﺎدم ﻧﻤﯽ رود؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﺑﻪ ي دﺷﻤﻦ ﺑﻮد و آﺧﺮﯾﻦ ﺳﺪش، ﺟﻠﻮي ﺳﯿﻞﻧﯿﺮوﻫﺎي ﻣﺎ. ﯾﮑﻬﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﻮر و ﻣﻠﺦ رﯾﺨﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﻨﻄﻘﻪ. اﺳﻠﺤﻪ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎن ﺗﯿﺮﺑﺎر ﺑﻮد! ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﺷﺎن ﺧﻤﭙﺎره ي ﺷﺼﺖ را ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ي دو، ﺳﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ زﯾﺮ ﺑﻐﻠﺸﺎن. ﯾﮑﯽ ﺧﻤﭙﺎره را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺎن وﺿﻊ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺒﻀﻪ را زﻣﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ! ﺑﺎ دﯾﺪن آﻧﻬﺎ، ﻗﺪرت اﻟﻬﯽ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ اﻧﮕﺎر ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﮔﺮﻣﺘﺮ از ﻗﺒﻞ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ رﯾﺨﺘﻦ آﺗﺶ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ از ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل و ﻫﻮا، روﺣﯿﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﯿﺪﻧﺪ. آﺧﺮ ﮐﺎر ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ از ﭘﺲ ﺗﮑﺎورﻫﺎ ﺑﺮآﻣﺪﯾﻢ؛ ﯾﺎ ﺑﻪ درك واﺻﻞ ﺷﺪﻧﺪ و ﯾﺎ ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗﺮﺟﯿﺢ دادﻧﺪ. ﺗﻮ آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﯿﺸﺘﺮ از آﻧﮑﻪ اﻧﺘﻈﺎرش ﺑﻮد، ﭘﯿﺸﺮوي ﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ از ﺟﻨﺎﺣﯿﻦ ﭼﭗ و راﺳﺘﻤﺎن ﺟﻠﻮﺗﺮ اﻓﺘﺎدﯾﻢ. ﺗﺎزه ﺗﻮ ﻓﮑﺮ اﺳﺘﻘﺮار و ﺗﺜﺒﯿﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ دﺳﺘﻮر ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺻﺎدر ﺷﺪ. از ﻧﯿﺮوﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و ﻫﺮ آن ﺧﻄﺮ ﻗﯿﭽﯽ ﺷﺪﻧﻤﺎن ﺑﻮد. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ زود دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪ. ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺑﺮاي ﺧﻮدش ﻣﻌﺮﮐﻪ اي ﺑﻮد، ﺗﻮ آن ﺷﺮاﯾﻂ. ﺗﻤﺎم زﺣﻤﺘﺶ رو دوش او ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﻧﯿﺮوﻫﺎ را ﻓﺮﺳﺘﺎد ﻋﻘﺐ. ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮي ﮐﻪ آﻣﺪ ﻋﻘﺐ، ﺧﻮدﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻮد.