دلم آسمون میخاد🔎📷
#یا_امالبنین 🖤
•
-🍂
•
#وفات_حضرت_ام_البنین🖤
-بچهسیدهاکهبرزهرا"س"توسلمیکنند
-بافقیرانهرکهداردکاریاامالبنین"س"...
#ادرکنییاسیدتی ✋🏻😞
◉🌿↻
『 ڪانالدلمآسمونمیخاد 』
#دمیباشھدا🕊
بہ یکۍ ازفرماندهان گُفت :
"اگه توۍ پادگانت دوتاسربآز
رونمازوقرآن خون کردۍ ؛
این برات میمونه!🌻
ازاین پُست هاودرجه ها
چـیزۍ دَرنمیاد🌸"
"شهیداحمدکاظمے"
دلمآسمونمیخآد🌱
•﷽•
سلامرفقایعزیز!
ختم"صلوات"گرفتیم
_به نیابت ازهمه ی اموات
_هدیه به محضرآقاصاحب الزمان
_حضرت ام البنین"سلام الله"
_ومادران عزیزشهدا
⏳ازامروزتاروزجمعه
به نیت:
🖇سلامتیو تعجیل درظهورآقا
🖇شفای بیماران وریشه کن شدن این ویروس منحوس
🖇آمرزش اموات
📌وهرحاجت دلی که خودتون دارید.
تعدادروبه این آیدی پیام بدید↓
🌿|@Majnon_8399
دلم آسمون میخاد🔎📷
<🙂🖤>
..
« آب راریخت به یادلب ارباب زمین!
مرحبابر نَفَس وتربیت اُمِ بَنین »
دلمآسمونمیخآد🌱
۱-سپاسفراوان،لطفداریدبزرگوار🌹
۲-متشکرازشما،انشاءاللهائمهعلیهم
السلام،دستگیرهمهماباشند🌹
#ناشناسها🙂
علیکمسلام.خواهشمیکنم،
مشغولشدنخانمهادرهرمقطعی،چه
تحصیلی،چهکارو...مانعیندار،ولواینکه
نبایدجایباشندکهرفتآمدنامحرمزیاد
باشید.حتیالمکانتامیتوانندبهخانهوزندگیشان رسیدگیکنند.
فیالواقعهاگربهزندگیشانبهوظایفمادری،همسریو...لطمهواردنشودوباتوجهبه رعایتمواردمذکورمانعینیست.
احسنتپژوهشخوبیراانتخابکردید.🌹
موفقباشیدانشاءالله.
#ناشناس
_۱ سلام متشکر.چشم .تشکر ازتوجهتون 🌹
۲-سلام ،متشکر ،بلهمانعینیست🌹
#ناشناسها
بلهبلهباهمینهشتگ✋.
حمایتیهاروپیامبدیدتادرلیستقراربدیم
#ناشناسها🌹
حرفهاتونمشخصهکهازجاییناراحتید
امااینناراحتیدلیلبرایننمیشه،باخداهمرفتارتونعوضبشه،یهچیزایمصحلت هست،ما ادمهانمیتونیمکاریکنیم.
گاهیشماظاهرخوشحالادمهارومیبینید
یاوضعزندگیشونروشماکهتودلاونا نیستید،هرکسیبرایخودشمشکلاتیرو داره.
بندهیواقعیاونیکهدرکنارهمهیخوشیو ناخوشیخدارویادکنه.
انشاءاللهمشکلهمهیعزیزانحلبشه.
ممنونکهبامادرددلکردین🌹
.
.
چیکارکنیمبهتربشه؟
منتظرنظراتتونهستیم🙂
#ناشناسها
خیلی ها پیام دادن پارت رو بیشتر کنیم
کانال شلوغ میشه .
اما اگر تونستیم چشم
متشکراز توجهتون 🌹
#ناشناسها
4_5798839915621912079.mp3
12.92M
#سخنرانۍ📻
<ازتوسل به حضرت امّالبنین
سلام الله علیهاواستمدادازایشان،
تافتح قلّهی کرامت!
اتفاقۍ که براۍ هرکدوم ازماممکنه!>
#شایدتلنگر
#ویژهۍوفاتحضرتامالبنین🌿
#صوت
دلمآسمونمیخآد🌱
#نیازمندۍها
به یڪ ادمین تبادل فعال نیازمندیم!
هرکس تمایل داره ووقتش روداره جهت همڪاری اطلاع بده ..
🦋|@hajkomil73
•🕊•
-امام صادق-
کسے که ازحق دم مۍزندباسه ویژگے شناخته میشود ؛
ببینیددوستانش چه کسانے هستند،
نمازش چگونه است،
ودرچه وقت آن رامیخواند!
#نمازتسردنشهمؤمن🦋
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_هفتم اون تابستان،اولین تا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_هشتم
مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادین که میگفت…الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت شم…راستی،زن دوم برادرتون رو دیدید؟…اگه ندیدید پیشنهاد میکنم حتما ببینید…اساسی بهم میاین…
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم]…مادرم هنوز تو شوک بود…رفتم توی حال که تلفن رو بزارم سر جاش…دنبالم اومد…
_کی بهت گفت؟…پدرت؟…
_خودم دیدمشون…تو خیابون با هم بودن…با بچه هاشون…
چشم هاش بیشتر گر گرفت…
_بچه هاش؟!…از اون زن هم بچه داره؟…چند ساله شونه؟…
فکر می کردم از همه چی خبر داشته باشه…اما نداشت…هر چند دیر یا زود باید میفهمید…ولی نه اینطوری و با شوک…بهم ریخته بود ولی با شنیدن این هم حالش بدتر شد…اون شب با چشم های خودم،خورد شدن مادرم رو دیدم…
دیگه نمی دونستم چی بگم…معلوم بود از همه چی خبر نداره…چقدرش رو می تونستم بگم؟…بعد از حرف های زشت عمه،چقدرش رو طاقت داشت اون رو بشنوه…
یهو حالت نکاهش عوض شد…
_دیگه چی میدونی؟…دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم؟…
چند لحظه صبر کردم…
_می دونی که خیلی خسته ام…و امشب هم به اندازه کافی برای همه خوب بوده…فردا هم روز خداست…
_نه مهران…همین الان…و همین امشب…حق نداری چیزی رو مخفی کنی…حتی یه کلمه رو…
از صدای ما،الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون…با تعجب بهم زل زدن…
_تو می دونستی؟…
_فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟…یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود…چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سپر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم…اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش…شیشه های ماشینش رو آوردن پایین…عمه ۲تا داداش داشت…مامان۳داداش داره…با پسر های بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن۶تا…پسر خاله ها و پسر عمو هاش به کنار…
زیر چشمی به مامان نگاه کردم…رو کردم به سعید…
_اون که زنش رو گرفته بود،اونم دائم…بچه هم داشت…فقط رو شدنش باعث شد زندگی ما بره رو هوا و از هم بپاشه…برای من پدر نبود،برای شما که بود…نبود؟…
اون شب،بابا برنگشت…مامان هم اصلا حالش خوب نبو…سرش به شدت درد می کرد…قرص خورد و خوابید…منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم…
شب همه خوابیدن اما من خوابم نبرد…تا صبح توی پذیرایی راه میرفتم و فکر می کردم…تمام تلاش این چند ساله م هدر رفته بود…قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن…
مادرم خیلی با شعور بود…اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس…اصلا برای همین هم توی دانشگاه،رشته ادبیات رو انتخاب رو انتخاب کرده بود…بابا باید بین اون و مادرم،یکی رو انتخاب کنه…و انتخاب پدرم واضح بود…مریم۱۵سال از مادرم کوچک تر بود…
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل…و غرق در فکر…نمی دونستم باید چی کار کنم…اصلا چه کاری از دستم برمیاد…واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه…
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون…عین همیشه توی حال،چراغ خواب روشن ب…توی تاریکی پذیرایی من رو دید…
_چرا نخوابیدی؟…
_خوابم نمی بره…
اومد طرفم…
_چرا چیزی بهم نگفتی؟…
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم…سرم رو انداختم پایین…
_ببخشید…
و ساکت شدم…
_سوال نکردم که عذر خواهیت رو بشنوم…
_از دستم عصبانی هستی؟…می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم…اما اگه می گفتم همه چیز خراب میشد…مطمءنم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده…روی بابا هم بهت باز میشد…حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه…هر آدمی،کم یا زیاد،ایراد های خودش رو داره…اگه من رو بزاریم کنار،شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود;بود؟…
و سکوت فضا رو پر کرد…
_از دست تو عصبانی نیستم…از دست خودم عصبانیم…از اینکه نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی…
نمی دونستم چی بگم…از اینکه اینطوری برخورد کرد،بیشتر خجالت کشیدم…
_اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود…اما همه اش همین نبود…
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره و جوانیت غلبه کنه و تو روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی…بالا بری پایین بیای،پدرته…این دعوا بین ماست…همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودم،امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد…که نشد…
مادرم که رفت،من هنوز روی مبل نشسته بودم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_هشتم مادر خودتون رو هم او
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_نهم
حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده…بعد از تموم شدن ساعت درسی،نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم…حدود سه و نیم،چهار بود که رسیدم خونه…
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود…خیلی تعجب کردم…مطمئن بودم خونه خالی نیست…از زیر در نگاه کردم…ماشین بابا توی حیاط بود…
_نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست…
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا…رفتم سمت ساختمون…صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید…
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد…انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بود…از روی نگاه مادرم،پدرم متوجه پشت سرش شد…و با غیض چرخید سمت من…تا چشمش بهم افتاد،گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد…
_مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟…حالا دیگه پای تلفن برای عمه ت زبون درازی میکنی؟…
و محکم خوابوند توی گوشم…حالم خراب شده بوده،اما نه از سیلی خوردن…از دیدن مادرم توی اون شرایط…صورت و چشم هام گر گرفته بود…و پدرم بی وقفه سرم فریاد میزد…
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد…مادرم آشفته و بی حال…الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون…و این تازه اولش بود…
لشکرکشی هاشون تازه شروع شد…مثل قبیله مغول به خونه حمله ور میشدن…مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن…
خورد شدنش رو میدیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم…یا حتی به کسی خبر بدم…
_این حرف ها به تو ربطی نداره مهران…تو امسال فقط درست رو بخون…
اما دیگه نمی تونستم…توی مدرسه یا کتابخونه،تمام فکرم توی خونه بود…و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت…به حدی حال و روزم به هم پیچیده بود که اصلا نمی فمیدم زمان به چه شکل می گذشت…
فایده نداشت…تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی…دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره…مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود واین چیزی بود که من،طاقت دیدنش رو نداشتم…
حدود ساعت۸بود که صدای زنگ بلند شد…و جمله "دایی محمد اومد." فضای پر تشنج رو به سکوت تبدیل کرد… سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود…دایی محمد هیبت خاصی داشت،هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت…
با همون هیبت و نگاهی که ازش اتیش میبارید،از در اومد تو…پدرم از جا بلند شد…اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانش خارج بشه،سیلی محکمی از دایی خورد…
_صبح روز عقد کنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اگه اشک از چشم خواهرم بریزه…
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد…
_به به حاج اقا…عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزاریدتوی خونه برادرم روش دست بلند می کنید…بعد هم میخاید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟…وقاحت هم حدی داره…
دایی زیر چشمی بهش نگاه کرد…
_مر دو زنه رو میگن،خونه این زنش…خونه اون زنش…دیگه نمیگن خونه خودش…خونه اش رو به اسم زن هاش میشناسن…حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست…اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت،شما اصلاح و آباد کردید بسه…اصلاحی رو هم که شما بکنید،عروس یا کور میشه یا کچل…
عمه در حالی که غر غر می کرد از در رفت بیرون…پدر هم پشت سرش…غرغر کردن صفت مشترک همه شون بود…و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد…
_اونطوری بهش نگاه نکن…به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی…
از اون شب،دیگه هیچ کدومشون مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن…و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد…آرامشی که با شروع فرایند دادگاه چندان طول نکشید…
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت…
مادرم دیگه وقت،قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام۱۳-۱۴ ساله رو نداشت…و این حداقل کاری بودد که از دستم بر می اومد…
زمانی که همه بچه ها فقط درس میخوندن…من بیشتر کار های خونه،از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذا های ساده تر رو انجام می دادم…الهام هم با وجود سنش گاهی کمکم می کرد…
هرچند مادر سعی میکرد جو خونه آروم باشه،اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم…و من در چنین شرایطی کنکور دادم…
پدر الهام رو از ما گرفت…و گرفتن الهام،به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت…
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش رو ضایع کنن…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃