eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.2هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
12هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
⚫️🌿🌻 📌 #بچه_شیعه_باس؛ توزندگی‌الگوباشه‌برای‌بقیه.😌 🍃|بله.چراکه‌نباشه،جوری‌زندگی‌کنیم‌که‌ بقیه‌بگن،
🤚🌿🌻 📌 ؛ فقط‌قلبش‌مطلق‌به‌یک‌نفرباشه👌😌 🌿•| همون‌طور‌که‌درقرآن‌آماده: مَاجَعل‌اللّٰه‌لرجُل‌مِن‌قَلبین‌ِفِی‌جَوفهِ احزاب/۴ [خدابرای‌هیچ‌مردی‌دردرونش‌دوقلب‌قرار نداده.]♥️ 💫 🕊 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
🤚🌿🌻 📌 #بچه_شیعه_باس؛ فقط‌قلبش‌مطلق‌به‌یک‌نفرباشه👌😌 🌿•| همون‌طور‌که‌درقرآن‌آماده: مَاجَعل‌اللّٰه‌لر
باتوجه‌به‌درخواست‌شماعزیزان سیرزندگی‌اسلامی‌روادامه‌میدیم تشکرازحمایتتون.🤚😌♥️ بمونیدبرامون🌱😍 رفقای‌خوب‌اسمونیمون🕊 هرانتقادپیشنهاداز،روندجدیدکانال‌دارید با‌کمال‌میل‌پذیراهستیم✨💫 منتظرنظراتتون‌هستیم🙃💛 🌸| @hajkomil7323 . . +راستی‌خیلی‌دوستتون‌داریم‌رفقا خیلی‌وقته‌ازرفاقتمون‌میگذره♥️ -واقعا‌خوشحالیم‌که‌کنارشماهستیم🍃🌹
📿❤️🌱 آناڹ کہ در برابر عظمتــــ خدا، رکوع و سجود نکنند در برابر بندگانی مانند خود حقیرانہ بہ خاڪ خواهند افتاد...
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_سوم پدر مدام تو رفتار خودم و ب
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تپش قلبم شدید تر شده بود...دلم می خواست گریه کنم اما بد جور ترسیده بودم... الهام وسعید...زیاد از بابا کتک می خوردن اما من،نه...این اولین بار بود... دست بزن داشت...زود عصبی می شد و از کوره در می رفت...ولی دستش روی من بلند نشده بود...مادرم همیشه می گفت _خیالم از تو راحته... و همیشه دل نگران...دنبال سعید و الهام بود،منم کمکش می کردم...مخصوصا وقتی بابا از سر کار بر می گشت،سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن...حوصله شون رو نداشت... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه...شخت بود هم خودم درس بخونم...هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم، آخرشب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم... سخت بود..اما کاری که می کردم برام مهمتر بود،هرچند هیچ وقت کسی نمی دید... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم،و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم،از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم...حسادت پدر نسبت به خودم...حسادتی که نقطه آغازش بود، و کم کم شعله هاش زبانه می کشید... فردا صبح،هنوز چهره اش گرفته بود...عبوس و غضب کرده... الهام،٥سالش بود و شیرین زبون...سعید هم عین همیشه...بیخیال و توی عالم خودش...و من،دل نگران... زیر چشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم...می ترسیدم بچه ها کاری بکنن...بابا از اینی که هست عصبی تر بشه...و مثل آتشفشان فوران کنه،از طرفی هم نگران مادرم بودم... بالاخره هر طور بود ،اون لحظات تموم شد... من و سعید راهی مدرسه شدیم...دوید سمت در و سوار ماشین شد، منم پشت سرش...به در که نزدیک شدم...پدرم در رو بست _تو دیگه بچه نیستی که برسونمت...خودت برو مدرسه... سوار ماشین شد و رفت...و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم... من و سعید،هر دو به یک مدرسه می رفتیم...مسیر هر دومون یکی بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃