eitaa logo
🌻لَبخْندِ هادے🌻
84 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
8 فایل
خنده ات طرح لطیفےست که دیدن دارد نگاهتان را گره بزنید به لبخند شهدا @shahadat313barayagha لطفا با ذکر صلوات وارد بشید هروز احادیث"زندگی نامه شهدا"داستانهای کوتاه شهدایی و..... با بیت الشهدا همراه باشید با ذکر صلوات🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
☫ ﷽. ☫ ✍اگر شما هم ، نگران آینده و سرنوشت کشورمان ، ایران اسلامی هستید این مکاشفه شهید راحتما بخوانید.... ✔عزیزان باور کنید این مملکت صاحب دارد و شما مامور خدا هستید ؛ ✔پشت سر فرزند زهرا س امام خامنه ای حرکت کنید که فرمودند : جوانان امروز در آینده نزدیک عزت و فخر جمهوری اسلامی را در دنیا خواهند دید . ✔شما مامور به ادای تکلیف هستید و نتیجه دست خداست حالا ای برادر و خواهر از عملیات روانی دشمن نترسید ✔و باور کنید که خدا و اهل بیت س با ما هستند .... شرط حمایت خدا هم ، اطاعت از نائب امام زمان عجل الله است ✔یک نمونه از مکاشفه یکی از شهدا بنام شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س ) را بخوانید ✔شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞 ✔سید کاظم حسینی میگه : من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی ، بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده ، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭 ✔بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن، ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت. ✔دیدم : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟ ✔گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، ۲۵قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد ۴۰ قدم ببر جلو. ✔گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن ، عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین. ✔گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، ۲۵ قدم رفتم به چپ، ۴۰ قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن ✔گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم 😳 ✔گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن. می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا ✔گفت اون شب ۸۰ تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪 ✔چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد 😭 نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳 ✔قدم شماری کردم ۲۵قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده ، اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم ✔ ۴۰ قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن. ✔شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی.... ✔تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی ۲۵ قدم به چپ؟ ۴۰ قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟ ✔گفت سید کاظم دست از سرم بردار!گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم، گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️گفتم باشه! ✔گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم ، به من گفت چی شده؟ ✔گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭 ✔گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن،۲۵ قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو ۴۰ قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و شما ان شاء ا... پیروز میشی .....🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
*"خاطره ایی از شهید ابراهیم هادی"* *همراه ابراهیم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خونه بر می‌گشتیم* *پیرمردی که به همراه خانواده‌اش در سر یک خیابان ایستاده بود* *جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم* *آدرس جائی رو سؤال کرد و بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلات خودش گفتن* *به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد ابراهیم هم پیاده شد و مرتب جیب‌های شلوارش رو گشت ولی چیزی نداشت* *به من گفت: امیر چیزی همرات داری؟* *من هم جیب‌هایم رو گشتم ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهمان نبود* *ابراهیم گفت: تو رو خدا یه بار دیگه بگرد ببین چیزی نداری؟* *باز هم گشتم ولی چیزی همرام نبود* *از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم* *بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک می‌ریزه* *هوا هم سرد نبود که به این* *خاطر آب از چشماش جاری بشه* *برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم: ابرام جون داری گریه می‌کنی؟* *صورتش رو پاک کرد و گفت: ما نتونستیم به یه آدم که محتاج بود کمک کنیم* *گفتم: خُب پول نداشتیم* *این که گناه نداره* *گفت: می‌دونم ولی دلم خیلی براش سوخت توفیق نداشتیم کمکش کنیم* *کمی مکث کردم و چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم* *بین راه خیلی به حال و روز ابراهیم غبطه می‌خوردم* *فردای آن روز وقتی ابراهیم را دیدم گفت: دیگه هیچوقت بدون پول از خونه بیرون نمیام تا** *شبیه ماجرای دیروز تکرار* *نشه بعدها وقتی به* کارها* و* *اخلاق ابراهیم فکر می‌کردم* *یاد سخن امام صادق (ع) افتادم که می‌فرماید: سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه* *خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود...!!!* ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
مثل من کربلا نرفته زیاد مثل من دلشکسته بسیار استــ تو خودتــ باز کن گره‌ها را، ما کهِ شرمنده‌ایم آقاجان .. 🥀 🥀 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
‌ إِلَهِی .. مُلتَمِساً سَنیَّ الْخَیرَاتِ مِن عِندِک خدایا .. برترین خیرات را از پیشگاهت خواهشمندم... ‌ #رفیق_شهیدمـ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
در میان راھ امسال قطعاً جای ما‌ خالیست... #رفیق_شهیدمـ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر لبم فقط این جمله میشود؛ یادش بخیر سال پیش این موقع ها حرم! 🥀 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
روزشمار شروع شد.... تورویاهات بخون وقدم بزن... قدم قدم با یه اَلم ایشالله اربعین میام سمت حرم... ایشالله اربعین میام سمت حرم 😔😔😔 دلتنگ حرم ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۰ ✍ شهیدی که به مهمانی پیامبر (ص) رفت زمانی که حمید جبهه بود، خواب عجیبی براش دیدم. خواب دیدم به زیارت حرم آقا رسول الله(ص) رفته‌ام. در حال زیارت چشمم خورد به کاغذی که شبیه تابلو چسبیده بود به ضریح پیامبر. روی کاغذ هم نوشته بود: شهید حمید شیخ‌الاسلامی. وقتی حمید از جبهه برگشت، خوابم رو براش تعریف کردم. او هم فقط لبخند زد ... تا اینکه چند روز بعد ، حمید با سپاهیان حضرت محمد(ص) دوباره رفت جبهه. این سفرِ آخرش بود و شهید شد. از کلِ پیکرش هم فقط یکی از پاهاش سالم مونده بود و برامون آوردند. حمید رفت به مهمانی آقا رسول الله (ص)... 📌 خاطره ای از زندگی شهید حمید شیخ‌الاسلامی 📚 منبع: کتاب کرامات شهدا به نقل از برادر شهید ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈