『 🌿
◉
•
.
•°•اِنَّ اللّٰهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسّرَه•°•
|خُـداوَنـد در دِل های شِکسته جای دارد|
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
『 🌿 ◉ • . •°•اِنَّ اللّٰهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسّرَه•°• |خُـداوَنـد در دِل های شِکسته جای دارد| ڪان
◉
•
°
💭🎈°| استادپناهیانمیگفتن؛
-هرڪاریمیخوایبڪن
ولیدلنشڪون...
🖇-البتهمنطوراستادنههرڪاریبود،
مبالغهآمیزبود،دیگهخودتونبگیرید.
📌[شڪستنِدلآدمهاحقالناسه]
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد شک _راستیمهران،رفتهبودم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_یکم
هپه چیز خط خورده بود...حس ها...هادی ها...نشانه ها...و اعتماد...دیگه نمی دونستم به چیز ایمان داشته یا به چیزی اعتماد کنم...
من...شکست خورده بودم...
خوبم برد...بی توجه به زمان و ساعت و اینکه چقدر تا نماز شب یا اذان بافی مونده بود...
غرق خواب بودم که یه نفر صدام زد...
_مهران...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام...
_پاشو...الان نمازت قضا میشه...
خمار خواب...چشم هام رو باز کردم...
چشم هام رو که باز کردم دیگهخمار نبودم...گیجی از سرم پرید...
جوانی به غایت زیبا...غرق نور بالای سرم ایستاده بود...
و بُعد مکان بهم ریخت...در مسیر قبله،از من دور شد...در حالی که هنوز فاصله مادی ما،فاصله من تا دیوار بود...تا اینکه از نظرم ناپدید شد...
مبهوت...نشسته...و توی رخت خواب خشکم زده بود...یهو به خودم اومدم...
_نمازم...
و مثل فنر از جا پریدم...آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نمونده بود،حتی برای وضو گرفتن...تیمم کردم...الله اکبر...
همون طور رو به قبله...دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود...هر چقدر که زمان می گذشت...تازه بهتر میفهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود...
_کی میگه تو وجود نداری؟...کی میگه این رابطه دروغه؟...تو هستی...هست تر از هر هست دیگه ای...و تو از من به من مشتاق تری...من دیشب شکست خوردم و بریدم...اما تو از من نبریدی...من چشمم رو بستم و تو بازش کردی...من...
گریه میکردم و تک تک کلمات و جملات رو میگفتم...به خودم که اومدم...تازه حواسم جمع شد...این اولین شب زندگی من بود...که از خودم...فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم...جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم...فقط من بودم و خدا...
خدا از قبل می دونست...و همه چیز رو ترتیب داده بود...
دل تو دلم نبود...دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم...شاد بودم و شرمنده...شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم...و غرق شادی...
دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست...هیچ منطق و فلسفه ای...هر چقدر که قوی تر از عقل ناقص و اندک من بود...
هرچند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود؟...اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد...اشک شادی بی اختیار از چشمم پایین می اومد...
دل تو دلم نبود...و منتظر که مادرم بیدار بشه...اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم...
چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم...به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که دارم کم بشه...بیدار کردن مادرم برای دل خودم گناه نبود...اما از معرفت و احسان به دور بود...
حدود ساعت۸شده بود...با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم...مادرم دیر وقت خوابیده بود...ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد...
_خدایا...اگر صلاح میدونی؟میشه خودت صداش کنی؟
جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و بیدار شد...چشمم که به چشمش افتاد سریع برگشتم داخل اتاق...نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم...دیگه چه چیزی از این واقعی تر؟...دیگه خدا چطور باید جوابم رو میداد؟...
برای اولین بار حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود...من عاشق شده بودم...
_خدایا...هرگز ازت دست نمیکشم...هر اتفاقی که بیوفته،هر بلایی که سرم بیاد،تو فقط من رو رها نکن...جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام...هیچی...
دنیای من فرق کرده بود...از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم...اما کوچک ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا حق الناسی به گردنم باشه،من رو از خود بی خود می کرد...
می بخشیدم راحت تر از هر چیزی...خر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید وجودم رو به آتیش می کشید...چند دقیقه بعد آروم می شدم...بدون اینکه ذره ای پشیمون باشن...
_خدایا...بندگانت رو به خودت بخشیدم...تو هم من رو ببخش...
و آرامش وجودم رو فرا میگرفت...تازه می فهمیدم معنا سخن اون عزیز رو...
_به بندگانم بگو:اگر یک قدم به سمت من بردارید،من ده قدم به سمت شما میام...
و من این قدم ها و نزدیک شدن ها رو به چشم می دیدم...رحمت،برکت و لطف خدا...به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم،تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه...
حرف های آقا محمد مهدی شنیده بودم...و اینکه دلم می خواست خدا رو با همه وجود همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم...دلم می خواست همه مثل من این عشق و محبت رو درک کنن...و این زیبایی رو ببینن...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلامنورقلبم،سلامسلطان👋💛
السلامعلیکیاضامنآهو
#ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلامنورقلبم،سلامسلطان👋💛 السلامعلیکیاضامنآهو #ڪانالدلمآسمونمیخاد
میشودمراصداکنی....
بهجوادتقسمحالگدایتخوبنیستا
آقاجان💛🖤
رفقاالتماسدعا🍂
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلامنورقلبم،سلامسلطان👋💛 السلامعلیکیاضامنآهو #ڪانالدلمآسمونمیخاد
160K
#اگههمهرهامکننغمیندارم
همهردمکنن،امامرضارودارم💔😞
🌷|○ سربازان
💚|○ امامزمـانعج
✋🏻|○ از هیـچ چیز
💥|○ جز گناهانشـان
😊|○ نمیترسند!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی 🌱
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
•|♥️😍|• 📌#بچه_شیعه_باس؛ مسئولیت پذیرباشه👌🏻😎 🌱مسئولیت پذیری یکی ازسادهترین ودر عین حال مهمترین راز
انشاءاللهازفرداادامهسیرزندگیبهسبک
اسلامیروادامهمیدیم☘
کانالروتبلیغکنید
حمایتکنید👌😄
- زشته براے بچہ مسجدے بمـیره
فڪر شـهادت باشـید👌✨
◉🌿↻
『 ڪانالدلمآسمونمیخاد 』
:🍃💫☔️🌊؛
درایندنیا،غمۍگرهست،صبوری کن،خداهم هست☕️😌❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــ ؛🌿🌻
💛 #شبتون_خدایی
💛 #نمازشبتونفراموشنشهرفقا
🍁 #محاسبهاعمال
🍁 #باوضوبخوابیدرفقا
دلم آسمون میخاد🔎📷
بههوایخبری
تنگدلم،چونغنچه!
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
بازباݩࢪۅزهشہدشیࢪین😶
شہادتࢪاچشیدۍ...❤️
افطاࢪخۅنیݩتوࢪا🌷
خࢪیداࢪماۍشہید...🎁
#پروفایل
#اللهمالحقناباالشهدا
#اسئلڪخَیࢪَماتَسئَل
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
دلم آسمون میخاد🔎📷
تااینجا🌿↓ 📿صلوات←18,030 📿ذکریازهرا←13,130 ــــــــــــــــــــــــــــــ حاجت رواباشید🖤
تااینجا🌿↓
📿صلوات←18,730
📿ذکریازهرا←13,730
ــــــــــــــــــــــــــــــ
حاجت رواباشید🖤
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_یکم هپه چیز خط خورده بود.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_دوم
کمد من پر شده بود از کتاب...در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود...چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟...چه عواملی فاصله انداخته؟...چرا؟...چرا؟...
من می خوندم و فکر می کردم...و خدا هم راه رو برام باز میکرد...درست و غلط رو به من نشون میداد...پدری که به همه چیز من گیر می داد،حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن غر میزد...و دایی محمد هربار که می اومد دست پر بود...هر بار یا چند جلد کتاب می آورد...یا پولش رو بهم میداد...یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم...به جایی و سرگردانی کتاب هام که از این کارتون به اون کارتون دید،دستم رو گرفت و برد... پدرم که از در اومد تو...با دیدن اون دو تا کتابخونه زبانش بند آمد
دایی...با خنده خاصی بهش نگاه کرد
_ حمید آقا...خیلی پذیرایی تون شیک شدهها...اول میخواستیم ببریم شون توی اتاق سعید نگذاشت...
زمان ثبت نام مدارس بود...و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد...من،سوم دبیرستان... سعید،اول...اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من میرفتم بنویسه و برام
برام چندان هم عجیب نبود...پا گذاشته بود جای پای پدر...و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پروبال می داد...تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده...اما سعید رو توی یک دوره خصوصی ثبتنام کرد... آن زمان ترم سه ماه...۴۰۰ هزار تومان...با سعید فقط شش نفر سر کلاس بودند... دبیرستان غیر انتفاعی،با شهریه چند میلیونی...همه همکلاسی هاش بچههای پولدار بودند که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچکترین تعطیلات چند روزه،پرواز مستقیم اروپا...
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره...اما شدیداً احساس تحقیر و کمبود میکرد... هر بار که بر میگشت،سعی می کرد به هر طریقی که شده،فشار روحی که روش بود و تخلیه کنه...الهام که جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشت...و من همچنان هم اتاقیش بودم...
شاید مطالعاتم تو زمین روانشناسی علوم اجتماعی تخصصی و حرفهای نبود اما،تشخیص حس خلأ فشار درونی ای رو که تحمل میکرد و داشت تبدیل به عقده می شد...چیزی نبود که به فهمیدنش سخت باشه...بیشتر از اینکه رفتارها و خالی کردن فشار روحیش رو سر من اذیتم کنه و ناراحت بشم...دلم از این میسوخت...کاری از دستم براش بر نمی اومد...هرچند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه،اما من آدمی نبودم که شرایط سخت مانع رسیدن به هدف بشه....
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی میخوای؟...لیست کتاب انگلیسی در آوردم با یه دیکشنری...از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها را از سوی دیکشنری بهم یاد بده...کتاب ها زود تر از اونی که فکر می کردم تمام شد...اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم،رفتم یک روزنامه به زبان انگلیسی خریدم...
از هر جمله ۱۰ کلمه ایش،شیش تاش رو بلد نبودم....پر از لغات سخت با جمله بندی های سخت تر از اون...پیدا کردن تک تک کلمات...خواندن و فهمیدن یک صفحه اش...یک ماه و نیم طول کشید... پوستم کنده شده بود...ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا دادم
_جانم...بالاخره تموم شد
خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی هم خراب نشد...
مادرم روز به روز کم حوصله تر میشد... اون آدم آرام،با وقار،خوش فکر،و شیرین گفتار...انگار ضعف وجودش پر شده بود...زود خسته می شد...گاهی کلافگی و بی حوصلگی توی چهره اش دیده میشد...
رفتارهای تند و بی پروا سعید هم بهش دامن می زد...هرچند با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده،اما بهتر از هر شخص دیگری مادرم را میشناختم و خوب میدونستم این آدم،دیگه اون آدم قبلی نیست...و این مشغوله جدید ذهنی من بود...چرا های جدید...و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم...
دایی که سومین کتابخانه را برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعیدی لپ تاپ خرید و درخواست اینترنت داد... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر را بدن به من...اما سعید همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد...و من حق دست زدن بهش رو نداشتم...
نشسته بود با یه لپ تاپ به فیلم نگاه کردن...با صدای بلند...تا خوابم میبرد از خواب بیدار می شدم...
_حیفه هدستت نیست که آک بمونه...
_مشکل دراری بیرون بخواب...
آستانه تحمل بالا تر از این حرفا شده بود که با این جملات عصبانی بشم...هرچند واقعاً جای تذکر رفتاری بود،اما کو گوش شنوا...تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه...و الا ارزش خودت از بین میره...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃