محمدحسین پویانفرالحقنی بالحجة.mp3
زمان:
حجم:
5.72M
🔊 #صوت_مهدوی ؛ #مداحی
📝 دلم آرامش میخواد
آقای من کی میاد؟!...
👤 کربلایی محمد حسین #پویانفر
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
24.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنیاسرائیل در برابر هارون سقوط کردند!
همه ما درحال پس دادن امتحان خود در دوران غيبت هستیم.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
استاد محسن فرهمندFarahmand.Tavassol.mp3
زمان:
حجم:
3.55M
دعای توسل التماس دعای ظهور
سه شنبه های مهدوی😍
🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹
👇👇
@shahcharagh
🔴 فرمانده سپاه اصفهان: نخست وزیر اسرائیل را دستبسته و قلاده به گردن به ایران خواهیم آورد
🔹️ به عناصر سست عنصر، معاند و خود فروخته اخطار میدهیم صبر انقلابی مردم حد و اندازهای دارد
🔹️ با کوچکترین اشاره رهبری، مردم طومار فتنهگران را در هم خواهند پیچید
🔹سردار مجتبی فدا فرمانده سپاه استان اصفهان: نخست وزیر سابق رژیم صهیونیستی امیدوار بود که با این اغتشاشات در تهران به تهران و ایران سفر کند، ولی جمهوری اسلامی ایران انشاالله با شکست رژیم کودککش اسرائیل، نخست وزیر آنها را کت بسته و قلاده به گردن به ایران خواهیم آورد./تسنیم
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
385.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی تجربه طلبان کردستان وانمود می کنن که هنوز روشون کم نشده😜😂
ژن، #ژیان آزادی😅
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
🎪 وقتی عنترنشنال🤮 همه زورشو زده ولی هنوز باورش نمیشه که در ایران نمیشه انقلاب کرد😁
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_دوم
حدود دو ماه از رفتن آقا مرتضی می گذشت و فقط یک نامه از او به دستم رسیده بود 📜.اینجا شایع شد که او را به اسارت گرفته اند. همه جا حرف او بر سر زبان ها بود حال و روز خوشی نداشتم😔 .نمی فهمیدم که چه کار بکنم.تا حالا هیچ گونه تماسی با هم نداشتیم .نمی فهمیدم که چکار بکنم.تا حالا هیچ گونه تماسی با او نداشتم .همه می خواستند یک جوری به آدم دلداری بدهند.
تا اینکه باخبر شدم که آمده😍 و روز بعدش در خانه بود که از او پرسیدم ماجرای این شایعات چیست؟🤔
کمی خندید و برایم توضیح داد:
_در عملیات فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و عاقبت عراقی ها محاصره مان کردند .آن منطقه رملی و گرم بود .چیزی نداشتیم پناهگاهشان کنیم.رفتیم پشت خاکریز ،یکهو متوجه شدیم صدای چند نفر از پشت خاکریز می آید👀 .گمان کردیم بچه های خودمان هستند.خیلی خوشحال شدیم.وقتی به بالای خاکریز خریدیم آنها را دیده و بی اختیار صدایشان کردیم.آنها در جواب ما شلیک کردند و بعد با تلاش بچه ها در یک درگیری سخت توانستیم فرار کنیم.
من که از هیجان دست و دلم می ارزید ،زیر لب ورد می خواندم .🍃
دقیقا یادم نیست چند روز پیش من ماند که دوباره کوله بارش رابست و فقط مجبور بودم زن خوبی باشم و پشت سرش آب بریزم و بعد که از پیچ کوچه گذشت ، همان جا پشت در بنشینم قرآن و سینی را در آغوش بگیرم و زار زار گریه کنم.😭
مدتی گذشت و به مرخصی آمد.دیدم جراحات سطحی برداشته .می گفت برای همین سری هم به ما زده و دوباره باید به منطقه برگردد.طولی نکشید باز مجروح شد بیشتر از دفعه قبل.😰
ساک و لباسش را داد تا بشویم.دیدم یکدست لباس عراقی هست .با لحن تندی گفتم:
_چرا این لباسهای عراقی رو تنت می کنی؟!😠 تا حالا دوبار زخمی شدی و هربار این لباس رو با خودت آوردی ...اینها نجس هستن ..لطفا دیگه اینها رو نپوش...اصلا الان پاره شان می کنم
_این چه کاریه؟!بچه شدی؟! من با این لباس در جبهه چه کارها که نمی کنم.
لباس را با اکراه توی تشت انداختم .کمی بعد شروع کردم به چنگ زدن.خون از آن لباس ها می چکید توی تشت مسی و حالم را بد می کرد .😷🤕
آمد کنارم نشست .عکسی توی دستش نشانم داد .سوار یک جیپ به قول خودش غنیمت گرفته از عربها ، پشت فرمان نشسته بود و کلاه بعثی سرش بود .همان پیراهن ها را به تن داشت و دستش را از پنجره ماشین بیرون کرده و انگشت هایش را به شکل هفت رو به دوربین گرفته بود .می خندید .راستش قیافه ی تو دل برچسب به هم زده بود و کمی هم نمک داشت .حالا شروع کرده بود برایم از آنجا حرف زدن.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_سوم
_من با این لباس چندین بار به داخل عراقی ها رفتم و با اونها نون و ماست خوردم..این جیپ هم که می بینی ،با بچه ها سوارش میشیم و در منطقه گشت می زنیم.مال خودشان است.یادگاری بهم دادن.
لباسها را تکاندم و پهن کردم روی بند .آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و ورندازشان کرد .آن همه سوراخ را که روی آن دید نظرش عوض شد و دیگر نپوشیدشان.💁♂
یکی دو روز بعد ،یک شب کنج اتاق نشسته بودیم و متوجه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند👀 .بر و بر زل زده بود توی چهره من .
_چی شده پسرخاله ! نکنه عاشق شدی سر نو ....
_نه دخترخاله جون! کاش شبی که اومدیم خونتون ، جواب بله نمی دادی.کاش حاضر نمیشدی با من ازدواج کنی.😔
نگذاشتم حرفش تمام شود
_انتخاب من آگاهانه بود .هرگز هم پشیمان نیستم.😊
_امیدم به اینه که حلالم کنید .من تا حالا همسر خوبی برات نبودم.میدونم در نبودم همه سختی ها رو تحمل می کنی .هر زن و شوهری دوست دارن پهلوی هم باشند❤️ .ولی چه کار میشه کرد .تقدیر ما اینه که مسلمان باشیم و موظف! شمارو به خدا ،به خاطر همین چیزها هم که شده سختی ها و فلاکت ها رو تحمل کن🙏.ثواب داره
من یکپارچه گوش شده بودم و هیجان زده دست و پایم را گم کرده بودم.
او حرف میزد و دلم زیرو رو میشد.🙈
♥️♥️♥️♥️
در یکی از مطبوعات سال ۶۲، مطلبی چاپ می شود که مربوط به صفحه مخصوص جبهه و جنگ است.رزمنده ای خاطره ای را به خبرنگاران روزنامه📄 سپرده که می خوانید:
در گرماگرم عملیات بدر ، زمانی که آتش زمین و زمان را در کام خود فرو برده بود .دو مرد که حاضر نبودند لحظه ای از هم جدا شوند .به همراه چند برادر دیگر به محاصره عراقی ها می افتند.😰
عراقی ها آنها را دستگیر و به دو سرباز می سپارند تا در فرصت مناسب به عقب برگرداند.در آن لحظات همه وجود رضا ،ذکر و دعا شده بود.✨
اصلا به فکر خودش نبود و همه اش می گفت:مرتضی !تکلیف بچه ها چه می شود الان کجا هستند؟!
تقریبا هوا گرگ و میش شده بود .یک لحظه رنگ و روی رضا تغییر کرد و یواش و با خنده گفت:
_مرتضی دیدی گفتم خدا با ماست و نگاهمان می کند...😉
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*