#قسمت_سی
علمدارعشق
به من نامه مىنویسند؛ بعضى هم تلفن مىکنند و مىگویند: «ما نهى از منکر مىکنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمىگیرند. طرف مقابل را مىگیرند!» من عرض مىکنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همهى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و نهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاههاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مىکشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همینطور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است.
- اینم پاسخ حضرت آقا
+ خوشا به سعادتش
که به همچین مقامی رسیده
نرگس سادات آدرس مزارشو بلدی؟
- آره
قطعه 24 ردیف 66 شماره 34
+ خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی
بعد شهید ابراهیم هادی
رسیدیم بهشت زهرا
ماشین تو پارکینگ پارک کردیم
سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم
با دوتا شاخه گل رز قرمز
رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی
در گلاب باز کردم
+ نرگس سادات
خانم گل لطفا
شما گلاب بریز
من مزار میشورم
یه وقتی نامحرمی میاد
شایسته نیست
- چشم آقای
مرتضی جان
+جانم
تو کهف الشهدا
تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی
اینجا من برات شعر بخونم ؟
- آره عزیزم حتما
«بههوش باش و از این دست دوستی بگذر
بههوش باش که از پشت میزند خنجر
بههوش باش مبادا که سحرمان بکنند
عجوزههای هوس، مطربان خُنیاگر
چنان مکن که کَسان را خیال بردارد
که بازهم شده این خانه بیدر و پیکر
بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا
بهقصد مصلحت دین مصطفی کافر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد این که بنشینیم گوشه سنگر
که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم
چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر
بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد
در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر
بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست
شهید امر به معروف و نهی از منکر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند
زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟
چه شاعرانه خداوند آفریده تو را
تو را بهکوری چشمان آن هو الابتر
خدا به خواجه لولاک داده بود ایکاش
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی
تو را به دست خدا میسپرد پیغمبر
علیست دست خدا و علیست نفس نبی
علی قیام و قیامت علی علی محشر
نفسنفس کلماتم دوباره مست شدند
همین که قافیه این قصیده شد حیدر
عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب
نشستهاند دو دریا کنار یکدیگر
شکوهِ عاطفهات پیرهن به سائل داد
چنانکه همسر تو در رکوع انگشتر
همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست
چنانکه وصله چادر برای تو زیور
یهودیانِ مسلمان ندیدهاند آری
از این سیاهیِ چادر دلیل روشنتر
حجاب روی زمین طفل بیپناهی بود
تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر
میان کوچه که افتاد دشمنت از پا
در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر
میان آتشی از کینه، پایمردی تو
نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایه آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
+ خیلی قشنگ بود خانم گل
نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم
- بریم آقای
- مرتضی
+ جانم
- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه
+ نرگس
تو اینو میگی
علی آقا شهید شده از مقام اخروی
برخوردار شده
اما من تو رفقام دیدم
یه دختر با بی حجابیش باعث شده
اون پسر کلا جهنمی شده
- وای خدا
+ نرگس میدونی
چرا عاشقت شدم ؟
- چرا
+ چون تنها دختری بودی که
با اینکه مانتویی بودی
عفیف و محجبه بودی
نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم
برای همین خواستم
برای من بشی
- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت
سرراهم
واقعا هم ازش ممنونم
+ نرگس جان یادت باشه
از اینجا بریم
کتاب سلام برادر ابراهیم هم برات بخرم
- درموردچیه ؟
+ درمورد شهید ابراهیم هادی
- من چیز زیادی درموردش نمیدونم
+ خودم برات توضیح میدم درموردش
خیلی شخصیت بزرگی بوده
یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم
بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی
- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان
ادامه دارد....
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
|@shahadateman|
اربابم!
دلم هوای تو دارد ..
خدا کند راست باشد که میگویند..
دل به دل راه دارد!
چجوریامامحسین رودوست دارىے..!
ولیحجابرو...نه؟!
امامحسینیڪه آخرینلحظاتعمرش نگرانـےش،ݼادردختراشونبود!🙂'
••🍄🌿••
اگہمیخوآے
آرامشدآشتـہباشے🌱
سعیکنخداروراضےنگـہدآری
نہآدماروツ
السلام علیک یا اباعبدالله... :)🤍✨
چه کربلایی است که از آن بوی گلاب می آید ... :)🤍✨
#قسمت_سی_یکم
علمــــدارعشــــــق
به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم
+ نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی
- اوهوم تقریباهیچی نمیدونم
+ شهید ابراهیم هادی
به
علمدار کمیل
شهرت داره
گمنام هستش
یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد
درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی
صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .
محمود.ک با دوبنده ی ... .
از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.
همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.
ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.
در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.
با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.
بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.
حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟
با اعصبانیت گفتم : فرمایش .
گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.
حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .
سرم رو پائین انداختم و رفتم .
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم... . این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی
بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر
تنها کسانی شهید می شوند!
که شهید باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
حسد را
حرص را
ترس را
هوس را
شهوت را
حب_دنیا را...
.
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
.
شهادت درد دارد!
دردش کشتن لذت هاست...
.
به یاد قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه...
الهی،قتلگاهی...
باید کشته شویم،تا شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به ابراهيم_هادی
+ نرگس جان خانم
بلند شو عزیزم
بریم کتاب بخریم
بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه
یه واحد فرهنگی بود
با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام بردار
خداقوت
ببخشید یه نسخه
کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم
این کارت
لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب
یه شعر هست
+ بلند بخون لطفا
منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی
از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم
رسیدیم قزوین
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه
از حاج بابا تشکر کنم
بعد میرم خونه
ادامه دارد....
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
|@shahadateman|
حضرتآقامیگن:
مننمیتونماوننوشتہها؎
رودستتونروبخونم!
یکۍازاونوسطدادزد:
نوشتیمجانمفدا؎رهبر
آقامیگن:خدانکنھ..♥️🌱
#رهبرانه
حولۍفڪرکن...اربعینشده؛یہکولہپشتۍ یہچفیہ-باسربند -یاابالفضلالعباس-
پرچمِ-یابقیةالله-بہدوشت
صداۍمداحۍ-قدمقدمبایہعلم...
اشڪشوق
جاده:نجف-ڪربلا
+اللهمالرزقنایہهمچینحالۍ:)))🥺🖤
بزرگی میگفت:
دخترهاوخانمهاییڪہ
توۍایـامعزادارےمـاهمحرم
آرایشمیڪننمیـانروضہ
یـامیرنڪنـارخیـابون
تمـاشـایدستہهـایعزاداری
منویـادزنهـایشـامیمیاندازن
ڪہوقتےبهشونخبررسید
ڪارواناسرایڪربلاوسرهایبریده
بہشـامرسیده
آرایشڪردنوخلخالبہپاهـاشونبستن
وهلهلہڪنانبہتمـاشارفتن
-هیچوقتاینحرفشوفراموشنمیڪنم...💔
#شاید_تلنگر
یه چیزی بگم؟
امام حسینع خیلی به موقع میرسه،
همون جایی که بیچارهی عالمی و جز خودش
از هیچ کس کاری بر نمیاد خودشو میرسونه بهت.
#حرفدل 🦋🌿
میگم رفیق؛
آنقدرها هم که سختش میکنند، نیست !
با خدا رفیق باش
خدا پشت تمام آرزوهای تو ایستاده
حرف هایت را
آرزوهایت را
با زبان خودت ،
بی پرده به او بگو
شاید در ' تقدیرت ' نوشته باشد
هر چه خودش بخواهد ...🌚✨
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_سی_یکم علمــــدارعشــــــق به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم + نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید
#قسمت_سی_دوم
علمــــدارعشــــــق
مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز
زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود
برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود
داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که
آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن
خدمت شما
باهشون هماهنگ کنید
دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما
آقای اصغری
یه سوال
بله بفرمایید
- آقای کریمی مجاز شدن ؟
بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه کردم
من و زهرا هم مجاز شده بودم
اما فکر نکنم ما بتونیم بریم
با تک تک خواهران تماس گرفتم
و گزارش دوره بهشون دادم
من بخاطر امتحانام
زهرا بخاطر کارای عروسیش
دوره نرفتیم
دوره تو مشهد بود
تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم
- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش
+ چشم
- رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
- رفتی حرم منم خییییلی دعا کن
+ چشم
- مرتضی مراقب خودت باشیا
+ نرگس چقدر سفارش میکنی
بخدا من بچه نیستما
۲۶-۲۷ سالمه
انقدر که تو داری سفارش میکنی
مامان سفارش نمیکنه
- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم
+ من فدات بشم
من گزارش دقیقه ای به شما میدم
- ممنون
تو خونه داشتم کتاب میخوندم
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
سلام داشتی چیکار میکردی
عروس جان ؟
- زهرا بیکاری ؟
آره
چطورمگه ؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
مطمئنی چادر حسنا میخای ؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی
خیلی خوشگل نگات میکنه
وا ؟
- والا
حالا میخام بدوزم
خیلی خوشش میاد
باشه
حاضر شو
میام دنبالت
رفتیم خیاطی
- خانمی لطفا طوری بدوزید که
تا پس فردا حاضربشه
سه روز دیگه
از مشهد میاد
میخام با این چادر برم
بدرقه اش
باشه حتما خانم موسوی
- ممنونم
تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه
زهرا با شیطنت گفت
مامان آمبولانس خبر کنیم
داداشم الان نرگس با چادر حسنا
ببینه غش میکنه
مادرجون: عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلو صورتم
طوری که معلوم نباشه
منم
مرتضی وقتی منو دید
فقط با ذوق نگاه میکرد
امتحانای ترم چهارم من تموم شد
جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد
ومرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد
و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من
توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد
قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه
تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم
که گوشیم زنگ خورد
یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود
دکمه اتصال مکالمه زدم
- الو سلام مائده جان
•• سلام عزیزم خوبی؟
آقامرتضی خوبه ؟
حاج آقا و عمه جان خوبن؟
- ممنون همه خوبن
شما چیکار میکنی ؟
پیداتون نیست ؟
این پسردایی ما کجاست ؟
پیدایش نیست
•• برای همین زنگ زدم عزیزم
فرداشب بیاید خونه ما
با عمه اینا
همه رو دعوت کردم
- ان شاالله خیره
•• آره عزیزم خیره
سید رسول داره میره سوریه
خواستم شب قبل از رفتنش
یه مهمونی بگیرم
- مائده جان
پسردایی
برای چی میره سوریه ؟
•• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم
- توام موافقت کردی مائده؟
•• آره عزیزم
نمیخام مانع رسیدنش به معشوق باشم
- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده
ان شاالله به سلامتی بره برگرده
•• ممنون ان شاالله
با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم
- باشه چشم
•• به عمه جان سلام برسون
یاعلی
شماره مرتضی گرفتم
- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب
+ علیکم سلام تاج سر
-خداقوت عزیزم
+ ممنون
- مرتضی
+جانم ساداتم
- فرداشب یه مهمونی دعوتیم
+ مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟
- آره این مهمانی داره
سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه
+ خوشابه سعادتش
خدا نصیب همه آرزومنداش کنه
- ان شاالله
+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم
- آره دستت دردنکنه
+ قربونت کاری نداره خانمی؟
- مراقب خودت باش
ادامه دارد.....
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
|@shahadateman|
هدایت شده از 『خندھ بارون』
آقا ما یه آرزویی داریم که اونقدرام محال نیست اگه شما دعا کنید میشه..
میخوام اگه بشه یکیو یه جایی ببینم
قبلا زور زدیم نشد میشه دعا کنید این سری بشه؟🥲