رمان_طعم_سیب
#قسمت43
نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!!
با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم:
-بله؟؟؟
هانیه با مکث ادامه داد...
-چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟
-چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش...
-نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد...
تلفونو گذاشتم سرجاش...
امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟
-هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم...
رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه...
معنی حرف هانیه یعنی چی...
+نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!!
خدا به خیر کنه...
مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم...
مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟
-هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!!
مامان بغلم کردو گفت:
-عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره...
-نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره...
-نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو...
با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
رمان_طعم_سیب
#قسمت44
صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم...
بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه...
از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود...
مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود...
رفتم کنارش و گفتم:
-سلام مامانم...
-سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه...
-چشم!
دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم...
مامان رو به من گفت:
-دخترم؟؟
-جونم؟
-بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم...
بعد دوتاییمون خندیدیم...
من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید...
-کی برمیگردی؟
-زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا...
-بگو بیاد قدمش رو چشم...
بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه...
حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم:
من_سلام خواهری...
نیلوفر_سلام عروس خانم!
خندیدم و گفتم:
-حالا بزار عروس بشم بعد...
راه افتادیم و راهی بازار شدیم...
نیلوفر ادامه داد:
-خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟
-نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه...
-اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!!
خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم:
-نیلوفر؟؟؟؟
-جونم؟؟؟
-یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و....
-خب؟؟
-یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟
نیلوفر لبخندی زدو گفت:
-آره عزیزم...
-نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر...
-دیدی حالا به هم رسیدین...
لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم:
-نیلو...
-چی شده؟؟؟
-دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
امیــــــــــدوارم ڪهـ جذاب شده باشه...😊
واقعا هانیه چه هــــــــــدفےداره؟؟؟🤔😱
نویــــــــســـــنـــــــده داند😄😄😄😄
🍎
❣ #رمان_طعم_سیب
#قسمت45
من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
چشماش گرد شدو گفت:
-هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟
بغضم و قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم...
-عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته...
-نیلو.. نیلو...نیلووو..
-چیه؟؟؟
-امشب تازه آغاز بدبختی های منه...
-این چه حرفیه؟؟؟
-نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه...
-چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه...
-نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه...
-ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟
بغض کردم و گفتم:
-دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم...
نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت:
-زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!!
خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم...
نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت:
-زهرا زهرا بدو بیا اینجا...
-جونم؟؟؟
-وایسا کنارش ببینم!
ایستادم...
نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم...
یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود...
من_عالیه...
خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه...
خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم...
بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه...
من_سلام مامانم
مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی...
نیلو_سلام خاله!
مامان_سلام عزیزم خوش اومدی...
با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم...
امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود...
خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#مرگ🤔یعنی چی😱
قضیه چقدر مشڪوڪه🤔🤔
🍎 #رمان_طعم_سیب
#قسمت46
ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر...
بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت:
-یواش دختر ترسیدم!!!
امیرحسین_هووله هووول.
یه دونه زدم تو سرش گفتم:
-ساکت شو...
دوباره آیفون زنگ زد...
من_خب یکی درو باز کنه!!!!
مامان خندیدو گفت:
-حقا که همگی هولید...
مامان درو باز ڪرد...
من_کی بود؟؟؟
بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت:
-منم!!!
مامان_عممه!!!
امیرحسین_زن منه!!!
بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!!
مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان...
بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه:
شروع کرد سلام علیک گرم...
مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی...
من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه...
مامان خندیدو گفت:
-بفرمایین خواهش میکنم...
مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه...
صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل...
بابا_خوش اومدین بفرمایین...
آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما...
بابا_علی آقا بفرمایین...
بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم...
علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت:
-بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره...
-ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین...
-خواهش میکنم زحمتی نبود...
بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم...
من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم...
آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد...
مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟
مامان_بله ایشون هم اومدن...
مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#خواستگاری🙊🙈❤️
🌸🌸🌸
✅ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله
شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند ، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد.....
📕 وسائل الشیعه ، ج11ص9
@Shahadat_arezoomee
ما#شهادت داده ایم که شهادت زیباست💝
#حجاب
✍️ #حرف |💡
#عقایدتروفریادبزن❗️💪
⚠️چرا می ترسی چادری بشی‼️
چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی ــ🍃
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودتدوستداریباشی🌻
⚠️چرا همه چیز برعکسه🌗
مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای
بذارید من یه چیزی به شما بگم✋
شک ندارم ماها خیلی زیادیم
شک ندارم #چادرانه های خیلی بیشتر از چادری ها هستن✨
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکهـ❣️ و ته قلبشون فقط دل به خدا💛 و ائمهـ💚 و شهدا💜و . . . بستن
‼️اما چرا #بترسیم؟
چرا #اعتمادبنفس نداشته باشیم💪
⁉️چرا دچار #انزوا بشیم⚡️؟
چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا❤️ هم ظاهر هم باطن طرد میشیم🍁؟؟
#یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد😍؟ غیر از خدا؟ ❤️
#شهیدحججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد😍؟ غیر از خدا❤️؟
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه🎈!
اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش🌼☘️
اعتماد کن به خدا ❤️ و #عقایدت رو فریاد بزن💪
ببین چند نفر #یاعلی میگن✋ و چادری میشن😍💛
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#ریحانه🌸♥️
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود
یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی
اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که...
حیــا را هم همــراه
خودت داشته باشی
غیر از اینــ☝️
حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد
حواست باشد خواهــر
چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🍎 #رمان_طعم_سیب
#قسمت47
مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن...
وخلاصه همگی دور هم نشستن...
بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت:
-وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟
داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!!
مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟
بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون...
اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت:
-ممنونم...
-نوش جان...
بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین...
یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت:
-خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب...
مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد...
آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد
امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم...
بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن...
مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده...
همگی زدیم زیر خنده...
مامان_پس مبارکه...
همگی گفتن مبارکه...
بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید...
شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و...
خلاصه منو علی به هم رسیدیم...
قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم...
مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند...
خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🍎 #رمان_طعم_سیب
#قسمت48
یکشنبه:
سه روز هست که از نامزدی ما گذشته...
توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود...
خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره...
توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!!
توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!!
عجیب بود...!!!
بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود!
من_الو جانم؟
علی_سلام خانم...خوبی؟؟
-مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟
-همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟
-نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم...
-چقدر طول میکشه تموم شه؟؟
-چیزی نمونده چطور؟؟
-میخواستم بریم بیرون...
یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
-کجا؟؟؟؟
-حالا یه جایی میریم دیگه...
-باشه قبول...
-پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا...
-فعلا عزیزم.
تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم...
تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد...
مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود...
براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاد شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم...
علی_سلام خانم خانما...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام...
-خوبی؟؟؟
-خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟
-ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!!
خندیدم و گفتم:
-اذیت نکن بگو...
-چشم بزار برسیم میگم...
خندیدم و گفتم:
-باشه منتظر میمونم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ...
من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست...
علی فقط نگاهم کرد...
رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
رمان_طعم_سیب
#قسمت49
طبقه ی چهارم که رسیدیم...
روکردم به علی و گفتم:
-علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟
علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم...
من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!!
-زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت...
علی خندید و گفت:
-ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!!
خندیدم چشمامو بستم و گفتم:
-آخه این چه کاریه!!!!
بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم:
-ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟
-دیگه بماااااند!!!!
دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود...
داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم...
علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن...
چشمامو بستم و آرزو کردم...
+خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم...
علی_خب خانمی بسه کیکو ببر...
خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید...
علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد...
-اصل تولد؟؟؟
یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت:
-کادو!!
-علی!!!این چه کاریه...
جعبه رو داد دستم و گفت:
-بازش کن...
-علی آخه این چه کاریه...
بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود!
-واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!!
-قابلتو نداره خانمم...
یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید...
خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله...
برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
شمام یادتون میره کی به دنیا اومدین؟😄❤️😊
بسم الله الرحمن الرحیم
بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ
❤️یا اباعبداللـــــه (ع) ❤️
«اول صبح»⛅️
☄✨پس از گفتن یڪ
بسم الله...
از دل و جان💚
تو بگو☄✨
💕 «حسین اباعبدالله»💕
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
صبحتون حسینی☀️
@shahadat_arezoomee
دلدادگی 💙
دلنوشته پدر به پسر
حاج عمار عزيز، اي شهيد شاهد
هزار روز است كه در مقبره الشهدا ميهماني و اولين زائر قبرت مادر داغدارت بود
هزار روز از اسماعيل شدنت گذشت،اي بسيجي مخلص،اي عمار شهداي منا
هزار روز است كه منتظرت هستيم بابا،اي مظهر اخلاص وصميميت وصداقت
هزار روز است درفراق تو ميسوزم ودم بستم وخواهم بست، اي تجلي دهنده مظلوميت شهداي منا
هزار روز است كه محمدحسن و زهرا وفاطمه مهربانیهایت را تنها در قاب عکس میخ شده به دیوار جستجو می کنند.
هزار روز نه، هزاران سال است که دلتنگی ات روزی لحظه های بی فرجاممان شده است،
منتظرت هستیم بابا
حاج عمار میر انصاری
@shahadat_arezoomee
✅حاج حسین یکتا :
🌷جوان دیروز، جوان امروز، جوان فردا
جوان وسط جنگِ سخت،جوان وسط جنگِ نرم،جوان عصرظهور
جوان دیروز فرار میکرد بِره جبهه..
دنبال این بود مادر پدرشو به هرطریقی راضی کنه
شناسنامه شو دستکاری میکرد که بِره جبهه..
جوان دیروز با اینکه تو خاکریز بود،شب قبل عملیات درس میخوند..
جوان دیروز دنبال خدا بود..
دنبال این بود باخدا قاطی بشه.باخدارفیق بشه..!!
جوان دیروز امام زمان (عج) رو میخواست..
سختی جنگ سخت باگریه های نیمه شب بچه ها،نرم میشد..!!
جوان دیروز باگریه نیمه شب معبر باز میکرد.
باضجه ش راه باز میکرد..
🌷جوان دیروز مثل شهید برونسی که حضرت زهرا(س) بهش میگفت چیکار کن..!
در جهاد اصغربا نگاه جهاد اکبرپیروز شدیم.
جوان امروز وجهاد همه جانبه جنگ نرم.
حضرت آقا فرمودند : بروید وحقش را ادا کنید..
"شهید چمران: وقتی شیپور جنگ زده میشود ، مرد از نامرد شناخته میشود.
#شهادت
🍁🌱🍁🌱🌷🌱🍁🌱🍁
@shahadat_arezoomee
کی خانومای چادری ما اینجوری بودن! چادر مگه برای این نبود که خیالت راحت باشه یه درصد امکان نداره نامحرم برجستگیهای بدنتو ببینه؟ ما مدعی هستیم وارث کسی هستیم که حاضر نشد حتی برجستگیهای بدن بیجانشو نامحرم ببینه! اونوقت خودمون با برجستگیهای بدنمون پول درمیاریم! هیهات! هیهات! به خودمون بیایم!
#حیا
#حجاب
🖊آتش به اختیاران🖊
@shahadat_arezoomee
👌دو عدد پاچه #گوسفندی و یک پرس بناگوش قیمتش ۵۰ هزار ت هست 😳
#پاچه_ی_گوسفندی_هم_رایگان_نیست
✳️اگر دخترا و خانومای سرزمینم قیمت معنوی و مادی (که بیشتر از دنیاست) خودشون رو فراموش نکنند پاچه و گوشاشون رو رایگان در اختیار مرد و نامرد نمیزارن!
🔻حیف نیست ؟؟؟
⁉️ارزش ناموس چقدره؟
یک خانوم (#ناموس_شیعه) اونقدر ارزش داره ک صدها مرد #باغیرت تکه تکه بشن ولی اجنبی و نامحرم یک تار موی خانوم رو نبینه
چه برسر ما امده؟!
#حجاب
#چادرانه
#ارثیه_حضرت_مادر
#دفاع_از_ارزش_ها
#مدافعین_حیا
@shahadat_arezoomee