🔴 فرمانده سپاه اصفهان: نخست وزیر اسرائیل را دستبسته و قلاده به گردن به ایران خواهیم آورد
🔹️ به عناصر سست عنصر، معاند و خود فروخته اخطار میدهیم صبر انقلابی مردم حد و اندازهای دارد
🔹️ با کوچکترین اشاره رهبری، مردم طومار فتنهگران را در هم خواهند پیچید
🔹سردار مجتبی فدا فرمانده سپاه استان اصفهان: نخست وزیر سابق رژیم صهیونیستی امیدوار بود که با این اغتشاشات در تهران به تهران و ایران سفر کند، ولی جمهوری اسلامی ایران انشاالله با شکست رژیم کودککش اسرائیل، نخست وزیر آنها را کت بسته و قلاده به گردن به ایران خواهیم آورد./تسنیم
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی تجربه طلبان کردستان وانمود می کنن که هنوز روشون کم نشده😜😂
ژن، #ژیان آزادی😅
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
🎪 وقتی عنترنشنال🤮 همه زورشو زده ولی هنوز باورش نمیشه که در ایران نمیشه انقلاب کرد😁
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ظــهور_نــزدیکہ_واینک_امتحانات_سخت_و_غربال_آخر_الزمان
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_دوم
حدود دو ماه از رفتن آقا مرتضی می گذشت و فقط یک نامه از او به دستم رسیده بود 📜.اینجا شایع شد که او را به اسارت گرفته اند. همه جا حرف او بر سر زبان ها بود حال و روز خوشی نداشتم😔 .نمی فهمیدم که چه کار بکنم.تا حالا هیچ گونه تماسی با هم نداشتیم .نمی فهمیدم که چکار بکنم.تا حالا هیچ گونه تماسی با او نداشتم .همه می خواستند یک جوری به آدم دلداری بدهند.
تا اینکه باخبر شدم که آمده😍 و روز بعدش در خانه بود که از او پرسیدم ماجرای این شایعات چیست؟🤔
کمی خندید و برایم توضیح داد:
_در عملیات فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و عاقبت عراقی ها محاصره مان کردند .آن منطقه رملی و گرم بود .چیزی نداشتیم پناهگاهشان کنیم.رفتیم پشت خاکریز ،یکهو متوجه شدیم صدای چند نفر از پشت خاکریز می آید👀 .گمان کردیم بچه های خودمان هستند.خیلی خوشحال شدیم.وقتی به بالای خاکریز خریدیم آنها را دیده و بی اختیار صدایشان کردیم.آنها در جواب ما شلیک کردند و بعد با تلاش بچه ها در یک درگیری سخت توانستیم فرار کنیم.
من که از هیجان دست و دلم می ارزید ،زیر لب ورد می خواندم .🍃
دقیقا یادم نیست چند روز پیش من ماند که دوباره کوله بارش رابست و فقط مجبور بودم زن خوبی باشم و پشت سرش آب بریزم و بعد که از پیچ کوچه گذشت ، همان جا پشت در بنشینم قرآن و سینی را در آغوش بگیرم و زار زار گریه کنم.😭
مدتی گذشت و به مرخصی آمد.دیدم جراحات سطحی برداشته .می گفت برای همین سری هم به ما زده و دوباره باید به منطقه برگردد.طولی نکشید باز مجروح شد بیشتر از دفعه قبل.😰
ساک و لباسش را داد تا بشویم.دیدم یکدست لباس عراقی هست .با لحن تندی گفتم:
_چرا این لباسهای عراقی رو تنت می کنی؟!😠 تا حالا دوبار زخمی شدی و هربار این لباس رو با خودت آوردی ...اینها نجس هستن ..لطفا دیگه اینها رو نپوش...اصلا الان پاره شان می کنم
_این چه کاریه؟!بچه شدی؟! من با این لباس در جبهه چه کارها که نمی کنم.
لباس را با اکراه توی تشت انداختم .کمی بعد شروع کردم به چنگ زدن.خون از آن لباس ها می چکید توی تشت مسی و حالم را بد می کرد .😷🤕
آمد کنارم نشست .عکسی توی دستش نشانم داد .سوار یک جیپ به قول خودش غنیمت گرفته از عربها ، پشت فرمان نشسته بود و کلاه بعثی سرش بود .همان پیراهن ها را به تن داشت و دستش را از پنجره ماشین بیرون کرده و انگشت هایش را به شکل هفت رو به دوربین گرفته بود .می خندید .راستش قیافه ی تو دل برچسب به هم زده بود و کمی هم نمک داشت .حالا شروع کرده بود برایم از آنجا حرف زدن.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_سوم
_من با این لباس چندین بار به داخل عراقی ها رفتم و با اونها نون و ماست خوردم..این جیپ هم که می بینی ،با بچه ها سوارش میشیم و در منطقه گشت می زنیم.مال خودشان است.یادگاری بهم دادن.
لباسها را تکاندم و پهن کردم روی بند .آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و ورندازشان کرد .آن همه سوراخ را که روی آن دید نظرش عوض شد و دیگر نپوشیدشان.💁♂
یکی دو روز بعد ،یک شب کنج اتاق نشسته بودیم و متوجه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند👀 .بر و بر زل زده بود توی چهره من .
_چی شده پسرخاله ! نکنه عاشق شدی سر نو ....
_نه دخترخاله جون! کاش شبی که اومدیم خونتون ، جواب بله نمی دادی.کاش حاضر نمیشدی با من ازدواج کنی.😔
نگذاشتم حرفش تمام شود
_انتخاب من آگاهانه بود .هرگز هم پشیمان نیستم.😊
_امیدم به اینه که حلالم کنید .من تا حالا همسر خوبی برات نبودم.میدونم در نبودم همه سختی ها رو تحمل می کنی .هر زن و شوهری دوست دارن پهلوی هم باشند❤️ .ولی چه کار میشه کرد .تقدیر ما اینه که مسلمان باشیم و موظف! شمارو به خدا ،به خاطر همین چیزها هم که شده سختی ها و فلاکت ها رو تحمل کن🙏.ثواب داره
من یکپارچه گوش شده بودم و هیجان زده دست و پایم را گم کرده بودم.
او حرف میزد و دلم زیرو رو میشد.🙈
♥️♥️♥️♥️
در یکی از مطبوعات سال ۶۲، مطلبی چاپ می شود که مربوط به صفحه مخصوص جبهه و جنگ است.رزمنده ای خاطره ای را به خبرنگاران روزنامه📄 سپرده که می خوانید:
در گرماگرم عملیات بدر ، زمانی که آتش زمین و زمان را در کام خود فرو برده بود .دو مرد که حاضر نبودند لحظه ای از هم جدا شوند .به همراه چند برادر دیگر به محاصره عراقی ها می افتند.😰
عراقی ها آنها را دستگیر و به دو سرباز می سپارند تا در فرصت مناسب به عقب برگرداند.در آن لحظات همه وجود رضا ،ذکر و دعا شده بود.✨
اصلا به فکر خودش نبود و همه اش می گفت:مرتضی !تکلیف بچه ها چه می شود الان کجا هستند؟!
تقریبا هوا گرگ و میش شده بود .یک لحظه رنگ و روی رضا تغییر کرد و یواش و با خنده گفت:
_مرتضی دیدی گفتم خدا با ماست و نگاهمان می کند...😉
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_چهارم
_مگه چی شده؟🤔
با اشاره پایین را نشان داد. پایین پای آنها نارنجکی در زیر خاک افتاده بود💣. مرتضی یواش و دراز کش رفت نارنجک را برداشت .عراقی سر برگرداند چیزهایی به عربی بلغور کرد مثل اینکه ناسزا بگوید.مرتضی با خونسردی نارنجک را توی جیبش گذاشت .حالا قلبها مثل ساعت کار میکرد و میشد صدای نفس ها را شنید🤭. آرام به بچه ها گفت:
_به محض این که نارنجک را پرتاب کردم فرار کنید.🏃♂
مدتی صبر میکنند تا هوا تاریک شود. ناگهان چیزی منفجر میشود و گرد و خاک و هیاهو بلند میشود. بچه ها در می روند به سمت خط خود یعنی هویزه. آنها را به رگبار می بندند.
آقا مرتضی و اشرافی از ناحیه دست و کتف گلوله باران می شوند خود را به مزرعه گندم پرت می کنند و در تاریکی شب به عقب برمی گردند.🌚
♥️♥️♥️♥️
حدود یک سال از ازدواجمان میگذشت و هر ماه سابقه نداشته خبر شهادت از زبان به زبان نچرخد.🥀
من از بس که ناراحت میشدم و گریه میکردم مرتب تصاویر مخصوصی از تشییع پیکر و تدوین شد مثل فیلم از جلوی چشمم می گذشت.😔
تا اینکه نامه یا پیغامی از او نمی رسید و کمی آرام گرفتم اگر خودش میاد همین که روبرو می شدیم حتما می گفت:
_ من که کاری برای شما نکردم .خودت اینها را بر من حلال کن.
یا بعدش میتوانست مثل همیشه بگوید:
_تو چرا خودت را انقدر زجر میدی اصلا ناراحت نباش من هرجا باشم خودم را در میبرم. تازه مرگ که دست آدمیزاد نیست. خودش میاره ..خودش هم هر وقت صلاح بدونه میبره..🕊
_من که دست خودم نیست. به هر حال منم آدمم عاطفه دارم .جیگرم خونه 💔.دلم مثل سیر و سرکه میجوشه .مگه میشه آدم توی فکر شوهرش نباشه؟ کی همچی کرده که من دومیش باشم؟!😔
چند روزی که پیش ما میماند واقعا حالم خوش بود، ولی همین که سر می گذاشت به قرآن از در می رفت، دوباره می شدم همان سیاه وقتی که کنج خانه باید به گل قالی زل میزند و خاطره می نوشت، یا از سر بی حوصلگی مریض می شد و دق می کرد.
_اصلا بیا بریم اهواز؟!
_یعنی چی؟!
میخواست کلا اهواز ساکن شویم .حداقل چهار روزی، هفته یکبار ،می شد از منطقه برگردد و سری هم به من بزند. بعد که فهمیدم چه می گوید واقعا میخواستم بال در بیاورم آنقدر که بدون مقدمه و مشورت با خانواده قبول کردم😍.
_خوب چه وسایلی را باید با خودمون ببریم.
_هرچی میخوای بیار فقط سعی کن توی یک کوله پشتی و یک ساک جا بگیره..🎒
داشتم از تعجب کلافه میشدم و مثل خرچنگ دور خودم میچرخیدم میرم و اتاق را زیر و رو می کردم.
_مگه میشه آدم همه زندگیش رو توی یه ساک و کوله جا بده.😓
_ما نباید بجز لباس چیز دیگه ای رو با خودمون برداریم.
چند روز بعد راستی داشتیم با اقوام و خانواده خداحافظی می کردیم با یک ساک و کوله پشتی عازم فسا شدیم تا بعد از آنجا به شیراز و بعدش به اهواز برویم.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_پنجم
شب اول ، قبل از عملیات آمدند بالای قمطره . پس از چند ساعتی پیاده روی 🚶♂همان جا استراحت کرده بودند .شب دوم از همان محوری که در جلسه توجیه شده بودند ،عبور کردند و به تپه ی بردزرد رسیدند .آنجا منطقه ی سکوت رادیویی بود📻. نباید پیامی رد و بدل میشد بعید نبود خط به خط شود و پیام را عراقی ها بشنوند🤦♂. منطقه سکوت رادیویی که تمام شده بود سوال کردیم جواب دادند.
_ما داریم به کله مرغان نزدیک می شویم.
و عملیات شروع شد آنها رفتن یک قسمت از هدف خودشان را گرفتند. خش خش بیسیم توی خمپارهها کم بود فقط میشد شنید که: «گرفته نمیشه تمام»
آیا آنها نتوانسته بودند بخشی از هدف را تعریف کنند به هر حال عراقیها از ایشان خیلی بهتر بود. با آن همه امکانات از دور اشراف هم داشتن در آن تپه کذایی. مرتضی همانجا بالای تپه مستقر شده و با گروهان کوچک خود یک پایگاه ساخته بود. من تا آن قسمتی که دست دشمن مانده بود زیر دست مرتضی افتاده و اشراف خوبی برای آنها داشت عراقی ها باید از پایین میامدن بالا .در عوض از زاویهای دیگر دشمن اشراف داشت آن هم با فاصله دور. مرتضی بدون فاصله توی سینه آنها بود شب اول تعدادی اسیر آنجا گرفته بود. سوال کردیم. لبخندی زد.😊
_من وضعم خوب است بچه ها هم روحیه بالایی دارند ولی موش های پایین دارند می لولند.
عملیات در محورهای عملیات متفاوتی برپا شده بود آنجا که توفیق کمتری داشت باید میگذاشتیم تا صبح شود.
صبح عملیات، اولین هواپیمایی که آمد تپه بردزرد را بمباران کرد💣. هلیکوپترها🚡 میامدن آنجا را به راکت میبستند .معلومشد که سوراخ دعا را خوب پیدا کردیم و آن تپه برای دشمن اهمیت حیاتی دارد.😉
آنروز گزارش داده بودند که:
_یک ،چهار لول ضد هوایی از دشمن جا مانده ولی خراب است. و جا خواستن راه بیاندازند نتوانستیم.
آن روز رفت و شب آمد. همان وقت رفته بود سروقت ضد هوایی و راهش انداخته بود. فردای همان روز با همون چهار لول غنیمتی جاده را که از پایین تپه میگذشت به گلوله بست که جهنم چمن از راه تغذیه دشمن را قرق کرد.
پنج ماشین را تیرباران کرد .یکی از آنها کامیونی بود که منفجر شد و حتما بار مهمات حمل می کرد .همان انفجار و لاشه ی دیگر ماشین ها باعث شده بود که راه بند بیاید و این گلوگاه مهم بسته شود .حالا دقیقا یادم نیست که روز دوم بود یا سوم ، فرمانده ی عملیات به من گفت: ببین شما نمی تواند کاری کنید تا این آقای جاویدی از برد زرد بیاید عقب؟!
_آخر از کدام راه؟!دور تا دور تپه را دشمن محاصره کرده ما هم که تازه درگیر شده ایم.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_ششم
آقا محسن به من گفت :یکی را بفرست که به مرتضی بگوید هر جوری شده محاصره را قیچی کند و برگردد عقب.
_آقا اصلا راهی نداریم .با هم دیگه هیچ ارتباطی نداریم از هر مسیر که بریم دشمن خوابیده.او هم نمیتواند اینجوری ها درگیر شود.
آقای رضایی فکر کرده بود شاید اگر خودش با مرتضی صحبت کند بهتر باشد .از مرتضی خواسته بود که عقب نشینی کنند مرتضی هم با صراحت جوابش می دهد که من با خدا بیعت کردهام تنگه احد دوباره در تاریخ تکرار نشود.✋
آقا مرتضی یک بی سیم داشت که یک باتری هم تغذیه اش می کرد. باتری اگر سالم باشد و بسیار نرمال ۸ ساعت میتواند فرستندگی داشته باشد. اگر کم پیام بفرستد طول عمرش بیشتر می شود. تا آن ساعتی که رسیدند پایه کار سکوت رادیویی بود .از وقتی که بی سیم روشن شد ۵ شب و ۴ روز طول کشید و این بیسیم چطور تغذیه می شد خدا میداند!!🤷♂
ما که دسترسی نداشتیم برایشان باتری بفرستیم. او هم باتری نداشت. با اینکه مدام از او سوال می کردیم و باید تماس خودش را حفظ میکرد پنج شب و ۴ روز تمام وقت کار میکرد و آخ نمیگفت و این را اگر شما با چشم خودتان ندیده باشید باورتان نمی شود که چطور ممکن است یک کارکرد باتری با عمر ۸ ساعته این همه مدت به درازا بکشد.
آقامرتضی آنجا از مهمات عراقی ها استفاده می کرد. در سنگرهای عراقی ها شیر خشک بود و او برای مجروحین استفاده میکرد. مقداری مواد غذایی 🥞که در سنگر ها بود برای تغذیه نیروهایش بهره می برد. شبها از ارتفاع می آمدند پایین و با حلب های ۲۰ لیتری که داشتند از رودخانه کنار ارتفاع آب می آوردند بالا و تا ۲۴ ساعت بعد که باز بروند شبانه از همانجا آب بیاورند.
دشمن همه توان خود را گذاشته بود که تپه را از آقا مرتضی بگیرد و آنها شجاعانه می جنگیدند روز پنجم ،صبح آن روز با حاج محمود ستوده رسیدیم پای تپه بردزرد ،رفتیم روی تپه و صحنه عجیبی دیدیم.😳
هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود. نور ماه🌚 بود زیر یک هاله شیری رنگ.جا به جا آدم افتاده بود😳. گویی کهکشانی از شهید به جا مانده باشد. بوی خون تازه در نسیم سحرگاهی می پیچید و با عطر شبنم آغشته می شد. یک تکه دست با یک پوتین خدایا تامچ یک پا درونش جا مانده بود.
خیلی ها را می شناختیم که از شهدای روز اول این عملیات بودند آنها را که می شد جمع آوری کردیم. اجسادی بودند که با ما فاصله زیادی داشتند و نمی شد برایشان کاری کرد😞
آنها مجروحین را در داخل یک سنگر نگهداری و از آن شیر های خشکی که وجود داشت تغذیه می کردند. بعضی ها با همان لباس های تن خود پانسمان شده بودند و صحنه دلخراشی بود.😰
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ #صــبــحــ_خــودرابــاســلــامــ_بــه_14مــعــصــوم (ع)#شــروعــ_ڪــنــیــمــ😊
✨بــســْمــِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️
❤️الــســَّلــامــُ عــلــیــڪــَ یــا بــقــیــَّةَ الــلــهِ یــا ابــاصــالــحــَ الــمــهدیــ☀️ ✨یــاخــلــیــفــةَالــرَّحــمــنــُ و یــا شــریــڪــَ الــقــران ایــُّها الــاِمــامــَ الــاِنــســُ و الــجــّانــّ ســیــِّدی و مــَولــایــْ الــاَمــان الــاَمــانــ...ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨الــلــهُـمــَّ ؏َـجــِّـلــْ لــِوَلــِیــِّڪــَـــ الــْفــَـــرَجــ✨
✨اݪّلــهُمــَّ صــَݪِّ عــَݪے مــُحــَمــَّد وَ آݪِ مــُحــَمــَّد وَ عــَجــِّݪ فــَرَجــَهُمـ