eitaa logo
🌻لَبخْندِ هادے🌻
85 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
8 فایل
خنده ات طرح لطیفےست که دیدن دارد نگاهتان را گره بزنید به لبخند شهدا @shahadat313barayagha لطفا با ذکر صلوات وارد بشید هروز احادیث"زندگی نامه شهدا"داستانهای کوتاه شهدایی و..... با بیت الشهدا همراه باشید با ذکر صلوات🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚽️ ٺماشاگران مسابقہ زندگے ما دنیا زمین بازے و مسابقہ اسٺ. باید مسابقہ را جدے گرفٺ و جایزه‌اش را بُرد و آن را در زندگے جدے بہ ڪار گرفٺ ولے نباید در بازے باقے ماند. خدا و اولیائش و ٺمامے فرشٺگان عالم، ٺماشاگران بازے ما هسٺند و ما را براے بردن ٺشویق مےڪنند و ما جایزه‌ها را بخاطر چشم‌هاے قشنگ آنہا باید ببریم... 👤 اسٺاد پناهیان ✨ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
از خدا طلب داشتن توفیق نشستن بر سر چنین سفره هایی داشته باشیم ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر مرا تو گیری‌و گویی‌که این اسیر من است .. #رفیق_شهیدمـ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
اشک بر توست شفای دل درمانده ما علتش چیست؟! مگر تربت تو در گل ماست؟ 💔 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
⭕️ در دنیا اگر خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان، همه‌ي غصه‌ها می رود. چون هزار غصه به دل میزبان است که دل مهمان از یکی از آنها خبر ندارد. ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
تقریبا یک سال قبل یکی از ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که عصری برگرده بخوره حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی هستش. پرسید: مامان این ها رو خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد.. فرداش کمی و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم . گفتم: حامد وسایلشو خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد فرداش وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم. عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی . گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد. لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به و حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد دست به غذا یا خوراکی نمی برد به نقل از: مادر شهید شهید_حامد_جوانی🌷 #رفیق_شهیدمـ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
بخش دوازدهم زندگینامه شهید مدافع حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 همیشه روی لبش لبخند بود.نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات در خانواده و... دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:‌مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد. تمامی رفقای مااو را به همین خصلت می شناختند.اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با لبخند آراسته شده. از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچکس را خسته نمی کرد. در این شوخی ها نیز دقت می کرد که گناه از او سر نزند. یادم هست هر وقت خسته می شدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود،خستگی را از جمع ما خارج می کرد. بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانی سرش را روی پای یکی از بچه هاگذاشته و خوابیده. رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است،بلند شو.دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن.اما خیلی حالم گرفته شد.بنده خدا لال بود و با اَده اَده کردن با من حرف زد. خیلی دلم برایش سوخت.معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند! چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با او همانگونه صحبت کرد.آن شخص هم خیلی دلش برای این پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت،یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت:نابودی همه علمای اس... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسراییل صلوات همه صلوات فرستادیم.وقتی برگشتم باتعجب دیدم آقایی که شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه این جوان لال نبود!؟ دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد می خندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است.شما رو سرکار گذاشته بود. یادم هست در زمانی که برای راهیان نور به جنوب می رفتیم.من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزو خادمان دوکوهه بودیم.آنجا هم هادی دست از شیطنت برنمی داشت. مثلاً یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دوکوهه و می خواست باآب حوض دوکوهه وضو بگیرد.هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب! سرتا پای این رفیق ماخیس شد.یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند. هادی باچهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن.این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت. شب وقتی توی اتاق ما آمد،یکباره چشمانش از تعجب گرد شد.هادی داشت مثل بلبل تو جمع ماحرف می زد در دوکوهه به عنوان خادم راهیان نور فعالیت می کردیم. در آن ایام شوخ طبعی های هادی خستگی کار را از تن ما خارج می کرد. یادم هست که یک پتوی بزرگ داشت که به آن می گفت«پتوی اِجکت»یا پتوی پرتاب! کاری که هادی بااین پتو انجام می داد خیلی عجیب بود.یکی از بچه ها را روی آن می نشاند و بقیه دور تا دور پتو را می گرفتند و با حرکات دست آن شخص را به بالا و پایین پرت می کردند. یکبار سراغ یکی از روحانیون رفت. این روحانی از دوستان ما بود.ایشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت:‌حاج آقا دوست دارید روی این پتو بنشینید؟ بعد توضیح دادکه این پتو باعث پرتاب انسان می شود. حاج آقا که از خنده های بچه ها موضوع را فهمیده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندین بار حاج آقا را بالا و پایین پرت کردند. خیلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با یک پرتاب دقیق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوکوهه. بعد از آن خیلی از خادمین دوکوهه طعم این پتو و حوض دوکوهه را چشیدند! زندگینامه و خاطرات 🌷 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدها هزار رحمت بر حق کسی ک گفت: وقتی دلت گرفت...فقط فابک للحسین •┈┈••✾•🕊•✾••┈┈• ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈