یـــــــــــک #تلنـــــــــــگر
●اُمُّل بودن جسارت میخواد...
✔اینکه وسط یه عده بی نماز، #نماز بخونی!!
✔اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون #حجاب داشته باشی!!.
✔اینکه حد و حدود #محرم و نامحرم و رعایت کنی!!
✔اينکه تو فاطميه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگيرن!!
✔اينکه به جاى آهنگ و ترانه ، #قرآن گوش کنى!!
✘ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره #آخر_الزمان است،
✔به خودت افتخار کن،
⇦تو خاصی..
⇦تو فرزند زهرايى..
⇦تو #شيعه على هستى..
⇦تو منتظر فرجى..
⇦تو گريه کن حسينى.. ✘نه اُمُّل
▽بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
⇦به خودت...
⇦به محاسنت..
⇦به چادرت...
⇦به عزاداریت... به سیاه بودنت... می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه س.
↭باافتخار قدم بزن خواهر!
↭با افتخار قدم بزن برادر.
@shahadat_arezoomee
ما#شهادت داده ایم که شهادت زیباست💝
رقیه حقانی، دانشجوی کارشناسی ارشد مکاترونیک در شهر تورنتو #ایتالیا ست، اما چیزی که او را از بقیه دانشجویان ایرانی در غرب متمایز کرده ، تعهدی است که با چادری بودن خود حتی در خارج از کشور دارد.
ایشان در مصاحبه ای در مورد برخی فعالیت هایش در خارج از کشور گفت:
بوردهای دانشگاه خیلی غیرمربوط به فضای دانشگاهی است. با مسئول آن صحبت کردم میخواهم تعدادی از مطالب و تصاویر رهیافتگان یا مطالبی درباره امام حسین(ع) را روی برد نصب کنم. در ورودی خوابگاه هم تابلوهایی است که بچهها هرچه دوست دارند نصب میکنند. قصد دارم این مطالب را آنجا هم بگذارم تا نگاهها را به اسلام جذب کنم. متأسفانه آنها حتی یکبار هم قرآن نخواندهاند در حالیکه مسلمانان کمی درباره تورات و انجیل میدانند. ما حضرت موسی و مسیح را قبول داریم ولی آنها چون قرآن نخواندهاند حضرت محمد(ص) را قبول ندارند برای همین دوست دارم جرقههایی در ذهن آنها ایجاد کنم
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨در نشر این ویدئو کوشا باشین
🎥 ببینید | با سکوت خود در خطای دیگران شریک می شویم
🔺 ممنون که منِ نماینده مجلس رای مخفی میدم و شما هیچی نمی گید..
از ماست که بر ماست...
🔰با ما همراه باشید👇
@shahadat_arezoomee
⭕️ژیان زد به عابر پیاده، طرف خودشو بلند کرد جلوی یه BMW زد زمین گفت این زده به من
الان حکایت عربستان هم همینه؛ یمن زده با خاک یکسانش کرده میگه ایران زده
👈این که بدتر شد احمقا
🔻حداقل میتونید پاسخ یمن رو بدید، ولی ایران رو دقیقا میخواید چکار کنید
حاج فیدل
پ،ن:اگر آمریکا بعد از سرنگونی پهپادش،
اگر انگلیس بعد از توقیف نفتکشش،
تونستند غلطی کنند، سعودی هم میتونه
@shahadat_arezoomee
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نماهنگ خیلی #قشنگه.
من کم حجمشو گذاشتم برای شما
و اکنون چهل سالگی انقلاب
ان شاءالله در #گام_دوم_انقلاب دست مفسدین رو از انقلاب کوتاه میکنیم و مردم طعم شیرین عدالت رو میچشن.
#ولایت_فقیه #حزب_الله
#اقتدار_ایران #مقاومت
#دفاع_از_ارزش_ها #شهادت #رهبری #دولت_انقلابی
#مدافعان_حرم #همه_پاسداریم
@shahadat_arezoomee
رمان_طعم_سیب
#قسمت53
کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه...
نیلوفر صدام زد:
-زهرا!!!!!
بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش...
من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم...
فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم...
برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت:
-میشنوم؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم:
-معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟
-باید بگم؟؟؟
-هانیه ما باهم دوستیم...
-دوست بودیم...
-هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی...
لبشو گزید بغضی کرد و گفت:
-نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره...
اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش...
من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی...
-زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه...
-هانیه تو دیوونه ای!
-بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!!
بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت...
خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد...
نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو...
زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
به راستــــــــــے ڪه درد عاشقی تدبیر ها دارد...😌❤️
در دلم بود ڪهـ بے دوستـ نباشم هرگز...چهـ توان ڪرد ڪهـ سعی من و دل باطل بود...😕
رمان_طعم_سیب
#قسمت55
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم.
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
🚫دوستان کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده اشکال شرعی داره🚫
رمان_طعم_سیب
#قسمت54
گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر...
من_بله؟؟؟
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-خوبم تو خوبی؟
-دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟
-خداروشکر.توخوبی؟
-منم خوبم.زهرا؟
-بله؟؟
-بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حرف های همیشگی...
-بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم.
-قربونت برم.
-خدانکنه میبینمت.فعلا
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم...
اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم!
لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم...
گوشیم زنگ خورد پشت خط علی...
من_سلام.
علی_سلام خانمی.
-خوبی؟
-خوبم شما خوبی؟؟؟
-ممنون چه خبر؟
-سلامتی چیکار میکنی؟؟
-مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه!
-پس برو مزاحمت نمیشم.
-مراحمی.
-برو بعدا زنگ میزنم.
-باشه عزیزم.
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم...
اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم...
+زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه...
+من روتو خط میکشم...
حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم...
اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣