- عاشـق خـدا شـو :) 🌱
خـریدارتـ میشـه 🙃 . . .
🌿 ᷍
🕸 ᷍
ོ
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
تاالان 🌱 ↓ → 7450
تاالان 🌱 ↓
→9,610
ــــــــــــــــــــــــــ
حاجت رواباشیدان شاءالله🌻
دلم آسمون میخاد🔎📷
تاالان 🌱 ↓ →9,610 ــــــــــــــــــــــــــ حاجت رواباشیدان شاءالله🌻
تاالان 🌱 ↓
→ 11,110
ـــــــــــــــــــــــ
التماس دعا🕊
-🌙🌻-
یڪ بارشخصے جهنم رااینگونه برایم تعریف کرد :
درآخرین روزِ زندگی ات ؛
آن شخصے ڪه ازخودساختے ،شخصے راڪه میتوانستے باشے ملاقات خواهدڪرد!
طوری باش که شرمنده ی خودت نشے(:
#شبتون_مهدوی💚
ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه✋🏻
#محاسبه_اعمال📜
#باوضوبخوابید🌧
دلم آسمون میخاد🔎📷
ثانیه های انتظار تو را می زند صدا
آدینه های بی قرار تو را می زند صدا
عمریست چشم به راه، مانده ایم بیا
در ندبه اشک بار تو را می زند صدا
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🕊
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
-امام علے-
رسول خداوقتے صداۍ اذان مؤذن رامیشنید ؛
آن جملات راتڪرارمیڪرد.
#نمازتسردنشهمؤمن🦋
جوونخوشسیماییبود😇
گفتماگهشهیدشیخونوادت
چی؟!میخوایتنهابذاری؟🤔
گفت:مگهتاحالامنمواظبشون
بودم!منچکارهامخداباهاشونه
ازاینبهبعدهمخداتنهاشون
نمیذاره...🙃
بخشیازوصیتشهید👇
منخیلیبهحضرتزهراعلاقه
داشتمطوریکههروقتبه🍃
فکرشمیافتماشکمجاری😭
میشودوازاینخانمبزرگوار
میخواهمکهازخدابخوادکه🙏
ازسرتقصیرمابگذرهتاهرچه
زودتربهاونعشقکهواردسپاه
شدمبرسم.😍
❤️شهادتشهادتشهادت❤️
❤️ #جمعه ❤️ #استوری
❤️ #شهیدکمیلصفریتبار
دلم آسمون میخاد🔎📷
تاالان 🌱 ↓ → 11,110 ـــــــــــــــــــــــ التماس دعا🕊
مهلتش تاامشبه ها😁🔥
دلم آسمون میخاد🔎📷
#رذائل_اخلاقے دروغگویے🔥 {سورهیتوبه_آیهی77} 📋 فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یَو
#رذائل_اخلاقے
حسادت ڪردن🔥
{سورهیفلق_آیهی5}
📋وَ مِنْ شَرّ حَاٰسِدً إِذَا حَسَدْ
ترجمه:
وازشر هرحسود ؛
آنگاه ڪه حسدورزد !
دلمآسمونمیخآد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
#رذائل_اخلاقے حسادت ڪردن🔥 {سورهیفلق_آیهی5} 📋وَ مِنْ شَرّ حَاٰسِدً إِذَا حَسَدْ ترجمه: وازشر ه
..
🌻|برخے گناهان حالت تولیدۍ وزایش گناه دارندڪه یڪۍ ازآنهاحسادت است وتوسط آن،تهمت،دروغگویۍ،نفاق، غیبت،اهانت و...به وجودمی آیدوازین رومیتوان آن را<ام الرذائل>نامید !
🌻|اگرانسان حسادت رادرمان نڪند ؛
ممڪن است به ڪفردچارشود !
🌻|حسوددائماناراحت است وهمین امرسبب ناآرامے وسلب آسایش روحے اومیگردد !
-🎈!
براۍ درمان حسادت بایداینگونه فڪرڪرد :
●دنیا،ڪوتاه وڪوچڪ است وغصه برای آن ارزشے ندارد!
●مانیزنعمت هایۍ داریم ڪه دیگران ندارند!
●نعمت هابراساس حڪمت تقسیم شده است،گرچه ماحڪمت آن راندانیم و آنڪه نعمتش بیشتراست،مسئولیتش نیربیشتراست!
●ویادبگیریم ڪه حسادت مابۍنتیجه است وخداوندبه خاطراینڪه بنده ای چشم دیدن نعمتے راندارد ؛
لطف خودراقطع نمیڪندوفقط خودمان رارنج میدهیم!
پس برای آرامش روح وروان خودمون این گناه روترڪ کنیم!🙂
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_نهم حس فرزند بزرگ بودن و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود
انسان های عجیب
کسی جلو تر حرف و حدیث ها نبود…نُقل محفل ها شده بود،غیبت ما…هر چند حرف های نیش دارشون،جگر هنه مون رو آتیش میزد…اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم…غیبت کننده ها،گناه شور نامه اعمال من بودن…و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن…و اونهایی که آتش بیار این محفل ها بودن…
ته دلم میخندیدم و می گفتم…
_بشورید…۱۸سال عمرم رو با تمام گناه ها،اشتباه ها،نقص ها،کم و کاستی ها رو بشورید…هر حقی هم که ناخواسته ضایع کردم،هر اشتباهی رو نفهمیده مرتکب شدم…هر چیزی که…حالا به لطف شما،همه اش داره پاک میشه…
اما اون شب،زیر فشار عصبی خوابم نمی برد…همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد میشد که یهو به خودم اومد…
_مهران…به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی…از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟…
گریه ام گرفت…هر چند این گناه شوری وعده خدا بود به غیبت کننده،اما من از خدا خجالت کشیدم…
این همه ما در حق لطف و کرم ناسپاسی می کنیم…این همه ما…
اون نماز شب…پر از شرم و خجالت بود…از خودم خجالت کشیده بودم…
_خدایا…من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم…اونها عذاب من رو میشستن…و دل سوخته ام خودش رو با این التیام می داد…
خدایا به حرمت و بزرگی خودت،به رحمت و بخشندگی خودت…امشب،همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم…تمام غبت ها،زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده…همه رو به حرمت خودت بخشیدم…
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته…من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش…
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود…کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد…خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت…
_با این اخلاقی که تو داری،تف سر بالا ببرم خونه زنم؟…مریم هم نمیخواد که…
سعید خورد شده بود…عصبی،پرخاشگر
و زودرنج…با کوچیک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت…
جواب کنکور اومد…بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کد ها رو برداشتم،رفتم نشستم یه گوشه…
با دایی قرار گذاشته بودیم،بریم مشهد…خونه مادربزرگ…دست نخورده مونده بود…برای فامیل که از شهر های مختلف میومدن مشهد…هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که خونه ارثیه است و متعلق به همه…اما با موافقت هموم همه و حمایت دایی محمد…در نهایت قرار شد بریم مشهد…
چه مدت گذشت؟نمی دونم…اصلا حواسم به ساعت نبود…داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم میگرفتم که تا چند ماه قبل،حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم…
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته…گزینه های من به صد نمی رسید…۶ انتخاب…همه شون هم مشهد…نمی تونستم ازشون دور بشم…یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد…
وسایل رو جمع کردیم…روح از چهره مادرم رفته بود…و چقدر جای خالی الهام حس میشد…
با پخش شدن خبر زندگی ما،تازه از نیش و کنایه و زخم زبان ها،فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن…افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن…حالا از دیدن این وضع،سرمست از لذت بودن…و با همه وجود،سعی در تحقیر ما داشتن…
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن،بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن…انسان های بد بختی که درون شون خالی بود،که برای حس لذت از زندگی شون،از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن…
و دلم رو صاف کردم…
برای شبیه خدا شدن،برای آینه صفات خدا شدن…چه تمرینی بهتر از این…هر بار که زخم زبانی،وجودم رو تا عمقش آتش میزد،از شر اون آتش و وسوسه شیطان به خدا پناه می بردم…و می گفتم…
_خدایا…بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود انسان های عجیب کسی جلو تر ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_یکم
دل سوخته
جواب قبولی ها اومده بود…توی در بهش برخورد کردم…با حالت خاصی بهم نگاه کرد…
_به به آقا مهران…چی قبول شدی؟…کجا قبول شدی؟…دیگه با اون هوش و نبوغت،بگیم آقا دکتر یا نه؟…
خندیدم و سرم رو انداختم پایین…
_نه انسیه خانم…حالا پزشکی که نه…ولی خدا رو شکر،مشهد می مونم…
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده…لبخند طعنه داری زد…
_ای بابا…پس این همه میگفتن مهران،زرنگ و نابغه است الکی بود؟…تو هم که اخرش هیچی نشدی…مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران…تو که سراسری نمی تونستی،حداقل آزاد شرکت میکردی…حالا یه طوری شده پولش رو از بابات می کندی…اون که پولش از پارو بالا میره…شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته…هر چند مامانت هم عرضه نداشت…نتونست چیزی ازش بکنه…
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم…حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند…
هرچند آتش حسادت توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش،وجود من رو گرفتهبود…برای اون جای دلسوزی بیشتری وجود داشت…
اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد…پشت در،با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود…
_تو هم سرنوشتت پاسوز من و پدرت شد…
دیدنش دلم رو بیشتر اتیش زد…به زور خندیدم…
_بی خیال بابا…حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره…نمی دونی فردوسی مشهد چقد بزرگه…من که حسابی باهاش حال کردم…اصلا فکر نمی کردم اینقدر…
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم…شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود،کمی اروم بشه…
حالتش که عوض شد…ساکت شدم…خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم…و شیطان هم نمی داد و…داغ و اتش دلم رو بیشتر باد میزد…
آرزو های بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت…
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن،فراموش کردم بگم…
_خدایا…بنده ات رو به خودت بخشیدم…
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیز ها نبود…سعید هم حال و روز خوبی نداشت…ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود…از مدرسه گرفته تا هرچیزی که اراده می کرد…حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که حیاطش یک سوم خونه قبل مون نمیشد…
برای من که وسط ثروت به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم،عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود…اما اون،فشار شدیدی رو تحمل می کرد…
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش…اتاق برای هر دوی ما اندازه بود…اما اون به در و دیوار گیر میکرد…آرامش بیتر اون،فشار کمتری روی مادر وارد می کرد…مادری که بیش از حد تحت فشار بود…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام علیڪم
ختم قرآن داریم برای شادی روح یکۍ ازعزیزان ک تازه ازدنیارفتندوآمرزش همه ی درگذشتگانمون🌿🖤'
مهلت:تاجمعه !🌻
جزء1✅
جزء2✅
جزء3✅
جزء4✅
جزء5✅
جزء6✅
جزء7✅
جزء8✅
جزء9✅
جزء10✅
جزء11✅
جزء12✅
جزء13✅
جزء14✅
جزء15✅
جزء16✅
جزء17✅
جزء18✅
جزء19✅
جزء20✅
جزء21✅
جزء22✅
جزء23✅
جزء24✅
جزء25✅
جزء26✅
جزء27✅
جزء28✅
جزء29✅
جزء30✅
برای شرکت درختم قرآن ب آیدی زیر پیام بدید🦋🌿"
🌱|@Majnon_8399
-🥀
کربَلایۍ شدنِ مابه همین سادگۍاسٺ!
دَسٺ بَرسینه گذاریم وبگوییم ؛حُسین🌻
#شبتون_حسینے🖐🏻
ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه✋🏻
#محاسبه_اعمال📜
#باوضوبخوابید🌧