- طآلب دنـیآ بآشۍ ، شهـآدٺ نصـیبٺ نمـیشه ♡(: 🌱
دلمآسمونمیخواد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_پنجم خاک پاک شب،تمام مدت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هفتاد_ششم
وتر هم به آخر رسید...
_الهی عظم البلاء...
گریه می کردم و می خوندم...انگار کل دشت با من هم نوا شده بود...سرم رو از سجده بلند کردم...خطوط نور خورشید،به زحمت توی افق دیده می شد...
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود...هوا گرگ و میش بود و خورشید آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب زندگیم به کار بسته بود...توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد...
_مهران...
سرم رو بلند کردم...با چشم های نگران بهم نگاه می کرد...نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید...
رنگش پریده بود و صداش می لرزید...حس می کردم از اون فاصله صدای نفس هاش رو می شنوم...
توی اون گرگ و میش هوا به زحمت دیده میشد اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم...پیکر هایی که خاک و گذر زمان قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود...دیگه حس اون شبم با همه وجود فریاد میزد...
_همون جا وایسا...
پای بعدیم بین زمین و آسمون خشک شد...توی وجودم محشری به پا شده بود...
از دومین فریاد آقا مهدی بقیه هم بیدار شدن...آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید...
چند دقیقه نشستم...نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم...اشک امانم رو نمی داد...
_صبر کن بیام سراغت...
ترس تمام وجودشون رو پر کرده بود...علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم...
_از همون مسیری که دیشب اومدم بر می گردم...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم...
با هر قدمی که بر می داشتم اونها یک بار مرگ رو تجربه می کردن...اما من خیالم راحت بود...اگر قرار به رفتن بود کسی نمی تونست جلوش رو بگیره...اونهایی که دیشب بیدارم کردنو من رو تا اونجا بردن...و گم شدن و رفتن ما به اون دشت...هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود...سرم رو انداختم پایین...هیچ چیز برای گفتن نداشتم...خوب می دونستم از دید اونها حسابی گند زدم...و کاملا حق رو به هر دو سون می دادم...اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی کرد...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد...تا اومد چیزی بگه آقا مهدی من رو محکم گرفت توی بغلش...عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم...قلبش به حدی تند میزد که حس می کردم الان قفسه سینه اش از هم می پاشه...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم...
_آخر بیشعور های روانی...
چند لحظه به صادق نگاه کردم...و نگاهم برگشت توی دشت...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف میزدن...هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد...
_پس شهدا چی؟
نگاهش سنگین توی دشت چرخید...
_با توجه به شرایط ممکنه میدون مین باشه...هر چند هیچی معلوم نیست...دست خالی نمیشه بریم جلو...برای در اوردن پیکر ها باید زمین رو بکنیم اگر میدون مین باشه یعنی زیر این خاک،حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا رو خبر میدم...
آقا رسول از پشت گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب دنده عقب بر می گشت...و من با چشم های خیس از اشک محو تصویری بودم که لحظه به لحظه محو تر می شد...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ غم مادر
با نوای حاج محمود کریمی و سید مجید بنی فاطمه
🖤 #یازهرا
🖤 #فاطمیه
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
https://aparat.com/v/do3XH
دلم آسمون میخاد🔎📷
هرشبباپروفایلهایخاصباماباشید🌱
←•{موردپسندخاصها☕️}•→
#پروفایل_قاطی☃
ـــــــــــ💚🌿ــــــــــــ
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
•🌙🍂؛🦋•
-دوریِ ماازخدا باعث میشه که ازآدم های روزی زمین توقع داشته باشیم ؛ حتے توقع آرامش! پس هرکاری میتونے بڪن تابه خدا نزدیڪ بشے!♥️ #شبتون_فاطمی 💔 ــــــــــــــ🌙🖤ــــــــــــــ #نمازشبفراموشنشه👌 #محاسبه_اعمال🌿 #باوضوبخوابید🌊
دلم آسمون میخاد🔎📷
••☘اللهمعجلولیڬالفرج☘••
🌤:🌿:💫
#یاصاحبالزمانعج
-در رَگِ غیرَتِ مَن دَرد اگر جارے بود
گریہهاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود
-صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد
در قُنوت من اگر خواهِش بسیارے بود💔
#یـابـنالحسن🍃
#اللهمعجللولیڪالفرج...
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
برانشستنپایسفرهیروضه
برنامهیروزانهداشت.📝
گاهیمیدیدمکههندزفری
تویگوششگذاشتهوداره
هایهایگریهمیکنه...😭
حتیاگردوساعتقبلازنماز
صبحهمازجبههیابیرونمیومد
بازیکساعتقبلنمازصبحبیدار
میشدنشستههمکهشدهبودنماز
شبشرومیخوندوآرومآروم
گریهمیکرد...🌱
اونقدرتوسجدهگریهمیکردنگاه
میکردیمیدیدیکنارشکلی
دستمالریختهوجوابگوی
اشکهاشنبود...🍃
#جمعه
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
صبحروزشهادتگفتبایدمأموریت
بروم.🚨
گفتمخودتنرونیروهاتوبفرست.
گفتبایدخودمبروموکارراصحیح
انجامبدهم.🙎♂
موقعرفتنپرسیدمبرمیگردی؟
گفتبرمیگردم.😕
گفتممطمئنباشمبرمیگردی؟
گفتتافردابرمیگردموباعجله
ازخانهرفت.🚶♂
همیشهموقعرفتنبهمأموریت
اززیرآبوقرآنردمیکردمو🙄
آیتالکرسیمیخواندمامااین
دفعهباعجلهرفتوبرای
اینکارهافرصتنشد.😑
بهبرادرشگفتهبوداگرشهیدشد😥
درجوارحرمسیدالکریمدفنشکنیم
کهاینامرهمشکرخدامحققشد.🤲
#فاطمیه #جمعه #حضرت_زهرا
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
Seyed.Majid.Banifateme.Aghar.Madaram.Nabodi(320).mp3
8.51M
🎙 سیدمجیدبنیفاطمی
ڪانالدلمآسمونمیخاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویمنالخامنائی
کلیپ عربی 😌♥️
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_ششم وتر هم به آخر رسید...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هفتاد_هفتم
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود...موقع برگشت،چند ساعتی رو توی دوکوهه توقف کردیم...آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده هم از دوستاش و مهمون نوازی اون شب شون تشکر کنه...سنگ تمام گذاشته بودن...اما سنگ تمام واقعی جای دیگه ای بود...
دلم گرفته بود و همینطوری برای خودم راه می رفتم...و بین ساختمون ها می چرخیدم...که سر و کله آقا مهدی پیدا شد...بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم...با خنده و لنگ زنان اومد طرفم...
_می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم...
_یه صدام می کردین خودم می اومدم...گوش هام تیزه...
_توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی...همچین غرق شده بودی که غریق نجاتم دنبالت می اومد غرق میشد...
_شرمنده
بیشتر از قبل شرمنده و خجالت زده شده بودم...
_شرمنده نباش...پیاده نشده بودی محال بود شهدا بود شهدا رو ببینیم...توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم...چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد...
و سرش رو انداخت پایین...به زحمت بغضش رو کنترل می کرد...با همون حالت خندید و زد روی شونه ام...
_بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه...زیر شکنجه سرشونم که بره دهنشون باز نمیشه...حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی...باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی...
خنده ام گرفت...راه افتادیم سمت ماشین...
_راستی داشت یادم می رفت...از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟
نگاهش کردم...نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود...فقط لبخند زدم...
_بلد نیستم...فقط یه حس بود...یه حس که قبله اون طرفه...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
همـــین الان ببینین از تــہ دلــ از خدا راضیین😉🌿
راضــے؟؟🤔
اگـر راضے ی لبخنـــد بزنــ😉🙃
اینــ حال بهترینــ حالتــ استجابتــ دعاس😇❤️
#یهویے🍃