مـنحـسیـنـۍام❥︎
داعشیا میگن: گوشتی که خوردید از بدن فرزندانتون بود …💔 #ویس_گرافی 🔻 @seyyedoona
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 روایت جنایت هولناک داعش...
🔺روایت های کوتاه شهید حاج قاسم سلیمانی از جنایت های داعش
#داعش
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم_سلیمانی
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
••🌼🌿••
دعایفرجــ🌤🌱…
بـا هـم تـلاوت ڪنـیـم💕 : )
‹اللَّهمَّعَجِّـڵلِوَلیَّکالفَـرَجْ🌸›
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
𝐻𝑜𝑤 𝑏𝑒𝑎𝑢𝑡𝑖𝑓𝑢𝑙 𝑖𝑠 𝑜𝑢𝑟 𝑤𝑜𝑟𝑙𝑑 𝑤ℎ𝑒𝑛 𝑜𝑢𝑟 𝑘𝑖𝑛𝑑𝑛𝑒𝑠𝑠 𝑖𝑠 𝑠𝑚𝑎𝑙𝑙 𝑏𝑢𝑡 𝑠𝑖𝑛𝑐𝑒𝑟𝑒 :)
چقدر قشنگ میشود دنیایمان آن هنگام که مهربانی هایمان هرچند کم اما بی ریا باشند!..🤍🌿
مـنحـسیـنـۍام❥︎
‹♥️🕶› #لبیک_یا_خامنه_ای
#رهبـرم📸🌿
یڪ تار موے تورا به ڪوهی از ؛ زر ندهم
جز تو به ڪسی مقـام رهبر ندهم..!
┄┄┅━━⊰𖣔︎⊱━━┅┄┄
#لبیک_یا_خامنه_ای
نماهنگ امام حسین همیشگی - محمد اسداللهی.mp3
2.43M
دنیا توی مشت تو...
قایم میشم پشت تو...🙃
مـنحـسیـنـۍام❥︎
دنیا توی مشت تو... قایم میشم پشت تو...🙃
مَنَم یہ پَرچَم میخوام
میخوام بہ چِشمِت بیام
مـنحـسیـنـۍام❥︎
دنیا توی مشت تو... قایم میشم پشت تو...🙃
اِی هَمہ رویای زِندگیم
اِمام حُسین بَچگیم
آرزوهایمـ را ... به خـ♡ـدایی می ســـپارمـ ڪـہ یوســف را از تــہ ݼاہ ، به تخت پادشـاهـے رســاند...:)!
میگفت چادر دست و پا گیره ! ✌🏻❤
راست میگفت خیلی جاها دست منو گرفت✋🏻🥲❤
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
هدایت شده از „نسل قاسم سلیمانی“
برای نابودی اسرائیل.... 🙃
#به_سردار_ها_وکالت_میدهم🙂
مـنحـسیـنـۍام❥︎
شب آࢪزوها،همین آࢪزومہـ ..؛ ببـینم ضـࢪیح حـسین ࢪوبࢪومہـ 🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربابانتظارسخته
منمدلدارم💔
هرکیرودیدم
کربلارفته...
#ڪࢪبلا
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
±میگنرفیقاونه
کهتورومیخندونهامارفیقتراونه
کهپایگریههاتمیشینه
ماپیشتوخیلیگریهکردیمحسینجان(:🫀'
#ڪࢪبلا
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
••🌼🌿••
دعایفرجــ🌤🌱…
بـا هـم تـلاوت ڪنـیـم💕 : )
‹اللَّهمَّعَجِّـڵلِوَلیَّکالفَـرَجْ🌸›
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_نوزدهم احدی
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد…
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
#چطوری_گناه_میکنیم_به_راحتی😭#جون_دادن_بخاطر_ناموس😭
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ...
ادامه دارد…
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎