13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الا یاایهاالمعشوق
از غم سینه چاکم کن
بزن آتش به جان منـ🔥
بسوزانم هلاکم کن
#علی_قلیچ
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
الا یاایهاالمعشوق از غم سینه چاکم کن بزن آتش به جان منـ🔥 بسوزانم هلاکم کن #علی_قلیچ #ناحلـــــہ'
در سرم جز هوایے حسیـݩ نیستـ😔✋
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_پنجم5️⃣8⃣
سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیرن😁
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟😏
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری😳
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه😊
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی😞
_حالا وقتی رفتیم میفهمی☺️
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا. اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه😬
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا.
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟؟؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد😊
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه😍
فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...😞
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره...😔
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای....
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمد خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یدک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی...😭
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم.
توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد😢
از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن...
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_ششم6️⃣8⃣
با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاربونی رو گرفتم.
یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم.
توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏡
شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥
یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم.
دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم.
بابا زهر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه.
_بله باباجان بهشون خبر بدید.😐
بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️
بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین.
با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌
مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد.
با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
پنجره اتاق رو باز کردم.
از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔
بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢
گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢
احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱
سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هفتم7️⃣8⃣
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم.
رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم.
امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم.
تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه😊
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر 😣
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا😱
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...😁
بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه.
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بالاخره به کلاس😊
بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم😁
از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم📱
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان😐
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اصلا... باشه الان میام...😔
مامان: بدو دختر دیر میشه😁
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... 😔
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم😊
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم😝
به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم😕
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد😱
وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه😖
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو😵 داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه😣
_سلام مامان عزیزم😍
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان😡
_حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم😁
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد😊
حوصله لباس آن چنانی نداشتم.
یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن😔
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هشتم8️⃣8⃣
مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن😁
رفتم تو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم.
اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل😡
با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم.
مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم😃
چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار😡
بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه.
یه نیم ساعتی خودمو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد😁
بابا: فائزه بیا دیگه😠
_ایییش😖
از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت😠
_ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده😱
سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون😑
با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم😊
اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم☺️
مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما😁
البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها😊
بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام.
آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم😁
بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم.
بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟
_هرچی خودتون صلاح بدونید.
خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره.
بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟
مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم😱
_بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید😞
مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه😊
مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟
بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...😕
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_نهم9⃣8⃣
اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود😢
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی😢
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم😉
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم😍
_علیک سلام ننه بزرگ😂
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم😝
_اگه منم به گودی نگفتم😜
فاطی: یاحسین😳 گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها😂
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها😂
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه☺️
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد😂
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اصلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه😁
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم😊
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟😁
_نه نیست😊
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول😖
_نترس ننه جون😄
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا😳
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن😡
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور😣
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود0️⃣9⃣
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم😊
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا😳
_اومدم بگردونمت خواهری😊
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست😊
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا😍
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم😁
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...😔
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا با داد گفت: چی؟؟؟؟😳
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه😒
فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...😔
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش😁
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...😔
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه😡 آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن😕
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...😏
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن😡
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم😁
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...😭
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه....😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نود
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود_و_یکم1⃣9⃣
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه😑
فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳
_بعله پس چی فکردی😊
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نو
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود_و_دوم2⃣9⃣
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم😭
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا😔
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشو دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت😭
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود😁
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...😔
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم😊
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...📱
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... 😢
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...😢
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢
*سلام علیکم خانم جاهد
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار*
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نو
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود_و_سوم3⃣9⃣
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی😱
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟؟😳 توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...😭
با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم.
فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... 😢
علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود😔
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟😢
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..😢
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...😳
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...😢
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...😭
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...😭
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آبجی؟؟؟
_باشه😔
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم.
علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم.
در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام😢
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...😭
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...😭
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... 😭
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...😢
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...😢
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞