💚کـوچـه شــهـدا💚
مرتضی به مسائل سیاسی اشراف داشت و آنها را تحلیل میکرد. بصیرت سیاسی داشت. همان روز که قیمت بنزین اع
.
ساعت حدود ۶ صبح شنبه از زیر قرآن ردش کردم و رفت. من و بچهها از خانه دائم در تماس بودیم. میگفتم چه خبر؟ میگفت همه چی آرام است. میگفتم میگویند شهریار شلوغ است میگفت ملارد آرام است نگران نباشید. ولی خب خبرها به گوشمان میرسید. من در کانالهایی که اخبار شهریار را میگذاشتند، میدیدم. مرتضی میگفت نه نگران نباش. از کارهایش هیچ وقت تعریف نمیکرد. راضی نمیشد آب در دلمان تکان بخورد. خانواده و بستگان هم به خاطر نگرانی با مرتضی در تماس بودند. فردای آن روز یکشنبه ۲۶ آبان ماه ۹۸، با مرتضی در تماس بودم تا ساعت حدود ۶ غروب که برای آخرین بار با هم حرف زدیم. دیگر نتوانستم با مرتضی صحبت کنم. خواهر آقا مرتضی تماس گرفت و گفت میگویند در شهریار یک پاسدار شهید شده، از مرتضی چه خبر؟ گفتم: خوب است، نگران نباشید. نتوانستم بگویم چند ساعتی است که ارتباطم با مرتضی قطع شده است. ساعت هشت و نیم بود که خبر شهادت مرتضی در شهریار منتشر شد. شب به ما گفتند که برویم بیمارستان، چون مرتضی مجروح شده است، با شنیدن این جمله من و مادر مرتضی متوجه شدیم که ایشان شهید شده است. ما که از بیمارستان برگشتیم، محمدصدرا خواب بود. به مادرشوهرم گفتم چیزی نگویید تا محمدصدرا بیدار نشود. اگر الان بیدار شود من چه دارم به او بگویم. بگذارید بخوابد. تا صبح که شهادتش علنی شد.
💚کـوچـه شــهـدا💚
. ساعت حدود ۶ صبح شنبه از زیر قرآن ردش کردم و رفت. من و بچهها از خانه دائم در تماس بودیم. میگفتم چ
مرتضی برای صحبت کردن با مردم، بدون اسلحه وارد معرکه میشود تا با مردم صحبت کند و آنها را آرام کند. میگوید، ما با مردم هستیم نمیخواهیم به مردم آسیب برسد. مرتضی نگران بود، نکند به کسی تیر یا سنگی بخورد. همه تلاشش این بود که مردم جمع شوند و بروند. بدون سلاح بین مردم رفت تا با آنها صحبت کند که دورهاش میکنند و تنها گیر میآورند.
ابتدا با تیر میزنند و بعد چند ضربهای به سرش که زمین میخورد و بعد با چاقو و قمه به شکم و پهلوهایش ضربه میزنند. مرتضی آنقدر روضه امام حسین (ع) را خواند که درست شبیه امام حسین (ع) به شهادت رسید. شبیه امام حسین (ع) هر چه با مرتضی بود به غارت رفت. لباسش، انگشترهایش همه را از مرتضی دریده و برده بودند. مثل اربابش امام حسین (ع) به شهادت رسید
💚کـوچـه شــهـدا💚
مرتضی برای صحبت کردن با مردم، بدون اسلحه وارد معرکه میشود تا با مردم صحبت کند و آنها را آرام کند.
چند روزی بود که ایشون آماده باش بودن و منزل نمیومدن. تا روز یکشنبه ۲۶ آبان. چند باری باهم تلفنی صحبت کردیم. اما تقریبا از ساعت ۵ بعدازظهر دیگه ارتباطمون با ایشون قطع شد. شهریار شلوغ شده بود و اخبار عجیب و غریبی از اوضاع شلوغی ها پخش میشد تا شب حدود ساعت ۱۰ که شنیدیم یه پاسدار شهید شده ...
این خبر نگرانی ما رو صدبرابر کرد. با مادرهمسرم به بیمارستانی رفتیم که میگفتن مجروحین رو اونجا بردن.
وقتی از ماشین پیاده شدیم چند نفر از دوستان آقا مرتضی جلوی در بیمارستان بودند که با دیدن ما سریع از اونجا دور شدند . این حرکت برای من یک نشانه بود ...
توی بیمارستان به ما گفتن که آقا مرتضی مجروح شده و حالش خوبه اما اجازه نداشتیم ببینیمش. این نشانه ی بعدی بود ...
همون جا پدرهمسرم که قبل از ما به بیمارستان رسیده بود رو دیدیم. دست پاچگی و آشفتگی ایشون نشانه ی دیگه ای بود ...
سوال بیست و یکم:
👇👇👇👇👇
از روز آخر در معراج الشهدا زمان وداع با اقا مرتضی میفرمایید
🌺🍀🌹🍀🌷
💚کـوچـه شــهـدا💚
سوال بیست و یکم: 👇👇👇👇👇 از روز آخر در معراج الشهدا زمان وداع با اقا مرتضی میفرمایید 🌺🍀🌹🍀🌷
زودتر از همه به معراج رسیدم.
حس اون روز دقیقا شبیه به نوشیدن یک فنجان قهوه بود . همونقدر تلخ اما دلچسب!
آرامشی که در پیکر بی جان مرتضی بود ، خیلی سریع مثل یک معجزه به قلب من هم انتقال پیدا کرد.
حیران بودم اما صبور ، نگران بودم اما آرام هم بودم.
دلم نمیخواست لحظه ای چشم از پیکرش بردارم ..
💚کـوچـه شــهـدا💚
زودتر از همه به معراج رسیدم. حس اون روز دقیقا شبیه به نوشیدن یک فنجان قهوه بود . همونقدر تلخ اما دلچ
وقتی رسیدم معراج هنوز بقیه نرسیده بودن . یه گوشه ای نشستم و شروع کردم به اشک ریختن و اینکه ای کاش میشد مرتضی رو ببینم که یهو اقایی امدن جلو و بهم گفتن که میتونم برم داخل حسینیه و با پیکر همسرم تنها باشم...
حسم قابل وصف نبود ، خیلی زیبا بود ، تمام لحظاتش رو بخاطر دارم...