🌟💠🌟
#سخن_بزرگان 💠
✨شهید مصطفی چمران✨
نمازهایت را #عاشقانه بخوان
حتے اگر خسته اے یا حوصله ندارے...
قبلش فڪر ڪن
چرا دارے نماز میخوانے
و با چه ڪسے قرار ملاقات دارے...
┏━✨⚜⚜✨━┓
@shahadat_arezoomee
┗━✨⚜⚜✨━┛
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸چند وقت قبل از شهادت حسین یه جمله از #شهید_خرازی رو گذاشته بودم پروفایلم.
حسین خیلی دوست داشت این جمله رو. بهم گفت عجب جمله ایه آدمو #داغون می کنه.
🔹به شوخی بهش گفتم قابلتو نداره داداش. شما که خودت از #شهدای زنده ای.
تا مدت ها همون جمله رو گذاشته بود رو پروفایش.
🔸 اون جمله از شهید خرازی این بود:
گاهی یک نگاه #حرام، شهادت را برای کسی که لیاقت #شهادت دارد سالها عقب می اندازد. چه برسد به کسی که هنوز #لایق شهادت بودن را نشان نداده.
🔹 از روزی که حسین شهید شده حال روزم کلا بهم ریخته. یاد #خاطراتی که با حسین داشتیم می افتم یاد شوخی و خنده ها.
🔸یاد این جمله افتادم و بازخوردی که حسین نسبت به این جمله داشت. با خودم می گم حسین #لیاقتشو نشون داد. حسین #عمل کرد به این جمله ها و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#راوی_همدورهایی_شهید
#شهید_ترور_اهواز
#صلوات
@shahadat_arezoomee
🍃👌
شڪ نڪنیدخداباشماست
پس لحظہ به لحظہ زندگیتون رووقف خداڪنید
|•❤️وقف خوشحاݪیہ مهدے فاطمہ❤️•|
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃
مـی گويند
برای شناخت دختر،
مــادرش را بايد ديد.
مـن دختــر فاطمــﮧ (س)امـ
از مـــادرمـ آموختــه امـ
نامحرمــ بودن ،
بـه چشم بينــا نيست
مادرمــ را اگر شناختـی
تمــام دختران پاك سرزمينمــ را خواهـی شنـــاخت.
🎀چادرانه🎀
🍃👉🏻@shahadat_arezoomee
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
♥🍃
بانو
زن نباید زیبـایی
خود را طورے آشڪار ڪنـد
ڪه مردم
مـثل مهتاب نگاهش ڪنند...
بلڪه
باید مانند
آفتاب باشد...
تا وقتـے ڪسے
به جمـالش نظـر ڪرد؛
چشمش را به زمین بدوزد!
@shahadat_arezoomee
🍃📿〰
❣هر ڪس در شب جمعہ ده مرتبه این دعا را بخواند
در نامہ عمل او هزار هزار حسنہ نوشتہ شود و هزار هزار سیئه محو شود و در بهشت برایش هزار هزار درجہ وجنات نویسند.
🌎 @shahadat_arezoomee
🍃↗️
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۵
امروز خودم برات غذا درست میکنم
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟حالت خوبہ؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟
بہ سلام خانم ساعت خواب؟
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم
کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالا ؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ نه
قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے؟
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل جوابے ندادم غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس مامانم آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم:خوبے داداش زهرا خوبہ ؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟!
آره خواهر ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸ طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷و ربع بود علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃🎈
←دعاڪنیدمنم مثل عمو شهیدبشم😔
|•زمینے شدنت مبارڪ
مردآسمانے•|😍
#شهید_نعمٺ_اللہ_ڪشاورز
🎂تولدٺـمبارڪ🎂
@shahadat_arezoomee
🍃🎉🎈
🍃👌
#سخݩ_بزرگاݩ
📌دو سه شب، نیمههاے شب را بیدار بماڹ و نماز شب بخواڹ، بعد از آن ببیڹ! معجزهها را..🙂
🎤میرزا اسماعیݪ دولابے(ره)
@shahadat_arezoomee
🍃🌹
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#مردهاهم_امانتدار_حضرت_زهراند🗣
تنها بانوان نیستند که چادر را به ارث میبرند، مردهاهم همپای بانوان چادرخاکی مادر را به ارث میبرند✍
وظیفه حفظ وسیانت آن را دارند✏️
همیشه به دخترانی که چادر را زمین میگذارند گوشه میگیرم❌
اما به مردانی که زنان خودرا مجبور به بی چادری میکنند هم گوشه میگیریم✖️
در این سرزمین مردانی را داریم که چادر را درک کرده اند وحافظ آن هستند وبانوی خودراهم امانتدار میکنند🌺
پشت بانویشان کوه میشوند وحامی🌹
وامر به معروف میکنند مردان دیگررا برای حافظ بودن چادرخاکی🌼
#مردان_فاطمی🌸☘🌸
@shahadat_arezoomee
همین حالا، هرجا ڪه ایستادے...
رو ڪن سمٺ گنبد وبارگاه امام رئوف وسلا م بده☺️
مطمئن باش ایشان رو یادشون ڪنی، یادٺ میڪنند...✋🙂😍
@shahadat_arezoomee🕊
🍃💔
هیچ حرفے براے گفتن ندارم...🤐
شرمنده ام از اینڪه بےیار زنده ام هنوز...😭
🌹یاصاحب الزمان🌹
||این جمعہ هم گذشت||
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت۵۶ و۵۷
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ
همہ چشم ها سمت مـݧ بود همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم
روپاهام بند نبودم کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد
هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود علے براے خداحافظےاومد جلو
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟
کار داشتم کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد
چیزے نگفتم
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت
با هر سختے کہ بود صداش کردم
علے
بہ سرعت برگشت.جان علے؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم
کاسہ رو دادم دستش بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم
زهرا هم با ما اومد
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا
بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جاݧ مـݧ برم؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم عقب عقب رفت دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد
با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم
"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"
وارد فرودگاه شد در پشت سرش بستہ شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے دادمیزد
خوبے؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم
اومدنے با علے اومده بودم حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم
تا اسم کهف اومد سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم ....
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃💔
|•سخٺ اسٺ ڪہ عاشق
شوے ویارنخواهد•|
😔
#شبتون_حسینے
@shahadat_arezoomee
🍃✨