eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی خیلی ممنونم با حرفهاتون بهمون انرژی میدین😍🌸 سپاس از حضورشما🌸🌸 عاقبت بخیر بشین ان شاءالله
دلم آسمون میخاد🔎📷
#امام_حجت_خداست #حجت_خدا_بر_خلق 🌀امام به تمام زبان هاے خلائق اعم از حیوان وانسان با تمامے لهجه ها تس
زمان( عج )وارث همه خوبـے ها🌱 ✨آنچه خوبان همه دارند و آنچه ڪه انبیاء و امامان داشتند، در دوره ما امام زمان(عج) دارند و چڪیده و عصاره تمام خوبــے هاے عالم در وجود ایشان است و در روایت داریم، (عج) برای معرفی خود چنین مـے فرمایند:«هر کس می خواهد آدم و شیث را ببیند، اینک منم و شیث، بیدار باشید! هر کس می خواهد و فرزندش سام را به تماشا نشیند، اینک منم نوح و سام، آگاه باشید! هر کس می خواهد و اسماعیل را ببیند، اینک منم ابراهیم و اسماعیل، بیدار باشید! کسی که می خواهد و یوشع را بنگرد، اینک منم موسی و یوشع، آگاه باشید! هر کس می خواهد عیسی و شمعون را بنگرد، این منم عیسی و شمعون، بیدار باشید! 👈هر کس می خواهد محمد و امیر مؤمنان را بنگرد، اینک منم محمد و علـے، بیدار باشید! و هر ڪس می خواهد حسن و حسین را بنگرد، اینک منم حسن و حسین، بیدار باشید! هر ڪس مـے خواهد امامان از فرزندان حسین را تماشا کند، اینک من همان (عصاره) ائمه از فرزندان حسینم. » 🌀 یعنی هرکس می خواهد به چکیده انبیاء و اولیاء خداوند نگاه کند، باید به مهدے فاطمه (عج) بنگرد. 🌿چه خوش است صوٺ ز تو دلربا شنیدن به رُخت نظاره ڪردن سخن خدا شنیدن😍 دارد... 😊🌹 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
امام رضای ام 🌿😍 همه ی دارو ندارم بنویسید رضا"ع" ♥️💚💛💚🧡💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای گل کانال 😍 مارو سرسفره افطار یادتون نره .... ان شاالله همتوووووون حاجت روابشین ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ التماس دعای فرج التماس دعای شهادت
صلوات+امام+رضا.mp3
930.4K
صلوات خاصه آقـا علی‌ بن موسی الرضا❤️ هشت عاشقی😍 دست به سینه رو به حـرم ✋ 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🌸🌿روز "مــعلم" تبریڪ به هــمه ی شهدای معلـــم .... 🍃🌹 از اون دست معلمای پا کار و دلسوز بود. ڪه یه روزی بخاطر حادثه آتش سوزی ،جان خود را فدای مردش ڪرد. و خود شهید در همان حادثه آتش سوزی ، بعداز این که کاملا افراد رو نجات داد ، جان فدا شد. 🍃✨🍃✨🍃✨
من امشب دلم گرفته یه کم باهاتون حرف بزنم 😔💔 از جنس خانواده های شهدا
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌸🌿روز "مــعلم" تبریڪ به هــمه ی شهدای معلـــم .... 🍃🌹 #شهیدخدادادڪشاورز از اون دست معلمای پا کار و
🍃🕊 من هنوز به دنیا نیومده بود. که عموهام شهید شده بودن ... 🍃🌸 از دار دنیا دو عموی فوق العاده مهربان و خوش اخلاق و پاکار داشتیم که هر دو شهید شدن .
دلم آسمون میخاد🔎📷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کن
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🕊 من هنوز به دنیا نیومده بود. که عموهام شهید شده بودن ... 🍃🌸 از دار دنیا دو عموی فوق العاده مه
اینا رو نمیگم چون عموی من بودن منم اونا رو ندیدم ،فقط از دوستان و بقیه در موردشون شنیدم این حرفها رو زدم که بگم قدر عموهاتونو بدونید.😔 گاهی حسرت به دلم میمونه که ای کاش اونا زنده بودن و منم مث بقیه بودن عموم رو حس میکردم . بماند که گاهی حرفهای میشنیدم و برما ودیگر خانواده ی شهدا صدق نمیکرد . 🌿خلاصه تبریک به همه شهـــدای معلمان
|به‌نام‌صاحب‌ماه‌رمـضـاݩ.......🌙
در ندبه های جمعه تو را جست و جو میکنم زیباترین بهانه ی دنیای من... سلام!💚 ..؛
اگه شهید بشیم جنازه مون پیدا نشه گمنام بمونیم رو قبرمون مینویسن فرزند سیدعلی :)
ای زن به تواز فاطمه❤این گونه خطاب است.... ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است...😍😍😍 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍مرحوم آیت الله خوشوقت: 💠«ماه به این بزرگی، ماه عبادت، ماه توبه، ماه تلاوت قرآن، با همه خوبی‌ها بهترین عمل در آن ترک حرام و ترک گناه است. یعنی این قدر این کار اهمیت دارد. شما سعی کنید این ریاضت را تحمل کنید و در این ماه گناه نکنید، کار دیگر هم نکنید، البته این یک فرض است، آدم نمی شود که کار دیگر نکند اما فرض است. این قدر تقوا اهمیت دارد که اگر شما تقوا را مراعات کردی و فقط خوابیدی جایت ته بهشت است. این قدر مهم است. این بیان پیغمبر اکرم است که فرمودند: افضل اعمال در این ماه ترک گناه و ترک عمل حرام است.» 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
•• •🦋| •🍃| حوصله‌نداشتن‌علامت‌دردسترس‌نبودن دوست‌داشتنۍهااست. وقتۍآدم‌پیش‌دوست‌داشتنۍهایش باشددچاربۍحوصلگۍنمۍشود... اگردلت‌جاۍدیگرۍباشد‌ویادلت‌اینجایی ڪه‌هست‌نباشد،بۍحوصله‌وبۍانرژی مۍشوی... ولۍاگرمحبوبت‌ ♡‌ باشدهمیشه باحوصله‌و‌پرانرژۍخواهۍبود،چون همیشه‌درڪنار هستۍ💙(: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ 😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
📲 خاطره دختر شهید سپهبد سلیمانی از روز دریافت مدال ذوالفقار از رهبر انقلاب توسط حاج قاسم 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🌱 "ڪـاش نَفْسْ میذاشٺـــــ یہ جورۍ زندگۍ مےڪردیم ڪه سال دیگہ همین موقع بہ مادرامون میگفتن... :)🕊 🌹 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁