فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پشتیبان انقلاب باشید..
🥀شهید محمد ابراهیم کاظمی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
═🇮🇷══════
@shahadat0_0
══════🫀═
اینجا یکی از قشنگترین چنلایِ مذهبیِ ایتاست 🙆🏻♀ ❤️
جدا از محتواش که حرف نداره، ادمینشم یه پسرو یه دختر دهه هشتادی خیلی باحال و پایهست😜
اگه توعم مذهبیای بهت پیشنهاد میکنم حتما توی این چنل عضو بشی 🌸`🌱🙈
https://eitaa.com/joinchat/2594833195C63e74fa5a6
🍃هر كسى كه باعث آزار و دردت شده رو ببخش، يادت باشه بخشش براى ديگران نيست ، براى خودته
بخشش قدرتت رو آزاد ميكنه ، بدن و ذهن و روحت رو التيام ميده.روحت رو پاکسازی میکنه و باعث میشه رحمت و برکت خداوند رو جذب کنی.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
═🇮🇷══════
@shahadat0_0
══════🫀═
در حسرت زیارت تو رفت عمر من ؛
روزم به گریه طی شد و شب ها به التماس _
#کربلا
═🇮🇷══════
@shahadat0_0
══════🫀═
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد..😌♥️
چقدر این دوتا زوج عاشق همن💖🥺
فقط دلبری کردن هاشون بهممم🤤🫀
یهعکاسیهاییباهممیکنناصلا الله الله🙊😂❤️
داستان و حرف هاشون بهم بوی عشق میده🥲💍🤍
https://eitaa.com/joinchat/264897259C6447aa75d9
هدایت شده از ایران سادات💕✨
سلام سلام 👋🏻
برای بار دوم تقدیمی داریم 👀✨
این پیام رو #فور کنید چنلتون
منم یک شعر از شعر هایی که دوست دارم براتون عکس نوشته میکنم
فور کردید پیوی تگ بدید. ♥️
@khanomalf
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.
سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم.
منزلشان مرتب بود.
با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است.
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود.
سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت،
حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو دختری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد.
سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم.
یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم.
از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم.
" مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😳
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼