هدایت شده از داستان های عبرت آموز
#شهید_بهشتی
#روز_جمعه
#خانواده
💠 یک روز جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است.
🔷 ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمیپذیرم، مگر اینکه امام رحمتالله به من تکلیف بفرمایند، ولی اگر ایشان این تکلیف را نمیکنند، نمیپذیرم؛
👈 چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده من است. در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درسها به آنها کمک کنم و به کارهای خانه برسم؛
👈چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است.
📚 سیره شهید دکتر بهشتی، نشر شاهد، ص ۷۰
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
📖 رسول گرامی اسلام (ص):
🔻خَيرُكُم خَيرُكُم لِأَهلِهِ، وأنا خَيرُكُم لِأَهلی؛
🍃 بهترينِ شما آن كسى است كه براى خانواده اش بهتر باشد ، و من ، بهترين شما براى خانواده ام هستم. (تحكيم خانواده از نگاه قرآن و حديث،ص۲۱۲)[كتاب من لا يحضره الفقيه،ج۳،ص۵۵۵]
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۴۲۸
🌹شهید شهریاری به روایت همسر شهید🌹
هشتم آذرماه ۸۹؛ سالروز ترور شهید شهریاری
مراسم ازدواج من و شهید شهریاری در سلفسرویس اساتید دانشگاه صنعتی امیرکبیر برگزار شد. به یاد دارم که پس از آن با لباس عروس به خوابگاه رفتیم و زندگی بیتکلف خود را آغاز کردیم.
در شب اول ازدواجمان سجاده نماز شب شهید شهریاری پهن بود. شهید شهریاری بسیار مبادی اخلاق بود و ادب، نگاه، صحبت، رفتار و تقدم سلام وی همیشه زبانزد بود.
ایشان بارها تا ساعت یک تا دو نیمهشب در خارج از منزل میماند و هنگامی که از وی میپرسیدم کجا بودی؟ میگفت برای رفع مشکل تز درسی دانشجویان و دوستانش تلاش میکرده. در این خصوص به وی میگفتم وقت خودم را حلالت میکنم اما باید برای فرزندانمان وقت صرف کنیم.
شهید شهریاری حتی در برخی عروسیها حضور پیدا نمیکرد و با کسی هم تعارف نداشت. میگفت وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمیکنم.
بسیار متواضع، مهربان، آرام، کمحرف، کوشا و پرتلاش و سادهزیست بودند. هرگز دروغ و غیبت را به کلام خویش راه نمیدادند. با افرادی که تقید زیادی به مسائل شرعی نداشتند، زیاد رفتوآمد نداشتند و معتقد بوند که حشر و نشر با این افراد، بر رفتار خود ما نیز اثر منفی میگذارد. برعکس، با دوستان متشرع نشستوبرخاست بیشتری داشتند.
رفتار ایشان با دانشجویان بسیار پدرانه و مهربانانه بود. آنقدر با دانشجویان صمیمی بودند که محیط دانشکده به یک خانواده تبدیل شده بود و دانشجویان، خصوصیترین مسائل خویش را با ایشان درمیان گذاشته و مشورت میگرفتند. در کلاس درس بسیار جدی و سختگیر بودند. تکالیف درسی ایشان از سختترین تکالیف درسی دانشجویان بود و همین موضوع باعث شده بود که دانشجویان بعد از گذراندن درس ایشان بسیار قوی و مسلط به موضوع بودند و خودشان از تواناییهایی که بهدست میآوردند، بسیار خشنود بودند.
ایشان مطالعه تفسیر قرآن را هرگز رها نمیکرد و تفسیر آیتالله جوادی آملی را به صورت کتاب و نرمافزار همیشه همراه خود داشت. در خانه بخشهایی از تفسیر قرآن را برای من و فرزندان بیان میکرد و همچنین ارادت خاصی به حافظ داشت. شهید شهریاری به من و فرزندانم حتی پس از شهادت آرامش میدهد؛ خداوند توفیق داد که به عنوان همسر در کنارش بودم. ایشان از نظر روحی بسیار به من نزدیک بود و در همه موارد زندگی با یکدیگر مشورت میکردیم. امیدوارم همسرم در پیشگاه خداوند متعال ما را از یاد نبرد و شفیع ما باشد.
🌷#شهید_مجید_شهریاری🌷
🇮🇷🌹#زندگی شهیدانه🌹
🌷درسی بسیار زیبا از
#شهید_محمدرضادهقان...
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
#از_شهدا_بیاموزیم
التماس دعا
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
هدایت شده از داستان های عبرت آموز
#شهید_ولی_الله_چراغچی
#هدیه_دادن
#خانواده
💠 دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام خمینی (ره) به مشهد برگشتیم.
🔻 شام مهمان خانه ولی الله بودیم.
🔷 وقتی نشستیم، مادر همسرم با یک روسری برگشت و سرم کرد و گفت: حالا قشنگ تر شدی.
🔶 آقا ولی الله نگاهی کرد و خندید و گفت: شما همین طوری هم برای من زیبائید!
🔷 بلند شد رفت طرف کتاب خانه اش و یک کتاب آورد و گفت: این هدیه من به شما.
⭐️ این اولین هدیه🎁 من بود.
📚 نیمه پنهان ماه، ج ۹، چراغچی به روایت همسر شهید، ص ۱۹
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
📖رسول خدا (ص) می فرمایند:
🔻 تَهادَوا تَحابُّوا، تَهادُوا فإنَّها تَذهَبُ بِالضَّغائنِ؛
🍃 به يكديگر هديه دهيد، تانسبت به همديگر با محبت شويد. به يكديگر هديه دهيد؛ زيرا هديه كينه ها را مى برد.(الکافی،ج۵،ص۱۴۴)
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۴۳۰
شهید حمید مرادی🌹
یکم خرداد ۱۳۴۸، در روستای پیرکه از توابع شهرستان الشتر به دنیا آمد و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت.
🌟در بخشی از وصیتنامه شهید حمید مرادی آمده است: بسمالله الرحمن الرحیم
شهادت هدیهای است گرانبها از جانب خداوند تبارکوتعالی برای بندگان خالص خود، که نصیب هرکسی نمیشود انسان باید در راهی سیر کند که سعادتش در آن خط باشد و به الله سوگند من سعادت خویش را نمییابم مگر در پیمودن خط خونین اباعبدالله الحسین (ع) که راه تمامی شهدای انقلاب اسلامی است
برادرانم تقوا را فراموش نکنید اگر باتقوا باشید در این برهه از زندگی پیروزید و قطعاً هم از روی اراده بر هوای نفس خود مسلطید. سعی کنید هر عملی که انجام میدهید فقط خالص برای خدا باشد. کار برای خدا ارزش بسیار دارد.
در خاتمه برایم از تمام اقوام دوستان حلالیت بطلبید🌹
شهید حمید مرادی ۳۱ مرداد ۱۳۶۶، با سمت فرمانده گردان کمیل در ماووت عراق براثر اصابت گلوله به شهادت رسید...
یادشهداباذکرصلوات💐
اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم💐
حیرانم که
در این روزهاي سخت و پُر هياهو
چگونه روزگار بگذرانم؟!
ایمانم...
روزی ام...
گرفتاری هایم...
خانواده ام...
و...
مولایم !
به شما می سپارم تمام زندگی ام را ...
که خدا همه ی امور خلائق را
به دستانتان سپرد
"امام ، امینِ خدا در میان خَلق است"
چگونه دلگرم نباشم به کسی که خدا
او را امین خود قرار داده است؟!
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
🍂﷽🍂
#شهیدمحسنحججی🥀
✍️ بوسیدن دست پدر و مادر
▫️برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛
بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم.
تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم.
دست پدر را هم بوسیدم...
چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم.
شب در عالم خواب رویایی دیدم...
آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند.
من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
☀️💫
"امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست"
حاج اسماعیل دولابی میفرماید :
ظاهــرا
میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به
خدمت حضرت میرویم.ما به پشت دیوار
دنیا رفتیم و گم شدیم، بایداز پشت دیوار
بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان
ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائـب
نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
مصباح الهُدی ص ۳۱۹
از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر
اکرم فرمودند:
امام همچون کعبه است
که (مردم)باید به سویش روند،نه آن که
(منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
هدایت شده از داستان های عبرت آموز
#شهید_حمید_باکری
#آسان_گرفتن
#خانواده
💠 خودم موها و ریش حمید را کوتاه می کردم و همیشه هم خراب می شد.
🔻 موهایش آن قدر چین و چروک داشت که چیزی معلوم نبود.
🔷 بعد از اصلاح جلوی آینه می ایستاد و دستی در موهایش می کشید و می گفت: تو بهترین آرایش گر دنیایی.
📚 نیمه پنهان ماه، ج سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، ص ۱۱
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
📖 امام صادق علیه السلام:
🔻 رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً احْسَنَ فیما بَینَهُ وَ بَینَ زَوْجَتِهِ؛
🍃 خداوند رحمت کند بنده ای را که به نیکی بین خود و زوجه اش رفتار می کند.(وسائل الشیعة،ج۱۴،ص۱۲۲)
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۴۳۱
#ردیف_اول، #قبر_هشتم
🌷هویزه، شهدای غریبی دارد. خیلی از آنها، جوانانی هستند که کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود در این سرزمین آرمیده اند. هویزه نبرد کربلائی را به خود دیده است. مظلومیت شهدای این سرزمین یکی از غم انگیزترین خاطرات دفاع مقدس است. عصر یک روز در ایام نوروز در حیاط مسجد هویزه که یادمان تعداد زیادی از شهدای گرانقدر است قدم میزدم. کاروانهای زیارتی، یکی پس از دیگری برای زیارت به آنجا میامدند و میرفتند. در میان همهمه زائران، سر و صدای یک نفر بیشتر از همه جلب توجه میکرد. به همان طرف حرکت کردم.
🌷دختر خانم نوجوانی بود که خودش را روی یکی از قبرها انداخته بود و با حالتی که هر بیننده ای را منقلب میکرد، داشت ضجه میزد و گریه میکرد و چیزهایی به شهید میگفت که کلماتش زیاد قابل فهم نبود. عده ای از خانمها دوره اش کرده بودند و سعی داشتند به او دلداری بدهند. فکر کردم حتماً از بستگان آن شهید است. خودم را کنار کشیدم و از آن جمع فاصله گرفتم. بعد از کمی قدم زدن، همان دختر خانم را دیدم که حالا آرام و با وقار، گوشه ای ایستاده و به مزار شهدا چشم دوخته است.
🌷نزدیک رفتم و سر صحبت را باز کردم. پرسیدم: آن شهید برادرت بود؟ گفت: نه، اصلاً با او آشنا نیستم. کنجکاویام بیشتر شد. جریان را از او سئوال کردم. گفت: آن شهید مرا به اینجا دعوت کرد. حرفهایش عجیب بود. _قرار بود از مدرسهی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود. سهمیه هر کلاس چهار نفر بود. من هم دوست داشتم به این سفر بروم. اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست. شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند میزد.
🌷بعد از چند لحظه به طرفم آمد. چفیه اش را درآورد و روی سرم انداخت. چفیه تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم. گفتم: میخواهی مرا بکشی؟ خندید. گفت: ما جانمان را فدای شما کردیم.... نترس. نمیمیری! گفت: چرا به زیارت ما نمیآیی؟ فهمیدم منظورش جبهههای جنوب است. گفتم: قرعه به نامم نخورد. گفت: اگر دلت بخواهد میتوانم کارت را درست کنم. خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم میخواهد برود. پرسیدم: سراغ شما کجا بگیرم؟
🌷....گفت: مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم. فردا صبح که به مدرسه رفتم، اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده. سریع رفتم اسم نوشتم. قرعه به نامم افتاد! به هویزه که آمدم، فوری به سراغ شهدا رفتم. ردیف اول را پیدا کردم. شمردم تا رسیدم به قبر هشتم. گفتم شاید آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد. اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود. روی سنگ نوشته شده بود: ”شهید ملائی زمانی".
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا ملائی زمانی
راوی: حجت الاسلام مرتضوی از گروه تفحص سیره شهدا قم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊