باپروفایلهایخاصباماباشید🌱
←•{موردپسندخاصها☕️}•→
#پروفایل_قاطی☃
ـــــــــــ🧡🌻ــــــــــــ
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
🍁؛☔️؛🌙
💭 میگفت؛
تنهاراهرسیدنبهسعادت
فقطبندگیِخداست.
ــــــــــــــــــــــــــــ✨☕️
#شبتون_حسینی 🌟
#نمازشب #باوضوبخوابید ☘
#محاسبهاعمال 🌻
#ما_ملت_شهادتیم ✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
زخمیِ سربلندِ دورانهایِ من
۴۲ سالگیت مبارک 🇮🇷
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
ڪانالدلمآسمونمیخاد 💭🍃💯
『🇮🇷🇮🇷』
•
.
چریڪـٰاعاشـقنمیشـدن؛
تـٰاوقتۍڪھشمـٰااومدۍ :) 🌿
#دهه_فجر_مبارڬ ✌️
ڪانالدلمآسمونمیخاد
- و اینڬ دلتنگِ ماسه هاۍ فڪهِ . . .
" گاهۍ ، نگاهۍ "⏳'💎
ڪانالدلمآسمونمیخاد
💯؛🌿
ོ
ོ
ོ
- ‹ براۍ اینڪہ با ادبـ باشۍ
باید یہ ڪمۍ ضدحال بہ خودتـ بزنۍ ›
استادپناهیان ✔️▫️
ڪانالدلمآسمونمیخا
2615939282.mp3
2.29M
<🎼>
تمامِ کمبودهای زندگے پشت پردس!
حاج آقاپناهیان
#صوت
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_دوازدهم برنامه اصلی شروع شد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_سیزدهم
سعید خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم…و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد…
خودم هم اگه تنها می رفتم…شیرازه زندگی از هم می پاشید…مادرم دیگه اون
شخصیت آرام و صبور نبود…خستگی و شکستگی رو می شد توش دید…و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت…و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد…مثل همین چند روزی که نبودم…الهام دائم زنگ می زد که …
_زودتر برگرد…بیشتر نمونی…
توی راه برگشت…شب توی قطار… علیمرادی یه نامه بهم داد
_توصيه نامه است برای…مرتضوی گفت: …تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد توی مجتمع ما بمونی…برات توصیه نامه نوشت…گفت از تهران هم زنگ میزنم،سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت…
نامه توی دستم خشک شد…
- آقای علمیرادی
_نترس بند پ نیست…اینجا افراد فقط گزینش شده میرن...این به حساب گزینشه…حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده…خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن…الکی کاری نمی کنه…
انتخاب بازم با خودته…فقط حواست باشه…با گزینش مرتضوی و تایید اون بری…اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت میکنن و سنگ می اندازن…هم باید خیلی مراقب باشی…پاشنه آشیل مرتضوی نشی…
توصیه نامه تو دستم بود…بین زمین و اسمون…و توی دلم غوغا بود…
_پس چرا واسم توصیه نوشت؟… اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟…
تکیه داد به پشتی
_گفتم که از بچه های قدیم جنگه…اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن…نترس…کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد…هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟… میومد وسط، محکم پای کار…براساس تواناییش، کم نمی گذاشت…به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه…و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا…
مرتضوی هنوز همون آدمه…تنهایی یا با همراه…محکم می ایسته میگه این کار درسته…باید انجام بشه…
انتخاب تو هم تو همون راستاست…ولی دست خودت بازه...از تو هم خوشش اومده…
گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره…اهل ناله و الکی کاری نیست…
میفهمه حق الناس و بیت المال چیه… مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن،می رفتن پای کار…نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود…و به اون نامه فکر می کردم…انتخاب سختی بود…ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات…هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست…آماده له کردن و خورد کردنت باشن…
از طرفی، اگر اشتباهی می کردم…به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم میشد…ریسک بزرگی بود…بیشتر از من، برای مرتضوی غرق فکر بودم…
_نظر شما چیه؟…برم یا نه؟…
و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها…تصمیم قاطع من…به رفتن بود…
از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود
حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت…
_حق نداری بری…
کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم… یه اتفاقی افتاد…و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت…همه چیز بهم ریخت…
حالم خراب بود…به حدی که کلمه خراب، براش کم بود…
حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته…لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن…
این بار که به هم خورد…دیگه روی پا بند نبودم…اشک چشمم بند نمی اومد…توی
هیئت…اشک می ریختم و ظرف می شستم…اشک می ریختم و جارو می کردم…اشک می ریختم و…
حالم خیلی خراب بود…
_آقا جون…ما رو نمی خوای؟…اینقدر بدم که بین این همه جمعیت…نه عاشورات نصیبم میشه…نه…
هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم،حالم خراب تر می شد…
مهدی زنگ زد…
_فردا عاشورا، کربلاییم…زنگ زدم که…
دیگه طاقت نیاوردم…تلفن رو قطع کردم…
_چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟…اگه حاجت دارم؟...من خودم باید فردا
کربلا می بودم…
در و دیوار داشت خفه ام می کرد…بغض و غم دنیا توی دلم بود…از هیئت زدم بیرون…
رفتم حرم…تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک…
_آقا جون…این چه قسمتی بود نصیب من شد…به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟…یه بار اعتراض نکردم… اما اینقدر بدبخت و رو سیام،که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟… اینقدر به درد بخور نیستم؟…به کی باید شکایت کنم؟…دادم رو پیش کی ببرم؟… هر بار تا لب چشمه و تشنه؟…هر
دفعه یه هفته به حرکت…۱۰ روز به حرکت…این بار ۲روز به حرکت…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_سیزدهم سعید خیلی فرق کرده بو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_چهاردهم
_آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی…من، الان دق کرده بودم…دلم به شما خوشه… تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید…
خیلی سوخته بودم…دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود…می سوختم و گریه میکردم…یکی کلا نمی تونه بره… یکی دم رفتن…
اونم نه یه بار…نه دو بار…این بار،پنجمین بار بود…
بعد از اذان صبح…دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت…حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته میشد…جمعیت داشتن وارد می شدن…که من…
رسیدم خونه…حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم…مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن…
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد…سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود
_اتفاقی افتاده؟…حالت خوب نیست؟…
چشم های پف کرده ام رمق نداشت…از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می
خشک شده بود…انگار روی سمباده پلک می زدم…و سرم…
نفسم بالا نمی اومد…
_چیزیم نیست…شما برید…التماس دعا…
سعید با تعجب بهم خیره شد…
_روز عاشورا…خونه می مونی؟…
نگاهم برگشت روش…قدرتی برای حرف زدن نداشتم…
دوباره اشک توی چشم هام دوید…آقا، من رو می خواد چه کار؟…
بغضم رو به زحمت کنترل کردم…دلم حرف ها برای گفتن داشت…اما زبانم حرکت نمی کرد…
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق…و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده…اون
جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید…
بالاخره رفتن…
حس و حال جا انداختن نداشتم…خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم…ساعت، هنوز ۹ نشده نبود…فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد…یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال… دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم …بین اشک و درد خوابم برد...
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱…
گوشیم زنگ زد…بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم…از جا بلند شدم رفتم سمتش…
شماره ناشناس بود…چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم… قدرت حرف زدن نداشتم…نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم…
_بفرمایید…
_کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده…
چند لحظه مکث کردم…
_شرمنده به جا نمیارم…شما؟…
و سکوت همه جا رو پر کرد…
_من…حسین فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد…با صورتی خیس از اشک…از خواب پریدم…
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱…صدای گوشی موبایلم بلند شد...شماره…ناشناس بود…
ضربان قلبم به شدت تند شد…تمام بدنم می لرزید…به حدی که حتی نمی تونستم…علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم…
_بفرمایید…
_کجایی مهران؟…
بغضم ترکید…صدای سید عبدالکریم بود…از بین همهمه عزاداران…
_چیزی به ظهر عاشورا نمونده…
سرم گیج رفت…قلبم یکی در میون می زد…گوشی از دستم افتاد…
دویدم سمت در…در رو باز کردم…پله ها رو یکی دو تا می پریدم…آخری ها را سر
خوردم و با سر رفتم پایین…
از در زدم بیرون بدون کفش…روی اون زمین سرد و بارون زده…مثل دیوانه ها
دویدم سمت خیابون اصلی…
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم…و این صدا توی سرم می پیچید…
_کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده…
خیابون سوت و کور بود…نه ماشینی، نه اتوبوسی…انگار آخر دنیا شده بود… دیگه
نمی تونستم بایستم…دویدم…تمام مسیر رو تا حرم…
رسیدم به شلوغی ها…و هنوز مردمی که بین راه…و برای پیوستن به جمعیت، می
رفتن…
بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد…و من هنوز، حتی به میدان توحید
نرسیده بودم…چه برسه به شهدا…
دیگه پاهام نگهم نداشت…محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت…اشک هام، دیگه اشک
نبود،ضجه و ناله بود…
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین…گریه می کردم...چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدنم بیرون…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
چهمبارکاستاینغمکهتودردلمنهادی
بهغمتکههرگزاینغمندهمبههیچشادی...🕊
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
تغیـیر جامـعه ، با تغیـیر ما پیـش مـیرود
- از خودتـ شروع ڪن🖐🏾🌱
ڪانالدلمآسمونمیخاد
-🦋
#حدیث
آنکه به کارهای مختلف بپردازد ؛
نقشه هایش به جایۍ نمۍرسد !
-امیرالمؤمنین؏-
کانالدلمآسمونمیخاد🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روحیلکالفداسیدناالاخامنهای
رعایت گفتن الله الله در تلاوت قرآن😊😅👌
دلمآسمونمیخاد