eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁~| حالِ دلم خرانست بی تو آقا جان أینَ صاحبنآ... 🌱😔 🌷🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
هر ڪس یڪ دلبرِ جانآ دارد من "تو" را 🌱😌 جآن مآیی آقا |💕| 🌷🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🔰پرچم تفحص شده سپاه پاسداران در منطقه عملیاتی جزیره مجنون ❤️ در طول جنگ ،سپاه عنصر مؤثر و تعیین‌کننده‌ جنگ بود و اکثر فتوحاتی که ما از اول تا آخر جنگ داشتیم ،با نام سپاه همراه است؛ یا منحصراً متعلق به سپاه بود ،یا سپاه در آنها نقش اصلی و مهم را ایفا کرده است. ۱۳۷۰/۰۲/۲۱ 📎 ۲ اردیبهشت سالروز تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد🌹 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
فضای مجازی را دوست ندارم ! -آمده بودیم بجنگیم پاتک خوردیم! -آمده بودیم مفید باشیم دچارِ سرگردانی شدیم -آمده بودیم خوبی ها را جار بزنیم اسیرِ بدی هایش شدیم -آمده بودیم یار گیری برای (عج) واردِ ارتش شیطان شدیم! -آمده بودیم ندانسته ها را یاد بگیریم ! داریم فراموش می کنیم همان دانسته ها را! -آمده بودیم ، که بگوییم : آری ،ما هم هستیم! درگیرِ دیده شدن شدیم و نیت ها ،یادمان رفت. -آمده بودیم و آمده بودیم .... خوب آمدیم ... بد نرویم... 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
داستان برگرفته از حقیقت است، حقیقتی که از خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق رخ داد و با گرد آوری خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان این شهر مخصوصا سردار شهیدمون در قالب داستانی عاشقانه نگاشته شده است امیدوارم با خواندن این داستان بیشتر از قبل قدردان شهدای مدافع حرم باشیم🥀 تقدیم به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم،شهدای آمرلی و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ♥️🌱✨ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
و هو الشهید♥️ ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
وقتی گناه می کنیم دیدید یه حس شرمندگی نسبت به امام زمان وخانم فاطمه زهرا و امام حسین وتمام شهدا داریم ....... پس از این پس از همین الان ساعت۱۷:۳۱ دقیقه هر موقع می خواهیم گناه کنیم یادمون بیاد گناه یعنی خداحافظ امام زمان (عج)و خداحافظ حسین (ع) و خداحافظ شهدا ......الهی العفو..... اغفر الذنوبنا😔
وخواهر مسلمانم .... 📝 اڪَر به تو ڪَفته شود ڪه و سخنانت تحت مراقبت هستند، نسبت به سخنان و رفتارت دقیق و مواظب میشدی؛ چطور از این غفلت میورزی در حالی الله عزوجل فرموده است 👇 ﴿ مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ ﴾ [سوره ق آیه :١٨] یعنی «هیچ سخنی را بر زبان نمی‌آورد، مڪَر نزدش مراقبی حاضر وآماده نوشتن) است.»
📵برادر وخواهرم... باش با این ڪَوشی در دنیای مجازی چه ڪاری را انجام میدهی 💢(أَلَمْ يَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ)💢 آیا نمی دانید ڪه مسلماً, خداوند (همه را) می بیند؟! اعمالت وڪَناه جاریه باش🥀🥀😢🎄
وخواهر مسلمانم زمیـــن خوردنی را تصور نکن .....!! بــسیاری از افتادن ها "خیــری" نهفته است بسا چيزى را خــوش نمیداریــد و آن براى شما است🥀🎄 🔮 🔮
بریــــــــــــم نماز 🌱😁 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸بِسم الله الرَحمن الرَحیم🌸🍃 سلام رفیق✋🏻☺️🌸. شهدا🌷 رو میشناسی🤔؟؟!! رفیق شهید🌷 داری☺️؟؟!! تا حالا دِلِت شِکَستِه💔؟؟!! تا حالا خاطِراتِ خوبِشون رو شِنیدی🤔؟؟!! تَصمیم داریم یِه چالش بِزاریم ✨🌸 🍃🌸چالش زیبا تَرین خاطِره شُهَدا🌸🍃 اِن‌شاءالله بِه نیابَت از شُهَدا🌷 بِه بِهتَرین خاطِره هایِ شُهَدا هم هَدیه🎁💐میدیم☺️. زیباتَرین خاطِره شُهَدا رو به این ایدی بفرستید👇🏻: @bent_al_ghasem 🍃🌸 🍃🌸 🍃🌸 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🌸بِسم الله الرَحمن الرَحیم🌸🍃 سلام رفیق✋🏻☺️🌸. شهدا🌷 رو میشناسی🤔؟؟!! رفیق شهید🌷 داری☺️؟؟!! تا حال
چالش داریمااا بیاید بخونید ببینید اصلا چیه همینطوری رد نشید ازش☺️ 😉😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌿| امام رضای ام 💙💜💚♥️💛
وقتی ڪه به تو متوسل میشوم و تو دست گیری میڪنی مرا شڪ ندارم ڪه تو زنده ای 🌱😌 🌷🍃| 🌷🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
/🖤/گناه نعمت را از انسان میگیرد/👌/ 🕊|
🌿🌸 ✍ ♥️| خدادر قرآن می فرماید؛ "اِن اللّه لایُغیر ما بقَومٍ حتی یُغیروا ما بانفُسهِم." 🌿| خدا نعمت هایییرا که به مردم داده از آنها نمیگیرد.مگر اینکه آنها خودشان کاری کنند که آن نعمت ها تغییر کند وعوض شود.
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌿🌸 ✍ #یادداشتهای_من ♥️| خدادر قرآن می فرماید؛ "اِن اللّه لایُغیر ما بقَومٍ حتی یُغیروا ما بانفُسه
📌مثلا دین و ایمانشان از بین برود تقواشان از بین برود،آن وقت خداوند هم نعمت ها را از آنها میگیرد.👌
دلم آسمون میخاد🔎📷
#ادامه 📌مثلا دین و ایمانشان از بین برود تقواشان از بین برود،آن وقت خداوند هم نعمت ها را از آنها م
🖇الان این گرانی که ماداریم ،مربوط به گناهان ماست . 🌱•| خدابه ما غضب کرده و مربوط به چیز دیگری نیست.رکایت دارد خدا اگر به قومی غضب کند.گرانی می آورد. 💌 📘طریق وصل/ص۳۰ 🌷🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دوستان به مطالب دقت کنید لطفا زحمت کشید میشه. 😁🌸. مارو هم دعا کنید سعی میکنیم مطالب کپی نباشه که شماها خسته نشید🌱😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا